غمت در نهانخانه دل نشیند / طبیب اصفهانی


غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم

غباری به دامان محمل نشیند

به دنبال محمل، سبکتر قدم زن

مبادا غباری به محمل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی

که در این چمن، پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا

گدایی به شاهی، مقابل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا

کسی چون میان دو منزل نشیند


خرمای لب لعل تو مأکول من است...

 

گویند که روزه مومنان اجبار است

هر کو نکند دوزخی و بدکار است

افطار بدون روزه آیین منست

چون با لب یارم هر دمم افطار است


مجموعه رباعیات خیام


برخیز و بیا بتا برای دل ما / حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم / زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما
 
چون عهده نمی‌شود کسی فردا را / حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه / بسیار بتابد و نیابد ما را
 
قرآن که مهین کلام خوانند آن را / گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم / کاندر همه جا مدام خوانند آن را
 
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا / بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری / صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا
 
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا / چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک / نقاش ازل بهر چه آراست مرا
 
مائیم ومی و مطرب واین کنج خراب / جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب / آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
 
آن قصر که جمشید در او جام گرفت / آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
 
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
 
اکنون که گل سعادتت پربار است / دست تو ز جام می چرا بیکار است
می‌خور که زمانه دشمنی غدار است / دریافتن روز چنین دشوار است
 
امروز ترا دسترس فردا نیست  / و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست / کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
 
ای آمده از عالم روحانی تفت / حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای  / خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
 
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست / بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند  / بس گوهر قیمتی که در سینه تست
 
ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت / ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند / زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
 
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت / کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند / ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
 
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است / در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی / دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست
 
این کوزه که آبخواره مزدوری است / از دیده شاهست و دل دستوری است
هرکاسه می که برکف مخموری است / از عارض مستی و لب مستوری است
 
این کهنه رباط را که عالم نام است / و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است/ قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است
 
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت / چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت / روزیکه نیامده‌ست و روزیکه گذشت
 
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
 
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است / گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین / آن مردمک چشم‌نگاری بوده است
 
تا چند زنم بروی دریاها خشت / بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود / که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
 
ترکیب پیاله‌ای که درهم پیوست / بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر وپای نازنین از سر و دست / از مهرکه پیوست وبه کین که شکست
 
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است / رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو / گردی و نسیمی و غباری و دمی است
 
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست / برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست / فردا همه از خاک تو برخواهد رست
 
چون بلبل مست راه در بستان یافت / روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت / دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
 
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت / خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت / چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
 
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست / با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن / ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
 
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست / نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست / در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
 
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
 
خاکی که بزیر پای هر نادانی است / کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است / انگشت وزیر یا سلطانی است
 
دارنده چو ترکیب طبایع آراست / از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود / ورنیک نیامد این صور عیب کراست
 
در پرده اسرار کسی را ره نیست / زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست / می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست
 
در خواب بدم مرا خردمندی گفت / کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت / می خور که بزیر خاک میباید خفت
 
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست / او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست / کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
 
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت / یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت / سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
 
دریاب که از روح جدا خواهی رفت / در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای / خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
 
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست
 
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نمیباید خواست
 
 
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت / با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح / آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
 
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است / ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا / هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
 
گویند کسان بهشت با حور خوش است / من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
 
گویند مرا که دوزخی باشد مست / قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند / فردا بینی بهشت همچون کف دست
 
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت / این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
 
مهتاب بنور دامن شب بشکافت / می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی / اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
 
می خوردن و شاد بودن آیین منست / فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست / گفتا دل خرم تو کابین منست
 
می لعل مذابست وصراحی کان است / جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که زمی خندان است / اشکی است که خون دل درو پنهان است
 
می نوش که عمر جاودانی اینست / خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی اینست
 
نیکی و بدی که در نهاد بشر است / شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل / چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
 
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست / از سرخی خون شهریاری بوده‌ست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید / خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست
 
هر ذره که در خاک زمینی بوده است / پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان / کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
 
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است / گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی / کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
 
یک جرعه می ز ملک کاووس به است / از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند / از طاعت زاهدان سالوس به است
 
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ
 
آنانکه محیط فضل و آداب شدند / در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون / گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند
 
آن را که به صحرای علل تاخته‌اند / بی او همه کارها بپرداخته‌اند
امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند / فردا همه آن بود که در ساخته‌اند
 
آنها که کهن شدند و اینها که نوند / هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی / رفتند و رویم دیگر آیند و روند
 
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد / بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک / در طبل زمین و حقه خاک نهاد
 
