احساس رضایت و خوشبختی


همه چیز از خواستن شروع می شود. خواستن، غریزی ترین واکنش بشر نسبت به نداشته هایش است. همین که خیره میشوی به چیزی که تنها دلت تصاحبش را میخواهد، اینجاست که خواستن، قدرتش را به رخ می کشد. مشکل انسان ها در خواستن ِ نداشته هایشان نیست ، مشکلشان در کنار آمدن با این نداشته هاست. اینجاست که احساس خوشبختی مقطعی می شود. به محض اینکه شما چیزی را دیدید که داشتنش را میخواهید ، خوشبحتی تبدیل به احساسی می شود که تا آن را بدست نیاورید از آن محرومید و اینجاست که حسادت رخ میدهد. حسادت مفهومی لحظه ایست که در یک لحظه در ناخود آگاه شما جوشش میکند و شما را ملزم به تصاحب میکند. حسادت یعنی تشخیص چیزی که دیگران دارند و شما ندارید ، اما میخواهید داشته باشید.


ادامه نوشته

در تأثیر تربیت - منتخب از باب هفتم گلستان سعدی


یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی کرد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری ، پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت. پدر را دل به هم بر آمد ؛ استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا؛ سبب چیست؟ گفت : سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العُمُوم و پادشاهان را علی الخصوص ، به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود ، هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام النّاس را چندان اعتباری نباشد.

 

اگر صد ناپسند آید ز درویش / رفیقانش یکی از صد ندانند

وگر یک بذله گوید پادشاهی / از اقلیمی به اقلیمی رسانند

 

پس واجب آمد معلم پادشاه زاده رادر تهذیب اخلاق خداوند زادگان ، اجتهاد بیش از آن کردن که در حقِ عوام.

 

«کاش دولتمردان سفیه ما هم کمی با گلستان مأنوس و مألوف می بودند. می آموختند سیاست فقط در منیت و رگ گردن و قدرت بازو را حجت قرار دادن معنا نمی شود. یک حرف اندیشمندانه می تواند همان اندازه مقام و شأن ملتی را در نزد ملل دیگر بلند کند که یک حرف ناموزون و نابخردانه می تواند تمام افتخارات و بزرگی یک ملت را در چشم بهم زدنی تباه کند ، قصور از خلق است که رشته مؤانست و مرافقت با گلستان سعدی و قابوس نامه و کلیله و دمنه و ... از کف رهانیده ، چون در جهل به سر می برند هیچگاه نخواسته اند از رخ اندیشه ای ناب نقاب برداشته ، خرد خویش را به آب دانش پرورش دهند. در این جهل بازار اندیشه ستیز است که هر نابخرد کودنی می تواند بر کجاوه اقتدار جلوس کند.»

 

هر که در خرُدیش ادب نکنند / در بزرگی فلاح ازو برخاست

چوب تر را چنان که خواهی پیچ / نشود خشک جز به آتش راست

 

«بیت آخر تمثیلی است برای بیت ماقبلش ، مرادش آن است که کودک همچون چوب تری است که هر چه بخواهیم می توانیم خمیده اش کنیم اما چون رشد کرد تربیتش دشوار می شود. چون چوب خشکی می شود که فقط به درد سوختن می خورد.»


محمدعلی (عبرت) نائینی


محمدعلی نائینی متخلص به « عبرت » در سال 1285 در اصفهان تولد یافته ، پس از رسیدن به حدّ رشد و تمیز به تحصیل مقدمات فارسی و صرف و نحو و معانی بیان همت گمارده و  پس از تکمیل تحصیلات به خدمت بسیاری از مشایخ و پیروان فرقه صوفیه رسیده است. «عبرت» هیچگاه پیرامون خدمات دولتی نگشته،  دارای صفای ضمیر و حسن اخلاق و در بی طمعی و بلندهمتی درخور آفرین است. دیوان وی بالغ بر بیست هزار بیت می شود. نمونه ای از اشعار زیبای نامبرده به محضر پاک نهاد علاقمندان ادب و فرهنگ ارمغان می شود.

