دوستت دارم ای امید محال


تا نهـان سازم از تو بار دگر / راز این خاطــر پریشـان را

می کشم بر نگاه نازآلود / نرم و سنگین حجاب مژگان را

 

***

دل گرفتار خواهشی جانسـوز / از خدا راه چاره می جـویم

پارسـاوار در برابر تو / سخن از زهد و توبه می گویم

 

***

آه ... هرگز گمان مبر که دلم / با زبانم رفیق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ / کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

 

***

تو برایم ترانه می خوانی / سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابـم و ترانه ی تـو / از جهــان دگــر نشـان دارد

 

***

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل «آری» و «نه» به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند /

راز و خمـــوش و مکــارنــد

 

***

آه من هم زنم ، زنی که دلش / در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف / دوستت دارم ای امید محال


تحقیر گل


خزان ، گلخانه را تسخیر کرده است

گل و گلبوته را تحقیر کرده است

به جای شاخه های یاس و شب بو

نهال یأس را تکثیر کرده است

گمانم باغبان را مرده پنداشت

ز بس پژمرده گل تصویر کرده است

خزان را چرخ گردون بال و پر داد

مگو کان باغبان تقصیر کرده است

چو «حق» را ، «حق خود» پنداشت در باغ

تبر را تیغ حق ، تفسیر کرده است

تبر با نسل گل زانرو درافتاد

که مفتی «لاله» را تکفیر کرده است

چنان از خواری گلها سخن گفت

که جای خار و گل تغییر کرده است

ولی غافل که آیات طراوت

خدا بر برگ گل تحریر کرده است

بهاران می رسد از راه «امید»

اگر چه اندکی تأخیر کرده است


من زن ایرانی ام


سرزمینم خاک افسونگر دل خاورمیانه

نام تو تاریخ تو مردان کویت جاودانه

من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو

هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو

من زن ایرانی ام همسایه و هم نسل شیرین

خواهر تهمینه و هم قصه ی پوران و پروین

من زن ایرانی ام اهل تمدن

زاده پارس مثل دریا می‌خروشم

من خلیج‌ام تا ابد فارس

من زن ایرانی ام یک چشمه شرم ناب دارم

قد صدها سد سیوند پشت چشمم آب دارم

من زن ایرانیم می سازمت با خشت جانم

میزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم

من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو

هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو


همّتی خواهم ز می كز سينه فريادی برآرم


همّت اي طوفان غم!

بيش از اين ديگر خدايا تاب خاموشي ندارم

همّتی خواهم ز می كز سينه فريادی برآرم

تا غبار غم بيافشانم به سر ، چون گردبادی

دامن افشان می گريزم ، سر به صحرا می گذارم

كشتگاه عشق را جز اشک بارانی نزيبد

همّت ای طوفان غم تا اشك اندوهی ببارم

خشك شد گلبوته ی شادی كنار جوی اشكم

حاصلی گر بايدم ، بهتر كه تخم غم بكارم

واي! مي سوزند يا رب ، شاخ و برگم را به آتش

بر سر جُرمی كه مي خواهم برويم ، گل برآرم

گر چه دانم دست رد بر سينۀ هستی زدن به

ليك غم را از براي چاره دستی مي فشارم

ور مرا از آستان غم مرادی بر نيايد

بر در ميخانه هم امشب نمازش می گزارم

خواب شيرين باد عذرای مرا بر دامن شب

در بهای آنچه من از ديده گوهر مي شمارم

جاي پای غم به دلها خوش بود ، اما بنازم،

جاي پای خنده را بر گوشۀ لبهای يارم


درس محبت


آه ای دل غمگین ، که به این روز فکندت؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته ، کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت؟

ای آهوی تنهای گریزان پریشان

خون می چکد از حلقه پیمان کمندت

ای جام به هم ریخته ، صد بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو ، می شکنندت؟

آه ، ای دل آزرده ، در این هستی کوتاه

آتش به سرم می رود از آه بلندت

جان در صدف شعر ، گهر کردی و گفتی

صاحبنظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان تر از هیچ گرفتند و گذشتند

امروز ندانم که فروشند به چندت؟

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی

ارزان تر از این درس محبت ندهندت!