آرند یکی و دیگری بربایند / بر هیچ کسی راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند / پیمانه عمر ما است می‌پیمایند
 
اجرام که ساکنان این ایوانند / اسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنی/ کانان که مدبرند سرگردانند
 
از آمدنم نبود گردون را سود / وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود / کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 
از رنج کشیدن آدمی حر گردد / قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای / پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
 
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد / در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی / کاحوال مسافران عالم چون شد
 
افسوس که نامه جوانی طی شد / و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب / افسوس ندانم که کی آمد کی شد
 
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود / نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل / زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
 
این عقل که در ره سعادت پوید / روزی صد بار خود ترا می‌گوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نی / آن تره که بدروند و دیگر روید
 
این قافله عمر عجب میگذرد / دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری / پیش آر پیاله را که شب میگذرد
 
بر پشت من از زمانه تو میاید / وز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو / گفتا چکنم خانه فرو میاید
 
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد / وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا / تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
 
بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند / مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند / بربای نصیب خویش کت بربایند
 
بر من قلم قضا چو بی من رانند / پس نیک و بدش ز من چرا میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو  / فردا به چه حجتم به داور خوانند
 
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد / چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات / آخر به دل خاک فرو خواهی شد
 
تا راه قلندری نپویی نشود / رخساره بخون دل نشویی نشود
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان / آزاد به ترک خود نگویی نشود
 
تا زهره و مه در آسمان گشت / بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان / به زانکه فروشند چه خواهند خرید
 
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد / دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست / از موم بدست خویش هم نتوان کرد
 
حیی که بقدرت سر و رو می‌سازد / همواره هم او کار عدو می‌سازد
گویند قرابه گر مسلمان نبود / او را تو چه گویی که کدو می‌سازد
 
در دهر چو آواز گل تازه دهند / فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ / فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
 
در دهر هر آن که نیم نانی دارد / از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
 
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود / غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود / تا باز خورم که بودنیها همه بود
 
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد / ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد / فریاد همی کند که می باید خورد
 
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند / فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا / در خاک نهند و باز بیرون آرند
 
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد / یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست / آن به که به خواب یا به مستی گذرد
 
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد / کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می‌نگرم ز مبتدی تا استاد / عجز است به دست هر که از مادر زاد
 
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند / از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود / هم بگذرد و نماند این روزی چند
 
گرچه غم و رنج من درازی دارد / عیش و طرب تو سرفرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک / در پرده هزار گونه بازی دارد
 
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد / کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد / تا حشر همه خون عزیزان بارد
 
گر یک نفست ز زندگانی گذرد /مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان / عمرست چنان کش گذرانی گذرد
 
گویند بهشت و حورعین خواهد بود / آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک / چون عاقبت کار چنین خواهد بود
 
گویند بهشت و حور و کوثر باشد / جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه / نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
 
گویند هر آن کسان که با پرهیزند / زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام  / باشد که به حشرمان چنان انگیزند
 
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد / و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او / یک جرعه خوری هزار علت ببرد
 
هر راز که اندر دل دانا باشد / باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در / آن قطره که راز دل دریا باشد
 
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد / بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید / کو دامن خویشتن فراهم گیرد
 
هرگز دل من ز علم محروم نشد / کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز / معلومم شد که هیچ معلوم نشد
 
هم دانه امید به خرمن ماند / هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی / با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
 
یاران موافق همه از دست شدند / در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر / دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
 
یک جام شراب صد دل و دین ارزد / یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین / تلخی که هزار جان شیرین ارزد
 
یک قطره آب بود با دریا شد / یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست / آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
 
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد / از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود / یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
 
آن لعل در آبگینه ساده بیار / و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک / باد است که زود بگذرد باده بیار
 
از بودنی ایدوست چه داری تیمار / وزفکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان بشادی گذران / تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار
 
افلاک که جز غم نفزایند دگر / ننهند بجا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما / از دهر چه میکشیم نایند دگر
 
ایدل غم این جهان فرسوده مخور / بیهوده نی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید / خوش باش غم بوده و نابوده مخور
 
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر / باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم / بنشسته و بامداد برخاسته گیر
 
این اهل قبور خاک گشتند و غبار / هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه این چه شراب است که تا روز شمار / بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار
 
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر / بوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینه خماری / از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
 
در دایره سپهر ناپیدا غور / جامی‌ست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن / می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
 
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار / بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او می‌گفت / من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار
 
ز آن می که حیات جاودانیست بخور / سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را / سازنده چو آب زندگانی است بخور
 
گر باده خوری تو با خردمندان خور / یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز / اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
 
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر / پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا / بسیار بجوئی و نیابی دیگر
 
