برخیز و بیا بتا برای دل ما
/ حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
/ زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را
/ حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
/ بسیار بتابد و نیابد ما را
قرآن که مهین کلام خوانند آن
را / گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
/ کاندر همه جا مدام خوانند آن را
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
/ بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
/ صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
/ چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
/ نقاش ازل بهر چه آراست مرا
مائیم ومی و مطرب واین کنج خراب
/ جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
/ آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
/ آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
/ بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
/ تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
اکنون که گل سعادتت پربار است
/ دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
/ دریافتن روز چنین دشوار است
امروز ترا دسترس فردا نیست / و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا
نیست / کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
ای آمده از عالم روحانی تفت
/ حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای / خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
/ بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند / بس گوهر قیمتی که در سینه تست
ایدل چو زمانه میکند غمناکت
/ ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی
چند / زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
/ کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
/ ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
این کوزه چو من عاشق زاری بوده
است / در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
/ دستیست که برگردن یاری بودهست
این کوزه که آبخواره مزدوری است
/ از دیده شاهست و دل دستوری است
هرکاسه می که برکف مخموری است
/ از عارض مستی و لب مستوری است
این کهنه رباط را که عالم نام
است / و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است/
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
/ چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
/ روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش
نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز
خوش است
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده
است / گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
/ آن مردمک چشمنگاری بوده است
تا چند زنم بروی دریاها خشت
/ بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
/ که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
ترکیب پیالهای که درهم پیوست
/ بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر وپای نازنین از سر و
دست / از مهرکه پیوست وبه کین که شکست
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی
است / رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
/ گردی و نسیمی و غباری و دمی است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
/ برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
/ فردا همه از خاک تو برخواهد رست
چون بلبل مست راه در بستان یافت
/ روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
/ دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
/ خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
/ چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
/ با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
/ ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
/ نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
/ در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه
مست
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
/ کف صنمی و چهرهی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
/ انگشت وزیر یا سلطانی است
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
/ از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
/ ورنیک نیامد این صور عیب کراست
در پرده اسرار کسی را ره نیست
/ زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
/ می خور که چنین فسانهها کوته نیست
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
/ کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
/ می خور که بزیر خاک میباید خفت
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
/ او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
/ کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
/ یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
/ سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
/ در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
/ خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
عمریست مرا تیره و کاریست نه
راست
محنت همه افزوده و راحت کم و
کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
/ با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
/ آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
/ ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانیست ترا
/ هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
گویند کسان بهشت با حور خوش است
/ من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه
بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
گویند مرا که دوزخی باشد مست
/ قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
/ فردا بینی بهشت همچون کف دست
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
/ از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
/ این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
مهتاب بنور دامن شب بشکافت /
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
/ اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
می خوردن و شاد بودن آیین منست
/ فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
/ گفتا دل خرم تو کابین منست
می لعل مذابست وصراحی کان است
/ جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که زمی خندان است
/ اشکی است که خون دل درو پنهان است
می نوش که عمر جاودانی اینست
/ خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
/ خوش باش دمی که زندگانی اینست
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
/ شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
/ چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
/ از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
/ خالی است که بر رخ نگاری بودهست
هر ذره که در خاک زمینی بوده
است / پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
/ کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
هر سبزه که برکنار جوئی رسته
است / گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
/ کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
یک جرعه می ز ملک کاووس به است
/ از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
/ از طاعت زاهدان سالوس به است
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه
تلخ
پیمانه که پر شود چه بغداد و
چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه
بسی
از سلخ به غره آید از غره به
سلخ
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
/ گفتند فسانهای و در خواب شدند
آن را که به صحرای علل تاختهاند
/ بی او همه کارها بپرداختهاند
امروز بهانهای در انداختهاند
/ فردا همه آن بود که در ساختهاند
آنها که کهن شدند و اینها که
نوند / هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی
/ رفتند و رویم دیگر آیند و روند
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
/ بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
/ در طبل زمین و حقه خاک نهاد
آرند یکی و دیگری بربایند / بر
هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
/ پیمانه عمر ما است میپیمایند
اجرام که ساکنان این ایوانند
/ اسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنی/ کانان
که مدبرند سرگردانند
از آمدنم نبود گردون را سود
/ وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
/ کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
از رنج کشیدن آدمی حر گردد /
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای
/ پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
/ در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از
وی / کاحوال مسافران عالم چون شد