***

گرفت ز رخ یار و خودنمائی کرد / نمود چهره و آهنگ دلربائی کرد

من آن زمان ز دل و دین نظر فرو بستم / که جلوه آن صنم از بهر خودنمائی کرد

چه گویمت که چها کرد با من درویش / ببرد دین و دل ، آنگه ز من جدائی کرد

جفا و جور از او دیدم و وفا کردم / وفا و مهر ز من دید و بیوفائی کرد

گسست از من و بربست عهد با اغیار / ز من برید و به بیگانه آشنائی کرد

به سر هوای پریدن نداشت طایر دل / هوای دانه  ی خال تواش هوائی کرد

مباد هرگزش آزادی از کمند بلا / دل ار ز دام تو اندیشه رهائی کرد

گذشت آنکه در آفاق پارسائی بود / که ترک چشم تو یغمای پارسائی کرد

هزار مرتبه بدتر ز دشمن است آندوست / که ترک دوست به هنگام بینوائی کرد

مرا اگر که نمیخواست دوست خانه خراب / چرا به کوی خرابات رهنمائی کرد

نصیحتی کنمت گوشدار و دوری کن / از آنکه عیب کسان گفت و خودستائی کرد

مقام لاف زدن نیست از غزل کس را / در آن مقام که عبرت غزل سرائی کرد

***

نه به رحمت کنی به ما نظری / نه بجوئی ز حال دل خبری

نیست نقضی جز این کمال ترا / که نداری به عاشقان نظری

از تو ای نخل آرزو ما را / نیست جز محنت و بلا ثمری

تا چه رخ داده کاینچنین با مات / نیست ای پادشاه حسن سری

خاک راهت شدیم و باز از ناز / بر سر ما نمی کنی گذری

به دعا من نخواهمت ز خدای / که نمانده ست در دعا اثری

دل سختت به سیم نرم کنم / سهل باشد زیان مختصری

در خور التفات نیست کسی / کز تو کرد التفات با دگری

عشق در ملک حسن گشت و نیافت / از تو ای خوبروی خوبتری


علی بزرگ نیا صدرالتجّار


علی بزرگ نیا ملقب به صدرالتّجار در مشهد تولد یافته ، مدت هشت سال به تحصیل علوم دینی پردخته و نزد فضلای معروف خراسان آن زمان تلمّذ نموده و زبان روسی و فرانسه را نزد معلمین خصوصی فرا گرفته است. وی در سال 1334 وارد جمعیت دموکرات خراسان شده و از آزادی خواهان آنروز شمرده میشد. قطعه و غزلی از اشعار وی در پی می آید :

***

ظفر ز مردم پُر کار و عنصر بی کار / سپرده راه هزیمت همیشه در پیکار

بدان که ارزش هر تن به قدر کار وی است / بهیچ چیز نیرزند مردم بیکار

همیشه مقصدخود را به دهر خواهی یافت / اگر که سعی و عمل را کُنی به خویش شعار

فسرده سر به گریبان فرو نهفتن چیست؟ / بپای خیز و دگر باره راه کار سپار

نگر که مردم مغرب زمین چه سبقت برد / ز همگنان چو شد از رنج کار برخوردار

بکار خاطر خود را همیشه کن مشغول / « به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار»

هماره عضو قوی راست برتری به ضعیف / که بر نظام طبیعت چنین فتاد مدار

همیشه تا که توانی طریق عزت پوی / که مرگ به بود از زندگی دون صد بار

چه خوش سرود همی رادمرد شاعر شرق / که روح پاکش با عزّ و فخر بادا یار

« چو مرد باشد پُر کار و بخت شد یار » / « ز خاک تیره نماید به خلق زرّ عیار »