از جمله رفتگان این راه دراز / باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز / تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز
 
ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز / و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز / مغز سر کیقباد و چشم پرویز
 
وقت سحر است خیز ای مایه ناز / نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی / و آنها که شدند کس نمیاید باز
 
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس / در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس / کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
 
جامی است که عقل آفرین میزندش / صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف / می‌سازد و باز بر زمین میزندش
 
خیام اگر ز باده مستی خوش باش / با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش
 
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش / دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش / کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش
 
ایام زمانه از کسی دارد ننگ / کو در غم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ / زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
 
از جرم گل سیاه تا اوج حل / کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل / هر بند گشاده شد بجز بند اجل
 
با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل / از دست منه جام می و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجل / پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
 
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم  / با هفت هزار سالگان سر بسریم
 
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم / فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس / ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
 
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم / زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی / چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
 
برخیزم و عزم باده ناب کنم / رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می / بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
 
بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم / در زیرزمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم / ناآمدگان و رفتگان می‌بینم
 
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم / در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما / در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم
 
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
 
خورشید به گل نهفت می‌نتوانم / و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد / دری که ز بیم سفت می‌نتوانم
 
دشمن به غلط گفت من فلسفیم / ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام / آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
 
مائیم که اصل شادی و کان غمیم / سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم / آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم
 
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم / یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم / اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
 
من بی می ناب زیستن نتوانم / بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید / یک جام دگر بگیر و من نتوانم
 
هر یک چندی یکی برآید که منم / با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد / ناگه اجل از کمین برآید که منم
 
یک چند بکودکی باستاد شدیم / یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید / از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
 
یک روز ز بند عالم آزاد نیم / یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار / در کار جهان هنوز استاد نیم
 
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن / فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن / حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
 
ای دیده اگر کور نی گور ببین  / وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند / روهای چو مه در دهن مور بین
 
برخیز و مخور غم جهان گذران / بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی / نوبت بتو خود نیامدی از دگران
 
چون حاصل آدمی در این شورستان / جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت / و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
 
رفتم که در این منزل بیداد بدن / در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن / کز دست اجل تواند آزاد بدن
 
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین / نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین / اندر دو جهان کرا بود زهره این
 
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن / به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است / کالوده و پالوده هر خس بودن
 
قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی / کای بیخبران راه نه آنست و نه این
 
گاویست در آسمان و نامش پروین / یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین / زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
 
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی / کازاده بکام دل رسیدی آسان
 
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان / می خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان / کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
 
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن / به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود / پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
 
نتوان دل شاد را به غم فرسودن / وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن / می باید و معشوق و به کام آسودن
 
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو / بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای / بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
 
از آمدن و رفتن ما سودی کو / وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان / می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو
 
از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو
 
می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو / قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور / کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
 
از هر چه بجر می است کوتاهی به / می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به / یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
 
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده / بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل / در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
 
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه / وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست / کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
 
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به / وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار / خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
 
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی / معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار / تا عمر گرانبها بدان نفروشی
 
از آمدن بهار و از رفتن دی / اوراق وجود ما همی گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم / غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
 
از کوزه‌گری کوزه خریدم باری / آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود / اکنون شده‌ام کوزه هر خماری
 
ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی / وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم / باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
 
ایدل تو به اسرار معما نرسی / در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی می ساز / کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
 
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی / با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد / از سبلت چون تویی و ریش چو منی
 
ای کاش که جای آرمیدن بودی / یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک / چون سبزه امید بر دمیدن بودی
 
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی / سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبو / من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
 
بر شاخ امید اگر بری یافتمی / هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود / ای کاش سوی عدم دری یافتمی
 
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی  / فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی / صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
 
پیری دیدم به خانه‌ی خماری / گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری / رفتند و خبر باز نیامد باری
 
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی / مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی / بادیم همه باده بیار ای ساقی
 
چندان که نگاه می‌کنم هر سویی / در باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی  / بنشین به بهشت با بهشتی رویی
 
خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی / فارغ شده‌اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی / دادند قرار کار فردای تو دی
 
در کارگه کوزه‌گری کردم رای / در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر / از کله پادشاه و از دست گدای
 
در گوش دلم گفت فلک پنهانی / حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی / خود را برهاندمی ز سرگردانی
 
زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری / پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری / خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری
 
گر آمدنم بخود بدی نامدمی / ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب / نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
 
گر دست دهد ز مغز گندم نانی / وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی / عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
 
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی / احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون / کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
 
هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری / تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو / بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری
 
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی / برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی / این آمدن تیرمه و رفتن دی

یاغی / سروده ای زیبا از هوشنگ صفا


بر لبانم غنچه ی لبخند پژمرده است

نغمه ام دلگير و افسرده است

نه سرودی، نه سروری

نه هم آوازی نه شوری

زندگی گوئی ز دنيا رخت بر بسته است

يا که خاک مرده روی شهر پاشيده است

اين چه آ ئينی؟ چه قانونی؟ چه تدبيری ا ست؟

 

من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر

من ازاين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر

من سرودی تازه می خواهم.

