پلاسکو!
من بی رخ خوشت ای ماه دلفریب و فسون ساز
آن ساختمان پلاسکوی بی دوام و قوامم!
من بی رخ خوشت ای ماه دلفریب و فسون ساز
آن ساختمان پلاسکوی بی دوام و قوامم!
آسایش دو گیتی، تفسیر این سه حرف است:
پرهیز از مُعَمِّم، دوری ز وام و وصلت!
گر همه دلبران شهر، جمع شوند به پیش من
از نمک زیاد تو، بی تو به سر نمی شود!
بی تو پیتزا و فِسنجان و پُلو باشد بسان زهر مار
با تو اما تخم مرغ و نیم کیلو گوجه محشر می کند!
«زندگی باید یکسره همچون تنبیهی سخت تلقی شود که برای ما ترتیب داده شده..
ازهمین نقطه نظر، باید به مرگ خود در آینده به مثابه ی اتفاقی خوب و خوشایند نگاه کنیم،
نه مثل بیشتر مردم با ترس و لرز،
زندگی شادممکن نیست، بهترین کاری که انسان می تواند بکند،زندگی قهرمانانه است.»
متعلقات و ملحقات
شوپنهاور
ما نمیتوانیم به کل منکر وجود شادی در زندگی باشیم.
شادی اگر چه به خودی خود وجود ندارد اما انسان قدرت لازم برای خلق آن را دارد.
درست است که فلسفه زندگی رنج است
زندگی به خودی خود مفهومی ندارد و بنایش بر رنج استوار یافته است.
اما یک انسان خردمند خلاّق می تواند با معنایی که به زندگی می دهد آن را نه تنها قابل تحمل بلکه حتی شاد سازد.
هم شادی را تجربه کند هم قهرمانانه و سربلند از آن بیرون بیاید. بعبارتی با یک تیر دو نشان بزند!
شادی می تواند بوجود آید:
همچون شادی درونی پس از خلق یک قطعه شعر دلپذیر
داشتن یک نگاه عارفانه زیبا به پدیده ها و شادمانی منبعث از تماشای یک منظره طبیعی دلنشین
شادی درونی پس از نواختن یک قطعه آهنگ زیبا
شادی حاصل از الهام شدن اندیشه ای نو به آدمی
شادی حاصل از همکلامی و مؤانست با کسی که قلباً دوسش داریم.
شادی وصف ناپذیر یک پدر و مادر در مجلس عروسی تک پسرشان
شادی و آرامش حاصل از ارتباط معنوی با بچه ها
و نمونه های فراوان دیگر...
رنج آنگاه بوجود می آید که به جای لذت بردن از قطعه شعری که سروده ایم، هدف سرودن شعر را زیر سوال ببریم! مثلاً با خود بگوییم که خب شعر سرودم که چه! آهنگ جدید تنظیم کردم که چه! این شعر و آهنگ چه سودی دارد وقتی قرار است بمیریم!؟ در لحظه حال نزیستن و این نوع نگاه مأیوسانه و دوراندیشانه به هدف ارتباط با پدیده هاست که شادی را پس می زند و رنج را پیش می کشد. هیچ هدف غایی از زندگانی وجود ندارد، اما می توان از شادمانیِ زیستن در زمان حال منتفع شد. شادمانی، لذت آن لحظاتیست که برای نوشتن قطعه شعری زیبا در رویا و خیالات خود غرق شده ایم یا لذت آن لحظاتی که داریم به جواب معمایی دشوار دست پیدا می کنیم... فلذا شادی وجود دارد اگر بتوانیم خلقش کنیم.
سیاست و کیاست می توانند هر دو به یک معنا باشند و هر دو از دانایی و تدبیر فرد در اداره امورات حکایت میکنند. هر چند سیاست بیشتر به معنای هدایت و حکومت بر دیگری ست از طریق کاربست فنون حاکمیت... اما کیاست بطور خاص منحصر به سیاست نمی شود و حتی در جزء جزء ارتباطات اجتماعی ما هم میتواند ابزاری مفید باشد در گره گشایی از مسائل...
کیاست، خرد ذاتیست و سیاست، خرد اکتسابی... کیاست و سیاست مکمل هم هستند. مثلاً ارتباط صمیمانه یک پدر با فرزندانش هم دلیل بر کیاست مندی اوست و هم سیاست مندی! چنین پدری برای استحکام علقه های عاطفی و پایداری بیشتر خانواده، میان خودش و فرزندانش کیاست مندانه و سیاست مندانه صلاح می بیند چاشنی صمیمیت را به ارتباط دوستانه با فرزندانش تزریق کند مثلاً هوایشان را بیشتر داشته باشد و به نیازهایشان توجه ویژه نشان بدهد... چنین شخصی هم باسیاست است و هم باکیاست... رسانه هایی مثل روزنامه، تلویزیون و ... را نیز میتوان ابزاری دانست که با سیاست و کیاست سعی در هدایت افکار جامعه بسوی مقاصد خاص دولت دارند... با این وجود، مقاصد می توانند هم وجه مثبت داشته باشند و هم وجه منفی...