***

به پیش آن دل چون سنگ ، ناله بی اثر است / که چاره دل بیچاره از ره دگر است

مکن به تیرجفا خسته مرغی ای صیاد/ که خود ز دام حوادث شکسته بال وپر است

به جرم آنکه چرا سوخت بال پروانه / همیشه شمع گذاران ز شام تا سحر است

به هر چه می نگرم یارم آید اندر چشم / به هر کجا که روم باز دوست در نظر است

به بوسه ای ز رخ دوست قانعیم که صدر / به خوان طلعت او میهمان ماحضر است


اشعاری از شهریار


نوبهار آمد و چون عهد بتان توبه شکست

فصل گل ، دامن ساقی نتوان داد از دست

کاسه و کوسه تقوی که نمودند درشت

دیدم آن کاسه به سنگ آمد و آن کوزه شکست

باز از طرف چمن نغمه بلبل برخاست

عاشقان بی می و معشوق نخواهند نشست

خبرت هست که دیگر خبر از خویشم نیست؟

خبرت هست که آخر خبر از عشقم هست؟

دلرباتر ز رخت در دمنی گل ندمید

دلگشاتر ز لبت در چمنی غنچه نبست

شهریارا دگر از بخت چه خواهی که برند

خوبرویان غزل نغز تو را دست به دست

***

دستگاه عارض تو ماه ندارد / پیش تو خورشید دستگاه ندارد

ماه خجل شد ز حسن روی تو آری / روشنی آفتاب ماه ندارد

رحم ترا میتوان خرید به آهی / آه که دل در بساط آه ندارد

خاک کف پای تست تاج سرِ من / تاج مرا هیچ پادشاه ندارد

جانب چشمم نگاه دار که این چشم / از تو عنان نگه ، نگاه ندارد

جذبه معنی نگر که پادشه عشق / ملک جهان گیرد و پادشاه ندارد

***

نه گنج ماند ز خسرو نه تخت ماند ز جمشید

نه قصر ماند ز شیرین نه طاق ماند ز کسری

ببین به قصر سلاطین  که فاخته زده کوکو

شنو ز بام مداین که بوم کشد آوا

به عالمی که تقاضای خیر ازو نتوان کرد

بشرا چرا نکند غیر شر و فتنه تقاضا

چه شورها که نیانگیزد این فریق بدآئین

چه فتنه ها که نخیزد ازین گروه دد آسا

ندانم اصل فتن ، این دو لفظ دین و وطن چیست

کزین دو ، این همه آشوب و فتنه زاید و غوغا

وطن کجاست فروهل فسانه ی « وطــن من »

یکیست کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا

جهان مراست وطن ، مذهب من است حقیقت

چه کافر و چه مسلمان ، چه آسیا چه اروپا


ای شعر پارسی ، که بدین روزت اوفکند!؟ / شفیعی کدکنی


ای شعر پارسی ، که بدین روزت اوفکند

کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه ها

زار و زبون، ذلیل و زمینگیر و مستمند

نه شورو حال و عاطفه ، نه جادوی کلام

نی رمزی از زمانه و نی پاره ای ز پند

نه رقص واژه ها ، نه سماع  خوش حروف

نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

یا رب کجا شد آن فر و فرمانروایی ات

از ناف نیل تا لبه ی رود هیرمند

یا رب چه بود آنکه دل شرق می تپید

با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند

فردوسی ات به صخره ستوار واژه ها

معمار باستانی آن کاخ سربلند

ملاح چین، سروده سعدی، ترانه داشت

آواز برکشیده برآن نیلگون پرند

روزی که پایکوبان رومی فکنده بود

صید ستارگان را در کهکشان کمند

از شوق هر سروده حافظ به ملک فارس

نبض زمانه می زد ، از روم تا خجند

فرسنگ های فاصله، از مصر تا به چین

کوته شدی به معجز یک مصرع بلند

اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش

پیوند بر قرار نیاری به چون و چند

زیبد کزین ترقی معکوس در زمان

از بهر چشم زخم ، بر آتش نهی سپند!

کاین گونه ناتوان شدی اندر لباس نثر

بی قرب تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را

آکند از مزخرف و آزرد زین گزند

جای بهار و ایرج و پروین جاودان

جای فروغ و سهراب ؛ امیدِ ارجمند ،

بگرفت یاوه های گروهی گزافه گوی

کلپتره های جمعی درجهل خود به بند

آبشخور تو بود ، هماره ضمیر خلق

از روزگار گاهان وز روزگار زند

واکنون سخنورانت یک سطر خویش را

در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمه شومت ای عزیز

ای شعر پارسی که بدین روزت اوفکند!؟


زیور به خود مبند که زیبا ببینمت...


زیور به خود مبند که زیبا ببینمت

با دیگران مباش که تنها ببینمت

در این بهار تازه که گلها شکفته اند

لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت

یک جام نوش کردی ومشتاق دیدمت

جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت

منشین گران وجامه سبک ساز و رقص کن

رقصی چنان که آفت دلها ببینمت

بگذشت در فراق تو شبهای بی شمار

هر شب در این امید که فردا ببینمت

ای ایستاده در پس این پرده ی غبار

نزدیکتر بیا که هویدا ببینمت

نازم به بی نیازی ات ای شوخ سنگدل

هرگز نشد اسیر تمنا ببینمت

منت پذیر قهر و عتاب توام ولی؛

می خواستم که بهتر از اینها ببینمت


در خاطر منی ...

 

ای رفته از برم به دیار دور دست !

با هر نگین اشک ، به چشم  تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست

در خاطر منی .

 

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است

هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب

بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است ؛

آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را

یاد آور منی؛

در خاطر منی .

 

در موسم بهار

کز مهر بامداد

تک دختر نسیم

مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند

آن دم که شاخ پر گلی ز مهر باد

خم می شود که بوسه زند بر لبان من

وآنگاه ، نرم نرم

گل های خویش را به سرم دانه می کند

آن لحظه ، ای رمیده زمن !

در بر منی؛

در خاطر منی

 

هر روز نیمه ابری پائیز دلپسند

کز تند بادها

با دست هر درخت

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد

رقصنده در هواست

و آن روزها که در کف این آبی بلند

خورشید نیمه روز؛ چون سکه ی طلاست

تنها توئی ، توئی که...  

روشنگر منی؛

در خاطر منی.

 

هر سال ، چون سپاه زمستان فرا رسد

از راه های دور

در بامداد سرد که بر ناودان کوه

قندیل های یخ

دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلور

آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا

همچون کبوتری

وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد

پروانه های برف ، به مژگان دختری

در پیش دیده ی من و

در منظر منی؛

در خاطر منی.