جنبشی، شوری، نشانی، نغمه ای، فرياد هاي تازه می جويم.

من به هر آيين و مسلک که کسی را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر

من تو را در سينه اميد ديرين سا ل خواهم کشت

من اميد تازه می خواهم

افتخاری آسمانگير و بلند آوازه می خواهم.

 

کرم خاکی نيستم اينک بمانم در مغاک خويشتن خاموش

نيستم شبکور کز خورشيد روشنگر بدوزم چشم

آفتابم من که يکجا ، يک زمان ساکت نمی مانم

با پر زرين خورشيد افق پيمای روح خويش

من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز

جويبارم من که تصوير هزاران پرده درپيشانيم پيداست

موج بی تابم که بر ساحل ، صدف های پری می آورم همراه

کرم خاکی نيستم من، آفتابم، جويبارم، موج بی تابم.

تا بچند اينگونه در يک دخمه بی پرواز ماندن؟

تا بچند اينگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟

 

شهپر ما آسمانی را بزير چنگ پرواز بلندش داشت

آفتابی را به خواری در حريم ريشخندش داشت

گوش سنگين خدا از نغمه ی شيرين ما پر بود

زانوی نصف النهار از پايکوب پر غرور ما

چو بيد از باد می لرزيد.

اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشی و زمين گيری؟

اينک آن همبستری با دختر خورشيد

واين همخوابگی با مادر ظلمت؟

 

من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد

گرده ی من زير بار کهکشان هم خم نمی گردد.

زندگی يعنی تکاپو

زندگی يعنی هياهو

زند گی يعنی شب نو ، روز نو ، اند يشه ی نو

زندگی يعنی غم نو ، حسرت نو ، پيشه ی نو

زندگی بايست سرشار از تکان و تازگی باشد.

زندگی بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد.

زندگی بايست يکدم، يک نفس حتی، زجنبش وانماند

گرچه اين جنبش برای مقصدی بيهوده باشد.

زندگانی همچون آب ا ست

آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت

و بوی گند می گيرد.

در ملال آبگيری غنچه ی لبخند می ميرد.

آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.

مرغکان شوق در آئينه ی تارش نمی جوشند.

 

من سر تسليم بر درگاه هر دنيای ناديده فرو می آورم جز مرگ

من زمرگ از آن نمی ترسم که پايانی است بر طومار يک آغاز،

بيم من از مرگ يک افسانه ی دلگير بی آغاز و پايان است.

من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنيده باشد.

من نمی خواهم به عشق ساليان پابند بودن

من نمی خواهم اسير سحر يک لبخند بودن

من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيدن

من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسيدن

من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.

 

قلب من با هر تپش يک آرمان تازه می خواهد

سينه ام با هر نفس يک شوق يا يک درد بی اندازه می خواهد.

من زبانم لال حتی يک خدا را سجده کردن

قرن ها او را پرستيدن نمی خواهم.

من خدای تازه می خواهم

 

گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را

گرچه او رونق دهد آئين مطرود و حرام می پرستی را

من به ناموس قرون بردگی ها ياغيم ديگر

ياغيم من، ياغيم من گو بگيرندم بسوزندم

گر به دار آرزوهايم بياويزند

گر به سنگ ناحق تکفير

استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند

من از اين پس ياغيم دیگر...


هر چه بود گذشت / شعری زیبا از ایرج دهقان


شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت

به گریه گفتمش آری: ولی چه زود گذشت

 

بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید،

بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت

 

شبی به عمر ، گرم خوش گذشت آن شب بود

که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت

 

چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت،

شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت

 

گشود بس گره آن شب ز کار بسته ی ما

صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت

 

مراست عکس تو یادآور سفر، آری

چسان توانم ازین طرفه یادبود گذشت

 

غمین مباش و میندیش ازین سفر که ترا،

اگرچه بر دل نازک غمی فزود گذشت...