افسوس که نامه جوانی طی شد /
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
/ افسوس ندانم که کی آمد کی شد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد
بود / نی نام زما و نینشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
/ زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
این عقل که در ره سعادت پوید
/ روزی صد بار خود ترا میگوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نی
/ آن تره که بدروند و دیگر روید
این قافله عمر عجب میگذرد / دریاب
دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
/ پیش آر پیاله را که شب میگذرد
بر پشت من از زمانه تو میاید
/ وز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
/ گفتا چکنم خانه فرو میاید
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
/ وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست ترا
/ تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند
/ مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
/ بربای نصیب خویش کت بربایند
بر من قلم قضا چو بی من رانند
/ پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من
و تو / فردا به چه حجتم به داور خوانند
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
/ چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
/ آخر به دل خاک فرو خواهی شد
تا راه قلندری نپویی نشود / رخساره
بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان
/ آزاد به ترک خود نگویی نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت /
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
/ به زانکه فروشند چه خواهند خرید
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان
کرد / دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و
تست / از موم بدست خویش هم نتوان کرد
حیی که بقدرت سر و رو میسازد
/ همواره هم او کار عدو میسازد
گویند قرابه گر مسلمان نبود
/ او را تو چه گویی که کدو میسازد
در دهر چو آواز گل تازه دهند
/ فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
/ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
/ از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
/ گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
/ غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
/ تا باز خورم که بودنیها همه بود
روزیست خوش و هوا نه گرم است
و نه سرد / ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
/ فریاد همی کند که می باید خورد
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
/ فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا
/ در خاک نهند و باز بیرون آرند
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
/ یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست
/ آن به که به خواب یا به مستی گذرد
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
/ کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استاد
/ عجز است به دست هر که از مادر زاد
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
/ از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که
زود / هم بگذرد و نماند این روزی چند
گرچه غم و رنج من درازی دارد
/ عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
/ در پرده هزار گونه بازی دارد
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
/ کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
/ تا حشر همه خون عزیزان بارد
گر یک نفست ز زندگانی گذرد /مگذار
که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
/ عمرست چنان کش گذرانی گذرد
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
/ آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
/ چون عاقبت کار چنین خواهد بود
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
/ جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
/ نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
گویند هر آن کسان که با پرهیزند
/ زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام / باشد که به حشرمان چنان انگیزند
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
/ و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
/ یک جرعه خوری هزار علت ببرد
هر راز که اندر دل دانا باشد
/ باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
/ آن قطره که راز دل دریا باشد
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
/ بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید
/ کو دامن خویشتن فراهم گیرد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
/ کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و
روز / معلومم شد که هیچ معلوم نشد
هم دانه امید به خرمن ماند /
هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی
/ با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
یاران موافق همه از دست شدند
/ در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
/ دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
/ یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
/ تلخی که هزار جان شیرین ارزد
یک قطره آب بود با دریا شد /
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
/ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
یک نان به دو روز اگر بود حاصل
مرد / از کوزه شکستهای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
/ یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
آن لعل در آبگینه ساده بیار
/ و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک
/ باد است که زود بگذرد باده بیار
از بودنی ایدوست چه داری تیمار
/ وزفکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان بشادی گذران
/ تدبیر نه با تو کردهاند اول کار
افلاک که جز غم نفزایند دگر
/ ننهند بجا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما /
از دهر چه میکشیم نایند دگر
ایدل غم این جهان فرسوده مخور
/ بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده
پدید / خوش باش غم بوده و نابوده مخور
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر
/ باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم
/ بنشسته و بامداد برخاسته گیر
این اهل قبور خاک گشتند و غبار
/ هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه این چه شراب است که تا روز
شمار / بیخود شده و بیخبرند از همه کار
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر /
بوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینه خماری / از ناله
بوسعید و ادهم خوشتر
در دایره سپهر ناپیدا غور / جامیست
که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
/ می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
/ بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او میگفت
/ من همچو تو بودهام مرا نیکودار
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
/ سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را
/ سازنده چو آب زندگانی است بخور
گر باده خوری تو با خردمندان
خور / یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز
/ اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
/ پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا
/ بسیار بجوئی و نیابی دیگر
از جمله رفتگان این راه دراز
/ باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راههی آز و
نیاز / تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
/ و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک میبیز
/ مغز سر کیقباد و چشم پرویز
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
/ نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی
/ و آنها که شدند کس نمیاید باز
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
/ در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
/ کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
جامی است که عقل آفرین میزندش
/ صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
/ میسازد و باز بر زمین میزندش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
/ با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
/ انگار که نیستی چو هستی خوش باش
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
/ دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
/ کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
ایام زمانه از کسی دارد ننگ
/ کو در غم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله
چنگ / زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
از جرم گل سیاه تا اوج حل / کردم
همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل /
هر بند گشاده شد بجز بند اجل