 

آن صبح ها که گرمی جان بخش آفتاب

چون نشئه ی شراب ، دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان

دل می برد به بانگ خوش آهنگ : دوست ، دوست

در باور منی؛

در خاطر منی.

 

اردیبهشت ماه

یعنی : زمان دلبری دختر بهار

کز تک چراغ لاله ، چراغانی است باغ

وز غنچه های سرخ

تک تک میان سبزه ، فراوان بود چراغ

وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری

بر شاخ نسترن

نیلوفری سپید

آید مرا به یاد که :

نیلوفر منی؛

در خاطر منی

 

هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام

در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش

اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام

شاید روم ز هوش

باور نمی کنی که بگویم حکایتی :

آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم

در ساغر منی؛

در خاطر منی.

 

برگرد ، ای کبوتر رنجیده ، بازگرد

باز آ که خلوت دل من آشیانه ی توست

در راه ، در گذر

در خانه ، در اطاق

هر سو نشان توست

 

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز

پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟

و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟

نه ، ای امید من !

دیوانه ی توام

افسونگر منی

هر جا ، به هر زمان

در خاطر منی ...

 

پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم...

   

پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،

پیش از آن‌که پرده فرو افتد،

پیش از پژمردن آخرین گل،

برآنم که زندگی کنم.

برآنم که عشق بورزم.

برآنم که، باشم.

در این جهان ظلمانی،

در این روزگار سرشار از فجایع،

در این دنیای پُر از کینه،

نزد کسانی که نیازمند منند،

کسانی که نیازمند ایشانم،

کسانی که ستایش انگیزند،

تا دریابم؛

شگفتی کنم؛

باز شناسم؛

که‌ام؟     

که می‌توانم باشم،

که می‌خواهم باشم،

تا روزها بی‌ثمر نماند،

ساعت‌ها جان یابد،

لحظه‌ها گران‌بار شود،

هنگامی که می‌خندم،

هنگامی که می‌گریم،

هنگامی که لب فرو می‌بندم،

 در سفرم به سوی تو ،

به سوی خود،

به سوی خدا،

که راهی‌ست ناشناخته

پُر خار، ناهموار،

راهی که ـ باری ـ

در آن گام می‌گذارم،

که قدم نهاده‌ام،

و سر بازگشت ندارم.

بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،

بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،

بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات. 

اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.

اکنون می‌توانم به راه افتم.

اکنون می‌توانم بگویم که :

« زندگی کرده ام »

  

مارگوت بیکل - ترجمه احمد شاملو

 

محمد حسین خان شعاع الملک


میرزا محمد حسین خان شعاع الملک ، متخلص به " شعاع " در سال 1289 در شیراز تولد یافته است. شعاع در فن قصیده سرایی استاد و قصاید او تا آنجا که دیده می شود از حیث مضمون و انسجام و استحکام بسیار ممتاز است. " تذکره شکرستان فارس " از آثار قلمی او می باشد. رباعیات وی را دلنواز و زیبا دیدم ، چندی از رباعیات این استاد فرزانه را ارمغان می گردانیم.

 

*****

 

تا می نخوری پخته نگردی خامی / تا در پی نام و نسبی بدنامی

تا کام نگیری ز لب لعل نگار / گر شاه جهانی به جهان ناکامی

***

سرگشته ام از بخت بد خفته خویش / ترسنده ام از طالع آشفته خویش

درمانده ام از گوهر ناسفته خویش / شرمنده ام از گفته و ناگفته خویش

***

واقف کس از انجام و ز آغاز نگشت / یک تن به جهان کاشف این راز نگشت

هر کس به جهان شد خبری هیچ نداشت / هر کس ز جهان رفت دگر باز نگشت

***

تا چند به غم به قید هر بیش و کمی / تا کی به جهان اسیر لا و نعمی

دم درکش و می نوش کن و شاد بزی / کز عمر تو باقی نبود غیر دمی

***

گر تخت جم و تاج سکندر داری / گر ملک سبکتکین و سنجر داری

گر یونس و ادریس برادر داری / هر جا که روی مرگ برابر داری


غلامحسین خان سرود


سرهنگ غلام حسین خان متخلص به «سرود» در تهران متولد شده است و از عنفوان جوانی به خدمت نظام گرائیده است.  وی از نوادگان میرزا محمد علیخان گرگانی متخلص به " ناطق " است که از شعرای زمان شاه سلطان حسین صفوی بوده و بسبک هندی یعنی بروش " عرفی " ، " صائب " و "کلیم " شعر می سروده است. دیوان این شاعر ارجمند در حدود هفت هزار بیت است. نمونه ای از اشعار وی در پی می آید.