دهانت رو می بویند / زنده یاد احمد شاملو


دهانت را می بويند 

مبادا که گفته باشی : « دوستت می ‌دارم»

دلت را می ‌بويند

روزگار غريبی ست ، نازنين!

 

***

و عشق را

کنار تيرک راهبند

تازيانه می‌زنند

عشق را در پستوی خانه ، نهان بايد کرد

 

در اين بن‌بست کج و پيچ سرما

آتش را ،

به سوختار سرود و شعر

فروزان می دارند.

به انديشيدن خطر مکن!

روزگار غريبی ست ، نازنين!

 

***

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کنده و ساتوری خون‌آلود

روزگار غريبی ست ، نازنين!

 

***

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

ترانه را

بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد

 

کباب قناری

بر آتش سوسن و ياس

روزگار غريبی ست ، نازنين!

ابليس پيروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد.


بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام


مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو فارغی و به افسوس می‌رود ایام

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام؟

به کام دل نفسی با تو التماس منست

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام

ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل ، زمام

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

اگر زبان مرا روزگار دربندد

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام


شراب کهنه


ای یاد دور دست! که دل میبری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان

در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین

عمرم گذشته است و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها

از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز

بالین و بسترم  همه از گل بیا کنی

شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه های وسوسه ، بارآوری هنوز

آن سیب های راه ، به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف ، تو می پروری هنوز

وآن سفره ی شبانه ی نان و شراب را

بر میزهای خواب ، تو می گستری هنوز

سودای جاودان نخستین و آخرین

عمرم گذشته است ، توام در سری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو  از خویش می روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز


سماع ذوق / ستیغ البرز


همیشه من ترا برهنه سجده کرده ام

و در رواق سینه ات که شعله گاه من بود

سرود مهر خوانده ام

به عضو عضو پیکرت که بوسه گاه من بود ،

به جلوه دامنت که گلشن طرب بود ،

سر نیاز سوده ام.

سماع ذوق کرده ام

نماز عشق خوانده ام

به کهکشان پریده ام

به بی کران رسیده ام

 

***

همیشه من بهشت را به دامن تو جسته ام

کتاب شوق وصل را به دامن تو خوانده ام ،

شراب ذوق عشق را به دامن تو خورده ام ،

همیشه من بهار را به دامن تو جسته ام ،

گل مراد عشق را ز دامن تو چیده ام ،

ز تو جدا نمی شوم ،

که بی تو در جهنمم.

 

***

به جلوه های ذوق من

جمال جاودانه ای

به آسمان عشق من ستاره ای یگانه ای

تو گلشن وصال من به خلوت شبانه ای

پری خصال از آن شدی که در وفا نشانه ای

به مهر دلنشین تو ، به قدرت شکیب تو

که من همیشه عاشقم ، به جسم تو ، به جان تو

چه زنده ام ، چه مرده ام.


هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر


هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر


در مذمت واعظان


آخــونـد که رسـوایــی و نکبــت زایــد

گر نیسـت شـود قامـت پستـش شایـد

بس فتنـه برافروختـی و خــون خــوردی

آخــونــد! بســاط دولتـت نــاپــایــد!


گزیده رباعیات زیبای شیخ سعدی

 

صد بار بگفتم به غلامان درت

تا آینه دیگر نگذارند برت 

ترسم که ببینی رخ همچون قمرت

کس باز نیاید دگر اندر نظرت 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آن یار که عهد و پیمان بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست 

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هشیار سری بود ز سودای تو مست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست 

بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امشب که حضور یار جان افروزست

بختم به خلاف دشمنان پیروزست 

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا

آن شب که تو در کنار باشی روزست 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست 

دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست 

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد 

مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد 

شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا یاری از آن من تنها باشد 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد

دور از تو گرش دلیست پر خون باشد 

آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست

اندیش که بی‌تو مدتی چون باشد 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گویند مرو در پی آن سرو بلند

انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ 

بی‌فایده پندم مده ای دانشمند

من چون نروم که می‌برندم به کمند؟

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 تا سر نکنم در سرت ای مایه‌ی ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز 

هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

رویی که نخواستم که بیند همه کس

الا شب و روز پیش من باشد و بس 

پیوست به دیگران و از من ببرید

یارب تو به فریاد من مسکین رس 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ

ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ 

ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ

آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من چاکر آنم که دلی برباید

یا دل به کسی دهد که جان آساید 

آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست

در ملک خدای اگر نباشد شاید

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

خورشید رخا من به کمند تو درم

بارت بکشم به جان و جورت ببرم 

گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم

خود را بفروشم و مرادت بخرم

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من بنده‌ی بالای تو شمشاد تنم

فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم 

چشمم به دهان توست و گوشم به سخن

وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من با دگری دست به پیمان ندهم

دانم که نیوفتد حریف از تو به هم 

دل بر تو نهم که راحت جان منی

ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟


آینه غیب خدا / شعر : وثوق الدوله


خنک آن کس که نباشد پی آزار کسی

بار بر کس ننهد چون نبرد بار کسی

رشک یک سو نهد و پاکدلی پیشه کند

نشود سرد دل از گرمی بازار کسی

آنکه را خنده به گفتار و به کردار رواست

چه زند خنده به گفتار و به کردار کسی

دل که هست آینه غیب خدا ، عیب بود

که شود آینه ی عیب کس و عار کسی

عیب خود بنگر و بر عیب کسان خرده مگیر

که حساب از تو نپرسند ز رفتار کسی

گوهر آدمی اندیشه وی باشد و بس

جز بدان پی نتوان برد به مقدار کسی

گوهر خویش بپرداز ز زنگار هوس

زنگ بر وی مهل از درهم و دینار کسی

گر نه دراندک و بسیارکسانت طمع است

چندگویی سخن از اندک وبسیار کسی

خوی آزاد بجوی و ره تقلید مپوی

مطَلب منفعت از سخره و پیکار کسی

سعی کن تانفزائی گره از بیخردی

چون به دانش نگشائی گره از کار کسی

بگذر از جامه نو گر کفت از مایه تهیست

زیب اندام مکن جامه و دستار کسی

کام بر دوخته از میوه شیرینت به است

که نظر دوخته بر شاخه پربار کسی

سخن قیمتی و ساده همین است وثوق

گر سخن فهم کند خاطر ایثار کسی


بیرون ز شما نیست...


آنها که طلبکار خدائید ، خدائید / بیرون ز شما نیست ، شمائید ، شمائید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جوئید؟ / وندر طلب گم نشده بهر چرائید

اسمید و حرفید و کلامید و کتابید / جبریل امینید و رسولان سمائید

در خانه نشینید مگر دید به هر سوی / زیرا که شما خانه و هم خانه خدائید

ذاتید و صفاتید ، گهی عرش و گهی فرش / در عین بقائید و منزه ز فنائید

خواهید ببینید رخ اندر رخ معشوق / زنگار ز آیینه به صیقل بزدائید

هر رمز که مولا بسراید به حقیقت / می دان که بدان رمز سزائید ، سزائید.


مثل نیلوفر...


نیلوفری که زورق سیمین بر آب داشت

جا در هزار دایره ی سیمِ ناب داشت

بر سبزه ها ، ستاره شبنم دمیده بود

در چشمه ها ، بلور روان پیچ وتاب داشت

من بودم و تو بودی و آن سایبان سبز

دلهای هر دو حکم روان از شباب داشت

دست نوازش تو ، روان بود چون نسیم

بر سینه ای که روشنی و لطف آب داشت

آن بوسه های گرم که بر چهره مینشست

کی آبدار بود که شهد و شراب داشت

بر بال سبزفام درختان به دست باد

بر ما نثار پول زر از آفتاب داشت

میرفت لحظه ها به شتاب و گریز نور

در خاطرم ، گذشت زمان کی حساب داشت

عشقی که در شکوه به خورشید خنده زد

دیدی که در گریز نشان از شهاب داشت

گویی خیال بود وصالی که داشتیم

بیداری گذشته ما رنگ خواب داشت

میبافت شرح سستی بنیان عشق ما

نیلوفری که زرق سیمین بر آب داشت


بانگ پر از نیاز مرا بشنو ...