مستزادی دلکش و شیوا از سید عبدالله خان اتابکی


ماه بر آنند که چون روی توست ؛ ادعاست

مشک ستایند که چون روی توست ؛ این خطاست

آنکه قد دلکش رعنای توست ؛ ای تذرو

گفته که چون قامت دلجوی توست ؛ نارساست

هر مه نو چند شبی را هلال ؛ با ملال

روی نماید که چو ابروی توست ؛ بدنماست

آنکه چنین گفت که یاقوت ناب ؛ ز آب و تاب

هر گهر لعل سخنگوی توست ؛ کم بهاست

هیچ ندانی که ز هر صبحدم ؛ ای صنم

باغ پر از عطر تو و بوی توست ؛ از صباست

خلد برین هم اگر ای رشک هور ؛ بی قصور

آب و هوایش چو سر کوی توست ؛ باصفاست

با همه جور و ستم ای بی نظیر ؛ گر امیر

روی دلش از همه کس سوی توست ؛ باوفاست


حیاتست و دمی... / ادیب برومند


برد هر قصه ای را گیتی از یاد / بجز افسانه ی مهر و وفا را

هزاران زیور از یاقوت و از لعل / ندارد ارزش یک جو صفا را

-----------------------------------------------------

دم فروبند ز هر شکوه به دوران حیات

به طرب کوش زمانی که حیاتست و دمی

غم مخور کز نظر همت والای حکیم

گر همه ملک جهانست نیرزد به غمی

باید آخر به سراشیب عدم تنها رفت

خواه باشد خدمی ، خواه نباشد حشمی

نکته سنجان که به میزان فلک طعنه زنند

دل نسازند پریشان ز غم بیش و کمی


شیخ و فقیر... / ادیب پیشاوری


به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه

بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد

هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت:

اگر جواب ندادی نبایدت نان داد!

نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور

ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد

عجب‌که باهمه دانایی این نمی‌دانست

که حق به بنده نه روزی بشرط ایمان داد

من و ملازمت آستان پیر مغان

که جام می به کف کافر و مسلمان داد.

------------------------

درین منزل که کس را نیست آرام

چنانست آدمی غافل ز انجام

که تا نعمت بود قدرش نداند

بداند چون ازو گردون ستاند

به دریایی شناور ماهیئی بود

که فکرش را چو من کوتاهیی بود

نه از صیاد تشویشی کشیده

نه رنجی از شکنج دام دیده

نه جان از تشنگی در اضطرابش

نه دل سوزان ز داغ آفتابش

درین اندیشه روزی گشت بی تاب

که می گویند مردم آب ، آب کو؟

کدامست آخر آن اکسیر جان بخش

که باشد مرغ و ماهی را روان بخش

گر آن گوهر متاع این جهانست

چرا یارب ز چشم من نهانست

جز آبش در نظر شام و سحر نه

در آب آسوده از آبش خبرنه

مگر از شکر نعمت گشت غافل

که موج افکندش از دریا به ساحل

بر او تابید خورشید جهانتاب

فکند آتش بجانش دوری آب

زبان از تشنگی بر لب فتادش

بخاک افتاد و آب آمد بیادش

ز دور آواز دریا چون شنفتی

به روی خاک غلتیدی و گفتی :

که اکنون یافتم آن کیمیا چیست؟

مامید هستیم بی او دمی نیست

دریغا دانم امروزش بها من

که دستم کوتهست او را ز دامن


از ماست که بر ماست / ناصر خسرو


روزى ز سر سنگ عقابى به هوا خاست

و اندر طلب طعمه پر و بال بياراست

بر راستى بال نظر كرد و چنين گفت

امروز همه روىِ جهان زير پر ماست

بر اوج چو پرواز كنم از نظر تيز

مى‏بينم اگر ذره‏اى اندر تك درياست

گر بر سر خاشاك يكى پشّه بجنبد

جنبيدن آن پشّه عيان در نظر ماست

بسيار منى كرد و ز تقدير نترسيد

بنگر كه از اين چرخ جفاپيشه چه برخاست

ناگه ز كمينگاه يكى سخت كمانى

تيرى ز قضاى بد بگشاد برو راست

بر بال عقاب آمد آن تير جگردوز

و از ابر مر او را به سوى خاك فروكاست

بر خاك بيفتاد و بغلتيد چو ماهى

و آن‏گاه پر خويش گشاد از چپ و از راست

گفتا عجبست اينكه ز چوبى و ز آهن

اين تيزى و تندى و پريدن ز كجا خاست

زى تير نگه كرد و پر خويش بر او ديد

گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست

---------------------------------------------------

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را / برون کن ز سر باد خیره سری را

بری دان از افعال چرخ برین را / نشاید ز دانا نکوهش بری را

تو چو خود کنی اختر خویش را بد / مدار از فلک چشم نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی / به افعال مانند شو مر پری را