 

*****

 

به هجران تو گر بگذاشتم دور جوانی را / ز وصلت لیک دارم چشم عمر جاودانی را

دهد پیک نسیم ار مژده وصل تو جان بازم / که جز جان عاشق بیدل ندارد مژدگانی را

مرا تیر نگاهت پیر هنگام جوانی کرد / گرت باور نیاید بنگر این قد کمانی را

فراقت آنچنان غم را به جانم داده استیلا / که برد از لوح خاطر نقش فکر شادمانی را

امید بوسه از کام و دهان دوست کی باشد / که نتوان داشت چشم از خوبرویان کامرانی را

شب هجرت به روز آوره ام با خون دل اما / ندانم بر چه باید حمل کرد این سخت جانی را

مسخّر کرد چین زلف خوبان از جهانی دل / کسی نادیده جز از عشق این کشورستانی را

کسی را لاف همچشمی است با مجنون که آموزد / به پیش ناقه لیلی طریق ساربانی را

نصیحت کی نماید چاره آب دیده عاشق / که با خاشاک نتوان بست راه سیل آنی را

ز هر عضو تو آید فتنه در شهر دلی برپا / به ملک حسن خوش داری اصول خانخانی را

به گلزار رخت پابند شد دل دیده اشک افشان / محبت می دهد اینگونه درس باغبانی را

چه می نالی سرود از فتنه ایام دون پرور / شکایت چاره ننماید قضای آسمانی را

*****

سر تا سر گیتی همه رنج است و ملال / نز هجر غمین باش و نه شادان به وصال

خاطر منما ز بیش و کم رنجه که نیست / سرمایه زندگی به جز خواب و خیال

***

گفتی ز فراق دیده جیحون نکنم / یاد از تو و آن لبان میگون نکنم

تا دل بود آشفته لیلی صفتی / ممکن نبود که کار مجنون نکنم


حسین شجره اصفهانی


حسین شجره اصفهانی متخلص به " بینا " از شاعران معاصر در شهر اصفهان تولد یافته است. کتاب مبسوط " گلزار ایران" که شرح مفصلی است بر تاریخ ادبیات ایران به قلم ایشان تحریر شده است. بعدها با افکار مهاتما گاندی آشنایی پیدا کرده و چندین مقاله راجع به عقاید و افکار مهاتمای موصوف نوشته است که از آنجمله ست " آفرین با این همت " ، " تصمیم گاندی " و " روزه بیست و یک روزه گاندی ". با قطعه شعری از ایشان در مقام اهمیت کاربست اراده  و فکر و عمل صفحه را زینت می بندیم.

 

***

 

ای تو مهین پرتو نور وجود / وی تو بهین گوهر دریای جود

گر شدی از از ضعف و زبونی نزار / جمله ز خود دان و دمی هوش دار

غول ره و اهرمن جان تو / نیست به جز یأس به یزدان تو

چیست به جز یأس که روحت فسرد / جوهر مردانگیت نیز برد

تا نرسد بر تو ازین دیو بند / همچو سلیمان به طلسمش به بند

عزم و اراده ست طلسمی کزان / دیو توان بست چو بندی میان

دیو به بند آر و مشو بیمناک / ورنه کند بیم و هراست هلاک

گویم در خانه اگر هست کس / بایدت از ترس بترسید و بس

چونکه نترسیدی و ماندی به جای / راهنمایی کندت فکر و رای

فکر تو را راهنمایی کند / هم عملت عقده گشایی کند

فکر و عمل در تو چو شد کارگر / می نهدت تاج شرافت به سر


جلال الدین همائی


میرزا جلال الدین همائی متخلص به "سنا" در صفهان تولد یافته است. وی مدت هفده سال متوالی به تعلیم و تعلم علوم عالیه از فقه و اصول و منطق و فلسفه اشتغال داشته است. تالیفات این دانشمند در فنون مختلفه ادبیات و فلسفه و فقه و از آن جمله یک دوره تاریخ " ادبیات ایران " در پنج مجلد است که به طبع رسیده است. وی در شعر سرایی پیرو قدماست و بهمان متانت و استحکام پیشینیان شعر میگوید.