از تنگنای محبس تاریکی / از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو  / آه ای خدا ی قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف / بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه من بینی/ این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی / در خون تپیده آه رهایش کن

یا خالی از هوی و هوس دارش / یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی / اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشایی / بر روح من صفای نخستین را

آه ای خدا چگونه ترا گویم / کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو / گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان / شوق به سوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش / از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد / همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که در او بینم / یک گوشه از صفای سرشت تو

یک شب ز لوح خاطر من بزدای / تصویر عشق و نقش فریبش را

خواهم به انتقام جفاکاری / در عشقش تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت / بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان / شوق گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بنده ناچیزی / عاصی شود بغیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را / در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی / از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرابشنو / آه ای خدای قادر بی همتا


باوفا دل


نشد یک لحظه از یادت جدا دل / زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل

ز دستش یکدم آسایش ندارم / نمیدانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق / مگر برگشت از راه خطا دل

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد / فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل

درون سینه آهی هم ندارم / ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل

بشد خاک و ز کویت برنخیزد / زهی ثابت قدم دل ، باوفا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت / فقیر و عاجز بی دست و پا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید / چو عشق آمد ، کجا عقل و کجا دل

تو (لاهوتی) ز دل نالی ، دل از تو / حیا کن ، یا تو ساکت باش ، یا دل


بر جوانی درود / غزلیات : زنده یاد حبیب یغمایی


تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را

چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را

بود خوشبختی اندر سعی و دانش در جهان اما

در ایران پیروی باید قضای آسمانی را

به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود

بمن آموخت گیتی سست عهدی ، سخت جانی را

نجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند

به یک شام فراق اندوه عمر جاودانی را

کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامان

کسی کو گسترد هر شب بساط کامرانی را

بدامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند

با ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانی را

وفا و مهر کی دارد (حبیبا) آنکه می خواند

به اسم ابلهی رسم وفا و مهربانی را

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

به روزگار جوانی درود باد ، درود

که دوره خوش من دوره جوانی بود

نبود اندوه بود و نبود و خوش بودم

خوشست هر که نباشد به فکر بود و نبود

امید داشتم و عشق داشتم آری

قبای هستی من از این هر دو تار دارد و پود

هزار به دلم بود آرزو لیکن

فرشته ایست بر این بام لاجورد اندود

فلک به عمر من افزود و از نشاطم کاست

زمانه کاست ز شادی و بر غمم افزود


خواندیم در کتاب و شنیدیم بارها / شعر : غلامحسین یوسفی


خواندیم در کتاب و شنیدیم بارها

کاندر جهان فضیلت اصل سعادت است

خرم کسی که در ره تقوی نهاد گام

خوشبخت آنکه پیرو حق و حقیقت است

انسان به نام و ثروت و جاه و مقام نیست

فضل بشر ، به راستی و آدمیت است

گفتند : کسب فضل کن که هر که کرد

عمرش قرین شادی و اقبال و عزت است

سر پیش کس فرود میاور ز روی عجز

روح ذلیل منشأ هر ننگ و ذلت است

جز راه حق مپوی و به جز حرف حق مگوی

اینست آنچه شیوه اهل طریقت است