نگه کن که ماند همی نرگس نو / ز بس سیم و زر تاج اسکندری را

درخت ترنج از بر و بار رنگین / حکایت کند کله ی قیصری را

سپیدار ماندست بی هیچ چیزی / ازیرا که بگزید او کم بری را

بسوزند چوب درختان بی بر / سزا خود همین است مر بی بری را

من آنم که در پای خوکان نریزم / مر این قیمتی در لفظ دری را

صفت چند گویی به شمشاد و لاله / رخ چون مه و زلفک عنبری را

پیمبر بدان داد مر علم حق را / که شایسته دیدش مر این مهتری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری چرخ نیلوفری را


اشعاری زیبا از اثیر اخسیکتی / شاعر قرن ششم

 

هر کرا در دل از خرد خبر است

صفت ذات او همه هنر است

هنری باش و هر چه خواهی کن

نه بزرگی به مادر و پدر است

اندرین فرجه ی زمین و سپهر

دل چه بندی؟ نه جای مستقر است

مردم بی خبر ز روی قیاس

بر آنکه که صاحب بصر است

گر چه از جنس مردم است آن شخص

در حقیقت به جنس گاو و خر است

-------------------------------------------------

از بیم رقیب جستجویت نکنم / وز طعن حسود گفتگویت نکنم

لب بستم و از پای نشستم اما / این را نتوان که آرزویت نکنم

-------------------------------------------------

صد بار وجود را فزون بیخته اند / تا زو چو تو صورتی برانگیخته اند

سبحان الله ، ز فرق سر تا پایت / در قالب آرزوی ما ریخته اند


سحر ببوی نسیمت به مژده جان سپرم / ادیب پیشاوری


سحر ببوی نسیمت به مژده جان سپرم / اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار / قیاس کن که منت از شمار خاک درم

بکشت غمزه ی خونریز تو مرا صد باز / من از خیال لب جانفزات زنده ترم

گرفت عرصه ی عالم جمال طلعت دوست / بهر کجا که روم آن جمال می نگرم

برغم فلسفیان بشنو این دقیقه از من / که غائبی تو و هرگز نرفتی از نظرم

اگر تو دعوی معجز عیان بخواهی کرد / یکی ز تربت من برگذر چو در گذرم

---------------------------------------------------------------------------

وجود من که در این باغ حکم خاری داشت/ هزارشکر که این خار پای کس نخلید

چوگل شکفته از آنم در این چمن که دلم/ چوغنچه خون جگر خورد و پیرهن ندرید


حال دنیا / ادیب سمرقندی

 

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای

گفت : یا خوابی است یا وهمی است یا افسانه ای

گفتمش : احوال عمر ایدل بگو با ما که چیست؟

گفت : یا برقیست یا شمعیست یا پروانه ای

گفتمش : این پنج روز عمر چون باید گذاشت؟

گفت : در حلقی و یا دلقی و یا ویرانه ای

گفتمش اینان که می بینند چون؟ دل بسته اند

گفت : یا کورند یا مستند یا دیوانه ای


کلامی شیوا از ابوالحسن خرقانی / عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم


از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسیدند که جوانمردی چیست؟ گفت آن سه چیز است اول سخاوت ، دوم شفقت بر خلق ، سوم بی نیازی از خلق. و اوج این انسان دوستی شعاری است که گویند در خانقاه شیخ نوشته بود:


هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.


دانش و مال / شهید بلخی شاعر قرن چهارم


دانش و خواسته (مال) است نرگس و گل

که به یکجای نشکفند بهم

هر که را دانشست خواسته نیست

وآنکه را خواسته است دانش کم!


رباعیات منسوب به ابوعلی سینا


دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت

یک موی نفهمید ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره یی راه نیافت

- - - - - - - - - - - - - - - - - -

اسرار وجود خام و آشفته بماند

وآن گوهر بس شریف ناسفته بماند

هر کس ز سر قیاس حرفی بر گفت

و آن نکته که اصل بود ، ناگفته بماند


قطعه شعری از ابوالعلاء گنجوی شاعر قرن ششم


عمری به چشم خویشتن از روی مردمی

جا دادمش که باشد از اغیار ناپدید

از آب دیده نخل قدش پرورش گرفت

چندان که همچو سرو و گل از نار سرکشید

چون طفل اشک عاقبت آن شوخ بیوفا

از چشم من برآمد و در روی من دوید


قطعه ای زیبا از میرزا حاجی آقا جامی / شاعر معاصر

 

روزی که آفرید تو را صورت آفرین

بر آفرینش تو به خود گفت : آفرین

صورت نیافریده چنین صورت آفرین

بر صورت آفرین و بر این صورت آفرین

 

رباعی و قطعه ای زیبا از احمد جامی / شاعر قرن ششم

 

نه در مسجد گذارندم که رندی / نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست / غریبم ، عاشقم ، آن ره کدام است
 ----------------------------------------------------
غره مشو که مرکب مردان مرد را / در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند
نومید هم مباش که رندان جرعه نوش / ناگه به یک ترانه به یک منزل رسیده اند