 

***

 

روزی لب تو جام ببوسید و می کشان / هر شب بیاد لعل تو بوسند جام را

پیوسته ترک چشم تو ز ابرو کشیده تیغ / دارد مگر به سر هوس قتل و عام را

از بس ز دوست شکوه به دل دارم ای نسیم / در حیرتم که با تو بگویم کدام را

بنگر به جام و شیشه که هر شب چو عابدان / گرمند تا بصبح قعود و قیام را

قسمت چنین شده است که ساقی روزگار / جای میم لبالب خون کرد جام را

ای شیخ چند از ره تزویر به هر صید / گسترده ای ز سبحه صد دانه دام را

ای لعبت بدیع بیان سنا نگر / تا بنگری به حسن معانی کلام را

***

لب بسته ام ز هر چه بجز گفتگوی تو / دل شسته ام ز هر چه به جز نقش روی تو

گر بگذری به خاکم  و گوئی ترا که کشت / فریاد خیزد از کفنم کآرزوی تو

 

دکتر صادقخان رضا زاده


دکتر صادقخان رضا زاده شفق در سال 1310 در تبریز متولد شده است و در همین شهر تحصیلاتش را به پایان رسانده است. وی در سال 1330 هجری قمری به سبب نطق هایی بر علیه استیلای دولت روس از طرف روس ها محکوم به اعدام گردید. وی چهارده ماه مخفیانه در استانبول ترکیه زندگی کرد و در آنجا در مدرسه "دبستان ایرانیان " معلم ادبیات فارسی گردید. در سال 1340 به ایران مراجعت کرد و سپس به برلین مسافرت کرده در آنجا به آموختن فلسفه روی آورده ، به درجه دکتری فلسفه نائل آمد. وی سبک مخصوصی داشت و شعر هم زیبا می سرود. تصویری زیبا از تصوف را در شعر زیر ارائه داده است.


*** 


عمریست دل به صحبت ابرار داده ایم / صد گوش بر حدیث رخ یار داده ایم

" ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم " / هوش و خرد ز دست بیکباره داده ایم

جام می محبت ساقی گرفته ایم / مزدش بدین دو دیده سرشار داده ایم

ابهام و کشف در نظر ما یکی ست چون / دستی به دست کاشف اسرار داده ایم

تن پروران ز عشق رخ یار غافلند / زینست تن به زحمت و آزار داده ایم

شیخا حدیث غاشیه کم خوان که ما بسی / فرمان بدست غاشیه بردار داده ایم

منصور راه کعبه عشقیم و امتحان / در پیشگاه یار سر دار داده ایم

از من به زاهدان ریایی بگو که ما / تسبیح وام کرده به زنّار داده ایم

ما را به کار شیخ ریاکار ، کار نیست / دیریست ما قرار بدین کار داده ایم

چون مردمی ز فتنه ی زاهد زبون شدند / فرمان ترک خرقه و دستار داده ایم

ما را ز می چگونه ملامت کنی که ما / عهدیست ره به خانه خمّار داده ایم


اي گل تازه كه بويي ز وفا نيسـت تــو را...

 

 

اي گل تازه كه بويي ز وفا نيسـت تــو را

    خبـر از سرزنـش خـار جـفا نيسـت تــو را

          رحم بر بلبـل بي برگ نوا نيسـت تــو را

              التفاتــي به اسيـران بـلا نيسـت تــو را

                ما اسير غم و اصـلا غم ما نيسـت تــو را

                    با اسير غم خود رحـم چـرا نيسـت تــو را

  

فارغ از عاشــق غمنـاك نمي بايـد بــود

جان من اين همـه بي بـاك نمي بايـد بـود

 

همچو گل چند به روي همه خنــدان باشــي

        همره غيـر بـه گـل گشت گلستـان باشــي

              هر زمـان با دگري دست به گريبان باشــي

                  زان بينديـش كـه از كـرده پشيمـان باشــي

                    جمــع با جمــع نباشـنـد و پريشـان باشــي

                             يـاد حيـرانــي ما آري و حيـران باشــي

 

مـا نباشيــم كه باشد كه جفاي تو كشــد  

به جفا سـازد و صـد جـور براي تـو كشــد

 

  شـب به كاشانــه اغيار نمي بـايد بــود

        غيــر را شمــع شـب تــار نمي بايد بـود

            همه جا با همه كس يـار نمي بـايد بــود

                             يــار اغیار دل آزار نمي بايد بـود

                         تشنـــه خـون مــن زار نمي بـايد بــود

                             تا به اين مرتبه خونخـوار نمي بايد بـود

  

من اگر كشتـه شـوم باعث بد نامي توســت

موجــب شهـرت بي باكـي و خود كامـي توست

 

      ديگـري جز تو مرا اين همـه آزار نكــرد

        آنچه كردي تو به من هيـچ ستمكـار نكــرد

                هيچ سنگيـن دل بيدادگــر اين كار نكـرد

                     اين ستم ها ديگـري با مـن بيمـار نكــرد

  

    گـر از آزردن من هســت غرض مــردن مــن  

مـــردم آزار مكـــش از پـي آزردن مـــن  

 

    جان من سنگ دلي دل به تو دادن غلـط است

            بر سر راه تو چـون خـاك فتـادن غلـط است

              چشم اميــد به روي تو گشــادن غلـط است

                       روي پر گــرد به راه تو نهـادن غلـط است

                        رفتــن اولاسـت زكـوي تو فتادن غلـط است

                             جـان شيريــن به وفـاي تو دادن غلـط است

 