آزادگان به راه حقیقت دهند جان

آنجا که مرد فضل و شرف ، مرگ راحت است

لیکن دریغ و درد که دیدم بچشم خویش

فضل و هنر نشانه ادبار و نکبت است

هر جا هنروریست به صد رنج مبتلاست

هر کس که پاک زیست اسیر مصیبت است

آزادگی نماند که از او دهم نشان

آزاده را نصیبی اگر هست محنت است

دیدم نوای عشق و حقیقت بشد خموش

هر چیز جلوه گاه مجازست و صنعت است

قدر کسان به فضل و شرف استوار نیست

ناکس نگر به مسند اقبال و حشمت است

خالی شده ست بیشه ز شیر ژیان چنانک

روباه را برای تکاپوی فرصت است

باری میان آنچه شنیدیم و خوانده ایم

با آنچه دیده ایم تفاوت به غایت است

یا رب کدام راه ، ره نیکبختی است

فکرم در این قیاس گرفتار حیرت است

من جز به سوی حق و شرف رو نمی کنم

هر چند کس نه طالب حق و فضیلت است


یادم آید / مظاهر مصفا


هنوز آن چشم شهلا یادم آید / هنوز آن روی زیبا ، یادم آید

هنوز آن لعل خندان نگه سوز / هنوز آن چشم گویا ، یادم آید

هنوز آن ژاله ها کآنشب فشاندی / ز چشم مست شهلا ، یادم آید

که من نوشیدمت اشک و تو گفتی / بنوش آری گوارا ، یادم آید

هنوز آن شب که سر بر دامن من / نهاده بودی آنجا یادم آید

هنوز آن شب که افشاندی که به رویم / دو زلف غالیه سا ، یادم آید

هنوز آن شب که میبوئیدمت موی / چنان شب بوی بویا ، یادم آید

هنوز آن شب که میگفتی : مبادا / فراموش کنی ها! یادم آید

هنوز آن شب که می گفتم : جوانی / تو می گفتی دریغا ، یادم آید

سخن می گفتمت تا از جدایی / تو میگفتی : مبادا! یادم آید

همی افشردمت در پیکر خویش / بر و دوش فریبا ، یادم آید

همی افکندمت در چشم پرناز / نگاه پرتمنا ، یادم آید

منت گیسوی بر رخ می فشاندم / تو می گفتی : خدایا ، یادم آید

هنوز آن روزها کامید دیدار / می افکندی به فردا ، یادم آید

که می گفتی چو می رفتم ز سویت : / مرو یا زود بازآ ، یادم آید

که می گفتم چو میرفتی ز سویم : / مرو ، بازآ ، خدا را! را یادم آید

که می پرسید در پایان هر هجر / لبت حال لب ما ، یادم آید

هنوز آن دست در دست تو گشتن / به باغ و دشت و صحرا ، یادم آید

قرار و وعده و سوگند و پیمان / فراموشت شد ، اما یادم آید

حساب سال و ماهم نیست اما / گرفتار توأم تا یادم آید.

 

در فضیلت جوانی / طوطی نامه عمادبن محمد ثغری


چون کلاه بقا بر سر است و کسوت حیات بر تن ، میوه عشرت از گلستان جوانی برچیدن باید. جوانی را قدر باید گذاشت و حرمتش نهاد و متاع تمتع از بازارش ستاند که چون عمر به چهل و پنجاه رسد ، پس از آن دولت چه فایده کند و از آن چه بهره تواند ستاند. که حکما فرموده اند : بهار عمر و زندگانی تا چهل سال بیش نیست و موسم عیش و کامرانی تا بدین غایت بیش نه ، و هر چه از این تجاوز کند و ازین مقام بگذرد گلشنی باشد بی جوی و گلزاریست بی بوی. چنانکه گفته اند :

 

***

نشاط عمر باشد تا چهل سال / چهل رفته فرو ریزد پر و بال

پس پنجَه نباشد تندرستی / بصر کندی پذیرد عقل سستی

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار / چو شد هفتاد افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود گر در رسیدی / بسا سختی که از گیتی کشیدی

وز آنجا گر به صد منزل رسانی / بود مرگی به صورت زندگانی

بقایی نیست چون در گردش دهر / خوش آن کز زندگانی باشدش بهر

 

پس تدبیر آن باشد که به جوانی دولت برانی و اسب کامگاری (نیک بختی) در مضمار (میدان) سعادت بدوانی و درّ عزت بر افسر (تاج) جوانی گذاری.


نغمه ی پیغمبری


گوش بر الهام خدایی کنید / وز ره ابلیس جدایی کنید

رشته الهام نخواهد گستت / تا به ابد متصل است از الست

هر که روانش ز جهالت بریست / نغمه ی او نغمه پیغمبریست

راهنمایان فروزان ضمیر / راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان / کس نشد از مهر هم آهنگشان

هر کسی از روی هوس چنگ زد / هر چه دلش خواست بر آهنگ زد

در ره دین تیزترین زخمه خاست / لین ازین زخمه نه آن نغمه خاست

نغمه یزدان دگر و دین دگر / زخمه دگر ، آن دگر و این دگر

دین همه سرمایه کشتار گشت / یکسره بر دوش بشر بار گشت

کینه برون از دل مردم نشد / کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشک فرو ریخت به جای سرور / سوگ به پا گشت به هنگام سور

مهر پرستی ز جهان رخت بست / سم خر و گاو به جایش نشست

چنگ نکو بود ولی بد زدند / چنگ خدا بهر دل خود زدند.


