سخـــــنی
بـا دخـتــــــران
من از امروز ز حسن تو بریدم سر
و کار / تا بدیوانگیم خلق نمایند اقرار!
ای مه ملک عجم ، ای صنم عالم
شرق! / هوش گردآور و برگفته من دل بگمار!
تا کنون پیش تو چون بنده درگاه
خدا / لابه ها کردم و بر خاک بسودم رخسار
لیکن امروز مجدانه و رسمانه تو
را / آشکارا سخنی چند بگویم ، هشدار!
بعد از این ، از خط و خالت نهراسد
دل من / زانکه با حسن تو کارم نبود دیگر بار
تا کی از زلف تو زنجیر نهم بر
گردن؟ / تا کی از مژه تو تیر زنم بر دل زار؟
تا به کی بی لب لعل تو دلم خون
گردد؟ / چند بی مار سر زلف تو باشم بیمار؟
به سرانگشت تو تا چند زنم تهمت
قتل / یا به مژگان تو تا چند دهم نسبت خار؟
چند گویم که رخت ماه بود در خوبی؟
/ چند گویم که قدت سرو بود در رفتار؟
ماه روئی تو ، و لازم نبود بر
گفتن / سرو قدی تو ، حاجت نبود با اظهار
زین قبل بیشتر از هر که توانم
گفتن / لیک اینها همه حرف است و ندارد مقدار
زین چه حاصل که ز مژگان تو خنجر
سازند؟/ یا به ابروی تو گویند هلالی است نزار؟
من به زیبائی بی علم ، خریدار
نیم / حسن مفروش دگر با من و کردار بیار
عاشقان چون خط و خال تو بدآموزانند
/ دیگر این طایفه را راه مده بر دربار
عاشقی همچو "تمدن"
به حقیقت داری/ بعد از این دست ز عشاق مجازی بردار!
اندرین عصر تمدن ، صنما ، لایق
نیست / دلبری چون تو ، از آرایش دانش به کنار!
عیب باشد که تو در پرده و خلقی
آزاد / حیف باشد که تو در خواب و جهانی بیدار!
ترک چادر کن و مکتب برو و درس
بخوان! / شاخه جهل ندارد ثمری جز ادبار
دانش آموز و ز اوضاع جهان آگه
شو! / وین نقاب سیه از چهره روشن بردار!
علم اگرنیست زحیوان چه بود فرق
بشر/ بوی اگر نیست،تفاوت چکند گل ازخار؟
خرد آموز و پی تربیت ملت خویش
/ جهد و جدی بنما ، چون دگران مادروار!
تو گذاری به دهان همه کس اول
حرف / هر کسی از تو سخن می شنود اول بار
پس از اول تو بگوش همه این نکته
بگو : / که نترسند ز رحمت نگریزند از کار
سخن از دانش و آزادی و زحمت میگوی
/ تا که فرزند تو با این سخنان آید بار
گو! بداند که : نباید بخورد لقمه
مفت / گر بمیرد ، دگری را نکند استثمار.
فرق هرگز نگذارد به میان زن و
مرد / وین دعاوی را ثابت بکند با " کردار "
به یقین گر تو چنین مادر خوبی
باشی / مس اقبال وطن از تو شود زر عیار
وطن از رنجبر و کارگران آباد
است / نه از اشخاص توانگر ، نه ز اشراف کبار
این بود مسلک لاهوتی و هم فکرانش
/ گو! همه خلق بدانند ، نمودیم اخطار!
*****
تغزل :
مناظـــره بـا دلــدار
دل میبری و وعده ی دیدار می کنی
/ چون وقت وعده می رسد انکار می کنی
گه می روی به خلوت و بندی ز خلق
در / بی پرده گاه جلوه به بازار می کنی
شادم به هر چه با دل میکنی ولی
/ حیف است اگر بگفته ی اغیار می کنی
ای گل ز بلبلان گرفتار یاد کن
/ هر صبحدم که جلوه به گلزار می کنی
ای شیخ ، عاقبت تو ، ز سوء سلوک
خویش / ما را مقیم خانه خمّار میکنی
حاشا که مرید خرافات نیستم /
ای واعظ از چه اینهمه اصرار میکنی
دادار را به خدمت ما احتیاج نیست
/ خدمت به خلق کن که به دادار میکنی
ای جهل چیستی که بهر قوم رو کنی
/ آن قوم را دچار به ادبار میکنی
لاهوتی از که دل ببری از خیال
غیر / خود را محل جلوه دلدار میکنی
*****
تغزل :
نقـــاب لازم نیـــست
برای روی تو ای مه نقاب لازم
نیست / اگر تو کنی جلوه آفتاب لازم نیست
نفوذ عشق نگه کن که شیخ کهنه
پرست/نوشته تازه که شرعاً حجاب لازم نیست
ایالت دل عشاق در حمایت تو است
/ به ملک خویش دگر انقلاب لازم نیست
ز من گذشتن از جان مگر نمیخواهی
/ بچشم! اینهمه دیگر عتاب لازم نیست
اگر به ملک دلم داده ای تو استقلال
/ پس این مشاوره با شیخ و شاب چیست
من از ستیزه چشم تو جان نخواهم
برد / برای کشتنم این جان شتاب لازم نیست
تو خود به فتوی جمهور عاشقان
، شاهی / دگر مناقشه در انتخاب لازم نیست
بخور تو خون دل دردمند لاهوتی
/ دگر به آتش رویت کباب لازم نیست
*****
پیـــــام
بــنـــام دل
در کنفرانس صلح عمومی بنام دل
/ ای پیک آه ، ناله کنان بر پیام دل
آنجا به حامیان دل و جان بگو
که هست / آزادی از اسارت خوبان مرام دل
فریاد کن که فتنه این دختران
ترک / از هم گسیخت سلسله ی انتظام دل
ای ترک زاده ، چشم تو با این
نفوذ حسن / جا دارد ار شکست دهد بر نظام دل
یک شهر دل به دست تو بُد ، قتل
عام شد / وای ار سپاه ناز تو گیرد تمام دل
بیچاره گشته است دل ، ای عشق
دادگر / از دلبران ترک بگیر انتقام دل
در جنگ غمزه تو و غوغای عاشقان
/ شد صرف گوشمال رقیب اهتمام دل
جمهور عدل حسن تو را من رعیتم
/ پس هر چه باد باد ، بگیر ، این زمام دل
لاهوتیا حمایت دل ، کار مشکلی
است / آسوده آنکسی که رها شد ز دام دل
قطـــــعات
با دیده معرفت اگر سیر کنی /
در خلقت عجایب فراوان بینی
آن جنت و دوزخی که فرموده خدای
/ در مملکت وجود انسان بینی
***
دلتنگ مشو از آنکه بی قرب / اندر
نظر عوام هستی
خوش باش اگر به پیش یزدان / وارسته
و نیک نام هستی
***
اصرار مکن که پیش مردم / پیوسته
به احترام باشی
میکوش که تا به حکم وجدان / شایسته
ی این احترام باشی
***
مغرور مشو که در بر خلق / یک
چند به احترام هستی
اندیشه در آن بکن که آیا / شایسته
این مقام هستی؟
تلخیصی از زندگینامه این شاعر
فقید در را ادامه مطلب بخوانید