تو نه آنـي كه غــم عاشــق زارت باشــم

چـون شود خـاك بر آن خـاك غبارت باشم

 

    مدتي هسـت كه حيرانـم و تدبيـري نيســت

        عاشـق بي سر و سامانــم و تدبيــري نيست

                 از غمت سر به گريبانم و تدبيـري نيســت

                     خون دل رفتـه زدامانــم و تدبيــري نيست

                          از جفاي تو بدينسانـم و تدبيـري نيســت

                           چـه توان كـرد پشيمانـم و تدبيــري نيست

 

شرح درماندگـي خـود به كه تقريــر كنـم  

عاجـزم چــاره من چيست چـه تدبيــر کنم 

 

    نخـل نوخيــز گلستـان جهان بسيــار است

         گل اين باغ بسي سرو روان بسيـــار است

              جان من همچو تو غارتگر جان بسيــار است

                  تـرك زريـــن کمر مــوي ميــان بسيـــار است

                       با لب همچـو شكـر تنگ دهان بسيــار است

                             نه كه غيرازتو جوان نيست جوان بسيار است

 

ديگـري اين همه بيـداد به عاشـق نكنــد

قصـــد آزردن يـاران مـوافـــق نـكنـــد

 

    مدتي شـد كــه در آزارم و مي دانــي تو

           به كمنــد تـو گـرفتـارم و مي دانــي تو

             از غم عشـق تــو بيمارم و مي دانــي تو

               داغ عشق تو به جـان دارم و مي دانــي تو

                     خـون دل از مژه مي بارم و مي دانــي تو

                          از بـراي تـو چنيـن زارم و مي دانــي تو

  

از زبــان تـو حـديثــي نشنـودم هرگــز  

از تــو شرمنــده يك حـرف نبـودم هرگــز

 

    مكـن آن نـو ع كـه آزرده شــوم از خويــت

            دسـت بـر دل نهــم و پا بكشـم از كويــت

             گوشه اي گيــرم و من بعد نيايـم من سويــت

                               نكنـــم بــار دگــر يـاد قد دل جويــت

                                    ديــده پـوشــم زتمـاشــاي رخ نيكويــت

                                           سخنـي گويــم و شرمنـده شــوم از رويــت

 

بشنو پند و مكـن قصــد دل آزرده خويــش

ورنه بسيار پشيمـان شوي از كـرده خويــش

 

     چند صبــح آيـم از خــاك درت شــام روم

         از سـر كـوي تو خـود كـام به نـاكـــام روم

                 صـد دعــا گـويـم آزرده به دشنــام روم

                   از پي ات آيـم و بــا مـن نشــوي رام روم

                           دور دور از تـو من تيـره سرانجــام روم

                              نبود زهـره كه همـراه تـو يـك گــام روم

 

كس چرا اين همه سنگين دل بد خـو باشــد

جان مـن ايـن روشی نيسـت كه نيكـو باشــد

  

از چه با من نشوي يـار چـه مي پرهيــزي

        يـار شــو بـا من بيمـار چـه مي پرهيـزي

          چيسـت مانــع زمـن زار چـه مي پرهيــزي

              بگشــاي لــعل شكـر بـار چـه مي پرهيـزي

                  حرف زن اي بت خونخـوار چـه مي پرهيــزي

                         نه حديثــي كنـي از يـار چـه مي پرهيـزي

 

كه تـو را گفـت به ارباب وفا حـرف نـزن

چين بر ابرو زن و يك بار به ما حرف نـزن

 

درد مــن كشتــه شمشيــر بلا مي دانـــد

     ســوز مـن سـوختـــه داغ جفـا مي دانــد

         مسكنــم ساكــن صحــراي فنا مي دانـــد

          همــه كس حـال من بي سر و پـا مي دانــد

                     پاك بـازم همه كس طور مرا مي دانـــد

                         عاشقـي همچـو نیست خـدا مي دانــد

 

چاره من كـن مگــزار كه بيچــاره شــوم

سـر خـود گيـرم از كـوي تـو آواره شــوم

 

از سر كـوي تو با ديـــده تر خواهم رفت

    چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت

          تا نظر مي كني از پيش نظـــر خواهم رفت

               گـر نرفتـم زدرت شــام سحـر خواهـم رفـت

                       نه كه اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت

                           نيسـت بـاز آمدنـم باز اگـر خواهـم رفـت

 

چنــد در كـوي تو با خـاك برابـر باشـم  

چنــد پامـال جفــاي تـو ستمگــر باشــم

  

چند پيش تو به قدر از هـمه كمتــر باشـم

    از تو چند همي بـت بد كيـش مكـدر باشــم

        مي روم مي روم تا به سجود بت ديگر باشـم

                 باز اگر سجـده كنـم پيش تو كافـر باشــم

 