اتفاق و اتحاد - ابن یمین فرومدی


دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار

هزار طعنه ی دشمن به نیم جو نخرند

گر اتفاق نمایند و عزم جزم کنند

سزد که حلقه افلاک را ز هم بدرند

مثال آن بنمایم ترا ز مهره ی نرد

یکان یکان بسوی خانه راه می نبرند

ولی دو مهره چوهم پشت یکدیگر گردید

دگر طپانچه ی شش را بهیچ رو نخورند

- - - - - - - - - - - - - -

آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند

آگاه نمایید که بس خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند


ادامه نوشته

شب چو در بستم و مست از مي نابش كردم / فرخی یزدی


شب چو در بستم و مست از مي نابش كردم

ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم

ديدي آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمري به خطا دوست خطابش كردم !

منزل مردم بيگانه چو شد خانه ي چشم

آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشي در دلش افكندم و آبش كردم

غرق خون بود و نمي مرد ز حسرت فرهاد !

خواندم افسانه ي شيرين و به خوابش كردم !

دل كه خونابه ي غم بود و جگر گوشه ي درد

بر سر آتش جور تو كبابش كردم !

زندگي كردن من مردن تدريجي بود !

آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم

-------------------------------------------

بس جان ز فشار غم به دوران کندیم

پیراهن صبر ، از تن عریان کندیم

القصه در این جهان بمردن مردن

یک عمر به نام زندگی جان کندیم

-------------------------------------------

عشق بازی را چه خوش فرهاد شیرین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت

بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق

آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت

پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی

آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت


همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی / فصیح الزمان رضوانی


همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی

به کسی جمال خود را ننموده‌ای و بینم

همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگویی

به ره تو بسکه نالم، زغم تو بسکه مویم

شده‌ام ز ناله نایی، شده‌ام ز مویه مویی

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از این خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟

چه شود که کام جوید، زلب تو کام جویی؟

شود اینکه از ترحم، دمی‌ای سحاب رحمت

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی؟

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی

ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند

رخ شیخ و سجده گاهی، سر ما و خاک کویی


قبله نمای دل


حاجیان رخت چون از مکه برند / مدتی در عقب سر نگرند

تا بجائی که حرم در نظر است / چشم حجاج به دنبال سر است

من هم از کوی تو گر بستم بار / باز با کوی تو دارم سر و کار

چشم دل سوی تو دارم شب و روز / چشم بر کوی تو دارم شب و روز

تو صنم قبله آمال منی / چون کنم صرفنظر؟ مال منی

روی رخشنده ی تو قبله ی ماست / مردم دیده ی ما قبله نماست


تا تو با منی زمانه با من است


تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است


به مناسبت روز مادر...


شعر زیبای قلب مادر - ایرج میرزا

 

داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ

هرکجا بیندم از دور کند / چهره پرچین و جبین پرآژنگ

با نگاه غضب آلوده زند / بر دل نازک من تیر خدنگ

از در خانه مرا طرد کند / همچو سنگ از دهن قلماسنگ

نشوم یکدل و یکرنگ تو را / تا نسازی دل او از خون رنگ

گر تو خواهی به وصالم برسی / باید این ساعت بی خوف و درنگ

روی و سینه ی تنگش بدری / دل برون آری از آن سینه ی تنگ

گرم و خونین به منش باز آری/ تا برد ز آینه ی قلبم زنگ

عاشق بی خرد ناهنجار/ نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ

حرمت مادری از یاد ببرد / مست از باده و دیوانه ز بنگ

رفت و مادر بفکند اندر خاک / سینه بدرید و دل آورد به چنگ

قصد سر منزل معشوقه نمود/ دل مادر به کفش چون نارنگ

از قضا خورد دم در به زمین/ اندکی رنجه شد او را آرنگ

آن دل گرم که جان داشت هنوز / اوفتاد از کف آن بی فرهنگ

از زمین باز چو برخاست نمود/ پی برداشتن دل آهنگ

دید کز آن دل آغشته به خون/ آید آهسته برون این آهنگ :

آه دست پسرم یافت خراش!/ وای پای پسرم خورد به سنگ!

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

شعر زیبای آه فرزند - یحیی دولت آبادی

 

مادری پیر و پریشان احوال / عمر او بود فزون از پنجاه

زن ، بی شوهر و از حاصل عمر / یک پسر داشت شرور و خودخواه

روز و شب درپی اوباشی خویش / بی خبر از شرف وعزّت و جاه

دیده بود او به بر مادر پیر / یک گره بسته ی زر ،گاه به گاه

شبی آمد که ستاند آن زر / بکندصرف عمل های تباه

مادر از دادن زر کرد ابا / گفت:رو ، رو ، که گناه است گناه

این ذخیره است مرا ای فرزند / بهر دامادیت ان شاءالله

حمله آورد پسر تا گیرد /  آن گره بسته ی زر ،خواه مخواه

مادر از جور پسر شیون کرد / بود از چاره چو دستش کوتاه

پسر افشرد گلوی مادر / سخت ، چندان که رخش گشت سیاه

نیمه جان پیکر مادر بگرفت / بر سر دوش و بیفتاد به راه

بر در چاه عمیقی افکند / کز جنایت نشود کس آگاه

شد سرازیر پس از واقعه او / تا نماید به ته چاه ، نگاه

از ته چاه به گوشش آمد / ناله ی زار حزینی ناگاه

آخرین گفته ی مادر این بود / آه! فرزند نیفتی در چاه!