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
/ از دست منه جام می و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجل
/ پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
/ وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم / با هفت هزار سالگان سر بسریم
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
/ فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس
/ ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
/ زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی
/ چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
برخیزم و عزم باده ناب کنم /
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می
/ بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
بر مفرش خاک خفتگان میبینم
/ در زیرزمین نهفتگان میبینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم
/ ناآمدگان و رفتگان میبینم
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
/ در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش
که ما / در کارگه کوزهگران کوزه شویم
چون نیست مقام ما در این دهر
مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و
بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه
قدیم
خورشید به گل نهفت مینتوانم
/ و اسراز زمانه گفت مینتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد / دری
که ز بیم سفت مینتوانم
دشمن به غلط گفت من فلسفیم /
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمدهام
/ آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
/ سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
/ آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
/ یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
/ اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من بی می ناب زیستن نتوانم /
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
/ یک جام دگر بگیر و من نتوانم
هر یک چندی یکی برآید که منم
/ با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد / ناگه
اجل از کمین برآید که منم
یک چند بکودکی باستاد شدیم /
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
/ از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
/ یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار / در
کار جهان هنوز استاد نیم
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
/ فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن /
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
ای دیده اگر کور نی گور ببین / وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند
/ روهای چو مه در دهن مور بین
برخیز و مخور غم جهان گذران
/ بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
/ نوبت بتو خود نیامدی از دگران
چون حاصل آدمی در این شورستان
/ جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
/ و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
رفتم که در این منزل بیداد بدن
/ در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن
/ کز دست اجل تواند آزاد بدن
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
/ نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
/ اندر دو جهان کرا بود زهره این
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
/ به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
/ کالوده و پالوده هر خس بودن
قومی متفکرند اندر ره دین / قومی
به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
/ کای بیخبران راه نه آنست و نه این
گاویست در آسمان و نامش پروین
/ یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
/ زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
/ برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
/ کازاده بکام دل رسیدی آسان
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
/ می خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
/ کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
/ به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
/ پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
/ وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
/ می باید و معشوق و به کام آسودن
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
/ بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
/ بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
از آمدن و رفتن ما سودی کو /
وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان
/ میسوزد و خاک میشود دودی کو
از تن چو برفت جان پاک من و تو
/ خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران
/ در کالبدی کشند خاک من و تو
میخور که فلک بهر هلاک من و
تو / قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
/ کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
از هر چه بجر می است کوتاهی به
/ می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به /
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
/ بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این
گل / در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
تا کی غم آن خورم که دارم یا
نه / وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
/ کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
/ وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار
/ خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
/ معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
/ تا عمر گرانبها بدان نفروشی
از آمدن بهار و از رفتن دی /
اوراق وجود ما همی گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود
حکیم / غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
از کوزهگری کوزه خریدم باری
/ آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
/ اکنون شدهام کوزه هر خماری
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی
/ وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
/ باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
ایدل تو به اسرار معما نرسی
/ در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی می ساز
/ کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
/ با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
/ از سبلت چون تویی و ریش چو منی
ای کاش که جای آرمیدن بودی /
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل
خاک / چون سبزه امید بر دمیدن بودی
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی / سرمست
بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبو
/ من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
/ هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
/ ای کاش سوی عدم دری یافتمی
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی / فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
/ صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
پیری دیدم به خانهی خماری /
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
/ رفتند و خبر باز نیامد باری
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
/ مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
/ بادیم همه باده بیار ای ساقی
چندان که نگاه میکنم هر سویی
/ در باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی / بنشین به بهشت با بهشتی رویی
خوش باش که پختهاند سودای تو
دی / فارغ شدهاند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
/ دادند قرار کار فردای تو دی
در کارگه کوزهگری کردم رای
/ در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
/ از کله پادشاه و از دست گدای
در گوش دلم گفت فلک پنهانی /
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
/ خود را برهاندمی ز سرگردانی
زان کوزهی می که نیست در وی
ضرری / پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
/ خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
گر آمدنم بخود بدی نامدمی / ور
نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر
خراب / نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
/ وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی /
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
/ احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون
/ کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
/ تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو / بر
چرخ نهاده ای چه میپنداری
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی / برساز
ترانهای و پیشآور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
/ این آمدن تیرمه و رفتن دی