سیاست مدار بودن با سیاست باز بودن متفاوت است... مثلاً اکثر سران جمهوری اسلامی سیاست باز هستند تا اینکه سیاستمدار باشند! سیاست بازان معتقدند "هدف وسیله را توجیه می کند" از همین رو حتی اگر لازم باشد با نیرنگ و فریب مردم خودشان اهداف شان را پیش می برند و نیاز باشد دروغ های زیر و درشت بهم می بافند تا از این طریق منافع یک گروه اقلیت را فراهم بکنند. سیاستمدار اما فردی داناست که با رعایت مصلحت جمعی و با استمداد از تدبیر شخصی سعی بر محقق ساختن اهداف ملی دارد و مردمش را دوست دارد و برای سعادت آنان می کوشد اما سیاست باز، متوسل به راه های ناصواب می شود برای رسیدن به اهداف شخصی خودش یا تأمین اهداف یک دسته سیاسی خاص! حتی به قیمت ضربه زدن به بسیاری دیگر... بطور مثال، سران جمهوری اسلامی با نیت اسلامیزه کردن بلاد مختلفه و جهانی سازی این آیین مبین، ملت را از نان انداختند و پدر اقتصاد را در آوردند و بر مشکلات اجتماعی افزودند... این تصمیمات دولت بیشتر از سر سیاست بازی بود و حرص و طمع معظمٌ له تا سیاست مداری و در نظر گرفتن سود ملی... چون ما با مدیریت داهیانه منابع نفتی و گازی اصلاً نیازی به انرژی هسته ای نداشتیم و بهتر بود کیاست و سیاست به خرج میدادیم و از فساد اداری می کاستیم و فرهنگ عمومی مان را تقویت می کردیم و تعاملات مان با سایر کشورها را بهبود می بخشیدیم و به اقتصاد و اجتماع مان خدمت می کردیم اما سیاست بازانه، تیزبازی به خرج دادیم و دودش هم در پایان این طمع ورزی بیهوده، رفت به چشم خودمان و سرمان بی کلاه ماند!
در حالت فردی هم سیاستمندی خوب است، اینکه بدانی کجا و چه موقع، بهترین شیوه رفتار چیست و باید از کدام راه وارد شوی اما سیاست بازی، فرمان منِ ذهنیست از آدم، گرگ می سازد و گاهاً یک نان به نرخ روز خور که سرشار از شهوت خودفروشی ست در قبال چیزی که ارزشش را ندارد! اینکه تو مثلاً برای بدست آوردن مقامی و مالی خود را مجاب کنی خودت را حقیر ساخته، تملّق کسی را بکنی که سرتاپایش دو پاپاسی نمی ارزد. یک انسان شرافتمند و باوجدان هرگز عزتش را سیاست بازانه حراج نمی کند... او سیاستمندانه از شرفش مراقبت می کند.
بجای اینکه یک خداباور باشیم یا یک خداناباور مطلق، بهتر است یک «ندانم گرا» باشیم.
ندانم گرا بودن دلیل بر خردمندی انسان هوشمند است.
نه خدا ناباوران می توانند عدم وجود یک قدرت برتر را اثبات کنند و نه خداباوران می توانند وجود خداوند را با استدلال هایی که اقامه می کنند، به اثبات برسانند. زیرا همانگونه که دلایل بسیار برای اثبات وجود خالق برتر موجود است، به همان میزان هم دلیلِ نقض برای رد ادعای عدم وجود خداوند وجود دارد. لذا باید یک ندانم گرا بود. خداباوران و خدا ناباوران هر دو محکوم به محدود اندیشی هستند اما حق با یک ندانم گراست.
ما حتی نسبت به مسایلی که این جهانی هستند علم الیقین نداریم چه برسد به اینکه در مورد وجود یا عدم وجود خالقی برتر که به بینشی بسیار وسیع تر نیازمند است، بخواهیم اظهار نظر کنیم. هر نوع اظهارنظر قطعی راجع به اینگونه پرسش ها صرفاً نشان از توهّم و هذیان گویی جنس بشر دارد. مثلاً نمیتوانیم ثابت کنیم که آیا در دنیا جبر مطلق حاکم است یا اختیار مطلق؟ اینکه آگاهی چیست!؟ آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه!؟ این پرسش ها همواره راز بوده اند و راز باقی خواهند ماند.
بر آنم که خیام هم یک ندانم گرا بوده و با به چالش کشیدن های فرقه ای اندیش هایِ مذهبیِ زمان خودش بواسطه آن رباعیات تفکربرانگیز، خواسته بگوید مستندات شما برای اثبات وجود خالق برتر کافی نیست، خیام خودش هم معماهایی را در رد خالق برتر مطرح کرده که ذهن آدمی هرگز برایش جوابش نمی یابد... یک ندانم گرا بجای تلاش بیهوده برای رازگشایی بیهوده از پدیده ها و پی بردن به رموز جهان سعی می ورزد بیشتر مسحور زیبایی های طبیعت و زندگی بشود. بجای کار کشیدن بیخود از ذهنش برای کشف این رازهای غیر قابل کشف، می کوشد از اسب فکرت و تعقّل افسار بکشد و به مصداق «یک دست جام باده و یک دست زلف یار» لذّت طلب باشد و از هر آنچه که به او لذت می دهد برای کامیابی روح و روانش بهره ببرد.
یک ندانم گرا نه تعصّب مذهبی های افراطیِ خداباور را دارد که با کوچکترین مخالفتی روی به خشونت آورده، با دیگر فرقه ها جنگ به راه می اندازند و نه تعصب خداناباوران را نسبت به عقاید شان پیرامون مسایل مربوط به فرگشت و عدم وجود خالق. تنها یک ندانم گراست که از تعصب مبرّاست، چون معتقد است ممکن است حق با او باشد و ممکن است نباشد. ممکن است خدایی باشد و ممکن است نباشد.