فرشته رحمت...


امروز ای فرشته رحمت بلا شدی / خوشگل شدی ، قشنگ شدی ، دلربا شدی

پا تا به سر کرشمه و سر تا بپای ناز / زیبا شدی ، ملوس شدی ، خوش ادا شدی

خود ساعتی در آینه رخسار خود ببین / من عاجزم از اینکه بگویم چها شدی

به به چه خوب شد که گرفتار چون خودی / گشتی و خوبتر که تو هم مثل ما شدی

ما را چه شد؟ که دست بسر کرده ای مگر / از ما چه سر زد؟ اینکه تو پا درهوا شدی

نامت شفای هر مرض عاشقان شدست / ای مایه حیات حدیث کسا شدی

هر کس بدل زیارت کویت کند هوس / مشهد ، مدینه ، مکه شدی ، کربلا شدی


ز روی مهر و وفا یاد از وفا کردی / نظام وفا


ز روی مهر و وفا یاد از وفا کردی / فدای مهر و وفایت که یاد ما کردی

دلم که به نشد از هیچ دارویی / به نسخه ای تواش از خط خود دوا کردی

دگر چه میکنی ای آسمان دون با من؟ / دل مرا که تو از دوستان جدا کردی

یکی منم که به پاداش راستی ای چرخ / تو سرو قامتم از بار غم دو تا کردی

رها مکن دلم از دام زلف خود ای یار / کنون که دامنت از دست من رها کردی

نبود شیوه پیری به دهر دل بازی / (نظام) را تو بدین کار آشنا کردی


دور از شو مردم زمانه / عباس آشتیانی


دور شو از مردم زمانه که اینان / دور ز مردی و مردمی و تمیزند

تا که بزرگی و جاه و سیم و زرت هست / پیش تو کمتر ز هر غلام و کنیزند

ور ز بلائی به سویشان بگریزی / از تو ، چونانکه از بلا بگریزند

گاه عمل هیچ نیستند و گه حرف / بی همه چیزان نگر که خود همه چیزند

گر ز پای افتی ، از تو دست بدارند/ جز پی سرکوبیت ز جای نخیزند

گر بدهی جمله نان سفره ی خود / نان بستانند و آبروت بریزند

دنیا چو لاشه است و مردم دنیا / بر سر آن چون سگان به جنگ و ستیزند


جهانا فسوسی و بازی / دقیقی طوسی


جهانا همانا فسوسی و بازی / که بر کس نپایی و با کس نسازی

یکی را نعیمی ، یکی را جحیمی / یکی را نشیبی ، یکی را فرازی

چرا؟ زیرکانند بس تنگ روزی / چرا؟ ابلهانند با بی نیازی

چرا؟ عمر طاووس و دراج کوته؟ / چرا؟ مار و کرکس زید در درازی

اگر نه همه کار تو باژگونه / چرا؟ آنکه ناکس تر او را نوازی؟


چشم دلدار / قطعه ای زیبا از پرویز صیاد


آن شنیدستم که مجنون در رهی

دیــرگــاهـی دور افــتــــاد از طـعـــام

نی کسی از حال وی آگاه بود

نی شکاری میگذشتش سوی دام

گرسنه شب سر به بالین می نهاد

روز از نـوجســته بـرمـیـداشـت گـام

از قضا بگذشت بر آبشخوری

آهـوئی خسبـیده دیــد انـدر کـنام

نرم آهو را فرا چنگ آورید

در بـرش بفشـرد چــون جـان گرام

بس که سر تاپای او را بوسه داد

آهـوی وحشـی به وی گردیــد رام

پس رهایش کرد و از وی درگذشت

عابری آن دید و گفت: ای مرد خام

از چه؟ آهو را چنان بگذاشتی

صــید را بر خود چرا؟ کردی حـــرام

گفت مجنون : بی خبر خاموش باش

او چو لیلی داشت چشمی قیرفام


در اهمیت اعتدال...


دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری

رسیدند از قضا بر چشمه ساری

یکی کم خورد کاین جان میگزاید

یکی پر خورد کاین جان می افزاید

چو بر حد عدالت ره نبردند

ز محرومی و سیری هر دو مردند.