آز کم کن / کمال الدین اسماعیل اصفهانی


دل بر این گنبد گردنده منه کاین دولاب

آسیائیست که بر خون عزیزان گردد

حرص تست اینکه همه چیز، تو را نایاب است

آز کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد

کار دنیا که تو دشوار گرفتی بر خود

گر تو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

زان شب که با تو دست در آغوش کرده ام

یکباره ترک صبر و دل و هوش کرده ام

هرچ آن نه عشق تست، به بازی شمرده ام

هرچ آن نه یادتست، فراموش کرده ام

در چشم من شدست یکی دانه گهر

هر نکته ای که از دهنت گوش کرده ام

خالی بشد دماغ من از مستی و خمار

زان باده ها که از لب تو نوش کرده ام

بر چرخ می رسد خروش دل از فراق

او را به وعده های تو خاموش کرده ام

از چشم نیم خواب تو امروز روشن است

آن ناله ها که من ز غمت دوش کرده ام

دستم که زیر سنگ فراق است هر شبی

تا روز با غم تو در آغوش کرده ام


شاهراه دل / غزل : کاتبی ترشیزی نیشابوری


بیا که عمر چو باد بهار می گذرد / به کار باش که هنگام کار می گذرد

تو غافلی و شفق خون دیده می بارد / که روز می رود و روزگار می گذرد

ز چشم اهل نظر کسب کن حیات ابد / که آب خضر درین جویبار می گذرد

هزار صید نشاطست در کمینگه عمر / مرو بخواب که چندین شکار می گذرد

تفرج ار طلبی شاهراه دل مگذار / که شهریار ازین رهگذار می گذرد

مرا قد چون کمان زیر خاک رفت و هنوز / خدنگ آه ز سنگ مزار می گذرد

ز جان کاتبی ار تیر غم گذشت ، گذشت / در این دیار از این بی شمار میگذرد


بدنامی حیات / اشعار : کلیم کاشانی / شاعر قرن یازدهم


پيري رسيد و مستي طبع جوان گذشت

ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت

وضع زمانه قابل ديدن دوباره نيست

رو پس نكرد هر كه از اين خاكدان گذشت

از دستبرد حسن تو بر لشكر بهار

يك نيزه خون گل ز سر ارغوان گذشت

در راه عشق، گريه متاع اثر نداشت

صد بار از كنار من اين كاروان گذشت

طبعي به هم رسان كه بسازي به عالمي

يا همّتي كه از سر عالم توان گذشت

در كيش ما تجرّد عنقا تمام نيست

در قيد نام ماند اگر از نشان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز اين نبود

كان سر كه خاكِ راه شد، از آسمان گذشت

بي ديده راه اگر نتوان رفت، پس چرا

چشم از جهان چو بستي از او مي توان گذشت؟

بدنامي حيات، دو روزي نبود بيش

گويم كليم با تو كه آن هم چسان گذشت

يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن

روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت

-----------------------------------------

گر تمنای تو از خاطر ناشاد رود

داغ عشق تو گلی نیست که از یاد رود

نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل

تشنه را آب محال است که از یاد رود

نتوان از سر او برد هوای شیرین

لشکر خسرو اگر بر سر فرهاد رود

کاش چون شمع همه سر شود اعضای کلیم

تا سراسر به ره عشق تو برباد رود


زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است/ غزل : کمال خجندی


زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است

فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است

زاهدا دعوت مکن ما را به فردوس برین

کآستان همت صاحبدلان زآن برترست

گر براند ، از خانقاهم پیر خلوت باک نیست

دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست

می به روی گلرخان خوردن خوشست اما چه سود

این سعادت زاهدان شهر ما را کمترست

ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز

همچنان پیر ملامتگر بپای منبرست

چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من

خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفترست

داشت آن سودا که سر در پایت اندازد (کمال)

سرنهاد و همچنانش این تمنا در سر است


من نه آنم که روم جز تو پی یار دگر / قهرمان یزدانبخش


من نه آنم که روم جز تو پی یار دگر

یا به غیر از تو شوم طالب دلدار دگر

غیر چشم سیهت خاطر ما را نفریفت

چشم مست دگر و نرگس بیمار دگر

نیست بیچاره تر از مرغ دل خسته ما

در خم طرّه ی زلف تو گرفتار دگر

بعد صد بار که از کوی تو رانند مرا

باز عزم سر کوی تو کنم بار دگر

هر چه آزار کنی با دل آزرده ی من

می کند بار دگر خواهش آزار دگر

از پی مصلحتی هست جفاکاری تو

ورنه حاشا که بود جز تو وفادار دگر


بهانه دل / اسماعیل فردوسی (فراهانی)


دلم بیاد تو هر دم بهانه می گیرد

بهانه در طلبت کودکانه می گیرد

بسان مردم از جان گذشته مردمکم

به راه سیل ز جور تو خانه می گیرد

قتیل ناوک آن ترک سست پیمانم

که درس جور ز دور زمانه می گیرد

ز بیم عشق چنان می گریزم از نگهت

که نور با همه سرعت مرا نمی گیرد

همی ز رشک به دندان گزم لب آن موقع

که بر دو زلف تو دندان شانه می گیرد

بگو به مدعی آخر بترس از آن مظلوم

که کیفر تو به آه شبانه می گیرد

شرر به خرمن هستی فتد دو گیتی را

دمی که شعله ی آهم زبانه می گیرد

ز لطف دوست (فراهانیان) مشو نومید

که او سراغ تو را محرمانه می گیرد.


نیک و بد


بسا روزگارا که بر کوه و دشت / گذشته ست و بسیار خواهد گذشت

بیا تا جهانرا به بد نسپریم / بکوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به نیکی بود یادگار

همان گنج و دینار و کاخ بلند / نخواهد بُدن مر تو را سودمند

سخن از تو ماند همی یادگار / سخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرخ فرشته نیود / ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی / تو داد و دهش کن فریدون توئی


بشکفتن آغاز پژمردنست / شعر : نصرالله فلسفی


یکی نیک بنگر به چرخ بلند / ز گردون گردنده بنیوش پند

نظر کن بر این بیشمار اختران / فروزان ز هر سوی چون اخگران

گه گرشان به چشم خرد بنگری / جهانیست گردنده هر اختری

جهانی که کس را بدو راه نیست / دل بخرد از رازش آگاه نیست

ز هر سوی این باژگونه سپهر / شود خیره چشمانت از ماه و مهر

که خورشید را پیششان سنگ نیست / فراخ جهانشان چنو تنگ نیست

همان نیز گیتی بر آفتاب / بود قطره ای پیش دریای آب

من و تو بر این قطره خندان و شاد / شتابنده زی مرگ و سر پُر ز باد

نه بینیم جز پهنه خاک را / ز گوهر ندانیم خاشاک را

مرا بس شگفت آید از آدمی / ازین بی هنر آزمند زمی

که گوید : منم در جهان پادشاه / مرا بندگانند خورشید و ماه

زمین و زمان از برای منست / بقای جهان در بقای منست

به کارند خورشید و مه ، ابر و باد / که تا عمر من بگذرد بر مراد

بخندد بر این گفته هشیار مرد / چو از مرگ بیند ورا روی زرد

به زندان گرفتار دژخیم مرگ / هراسان و لرزان دل از بیم مرگ

سراید که دژخیم و زندان مراست / بگوش خرد این سخن ناسزاست

مپندار کاین پی گسسته سرای / ترا بود خواهد بسی دیرپای

دو روزی دگر مرگت آوا زند / همه ساز و برگ تو پیرا کند

تنت تیره خاک اندر آرد به بند / در آن تنگ زندان بمانی نژند

فرامش کنی عشق و امید را / همان روشنی ماه و خورشید را

سرانجام این زیستن مردنست / که بشکفتن آغاز پژمردنست.