خود بگو كز تو كشـم ناز تغافل تا كــي

 طاقتـم نيسـت از ايـن بيـش تحمـل تا كـي

 

بنده دامــن نسريــن تو را بنـده شــوم

  ابتــداي خــط مشكيـن تو را بنـده شــوم

          چين بر ابرو زن كيـن تو را بنـده شــوم

              گره بر ابروي پر چيـن تو را بنـده شــوم

                حرف ناگفتــن تسكيـن تو را بنـده شــوم

                       طــرز مهجويــي آييـن تو را بنـده شــوم

 

بالله زكه اين قاعــده اندوختــه اي  

كيسـت استـاد تو اين را زكـه آموختـه اي  

 

اين همه جور كه من از پـي هم مي بينــم

       زود خـود را به سـر كـوي عـدم مي بينــم

         ديگران راحت و من اين همه غم مي بينــم

           همه كـس خـــرم و من درد سـرم مي بينــم

                    لطــف بسيـار طمع دارم و كـم مي بينــم

                         هستـــم آزرده بـسيـــار ستـم مي بينــم

 

خـرده بر حـرف درشــت مـن آزرده مگيــر  

حـــرف دل را چو زنم راست بدان خـرده مگيــر

  

آنچنـان باش كه من از تو شكايـت نكنــم

     از تو قطــع طمــع لطـف و عنايـت نكنــم

          پيــش مــردم زجفــاي تو حكايـت نكنــم

                 همــه جـا قصـــه درد تـو روايـت نكنــم

                           ديگر اين قصــه بـي حد و نهايـت نكنــم

                                    خويــش را شهـره هر شهـر و ولايـت نكنــم

 

کمترين تصویر از يک آرزو...


کمترين تحرير از يک آرزو اين است

آدمي را آب و ناني بايد و آنگاه آوازي

در قناري ها نگه کن ، در قفس ، تا نيک دريابي

کز چه در آن تنگناشان باز شادي هاي شيرين است.

کمترين تصوير از يک زندگاني :

آب،

نان،

آواز،

ور فزون تر خواهي از آن ،

گاهگه ،

پرواز

(ور فزون تر ، باز هم خواهي … بگويم ، باز؟)

آنچنان بر ما به نان و آب ،

اينجا تنگ سالي شد

که کس در فکر آوازي نخواهد بود

وقتي آوازي نباشد ،

شوق ِ پروازي نخواهد بود.

 

محمد رضا شفیعی کدکنی- مجموعه ي در ستايش کبوترها


بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت...


بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت /  به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم /  قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند /  که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده / که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی /  هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد /  فراق روی تو چندین بسست حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن /  کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی /  به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید /  مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان /  هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد /  که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت


تاکی به تمنای وصال تو یگانه...


تاکی به تمنای وصال تو یگانه /  اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟ / ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

 

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد /  دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد

در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد /  گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

 

روزی که برفتند حریفان پی هر کار /  زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار /  حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

 

هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو /  هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو /  مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

 

بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید /  پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید /  یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

 

عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید /  دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید

تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید /  هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

 

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست / هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست /  تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


قطعه و غزل از فرخی سیستانی


خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم  /  تربیتی کن به آب لطف خسی را

گفت یکی بس بود و گر دو ستانی  /  فتنه شود، آزموده‌ایم بسی را

عمر دوباره‌ست بوسه‌ی من و هرگز  /  عمر دوباره نداده‌اند کسی را

****

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی  /  در شرط ما نبود که با من تو این کنی

دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا  /  آگه نبوده‌ام که همی دانه افکنی

پنداشتم همی که دل از دوستی دهی  /  بر تو گمان که برد که تو دشمن منی

دل دادن تو از پی آن بود تا مرا  /  اندر فریبی و دلم از جای برکنی

کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود  /  زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی

بستی به مهر با دل من چند بار عهد /  از تو نمی‌سزد که کنون عهد بشکنی

با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود  /  زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی


پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است / غزل : حافظ


در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است /  صراحی می ناب و سفینه غزل است

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است /  پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس /  ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب  /  جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان /  که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت  /  ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش  /  چنین که حافظ ما مست باده ازل است


اندر حکایت فقر و خوشبختی


خاطرم هست کودک که بودیم وهنوز پا به مرحله تعقل ننهاده بودیم ، آرزوهای رنگارنگ کوچک و بزرگ زیادی در مطبخ ذهن مان می پختیم ، تمام دلبستگی و عشق مان خرده پول های ریز و درشت ته قلک مان بود که نردبان جهش ما تلقی می شد بر بام سعادت. برای خودمان دغدغه می ساختیم که با چندرغازی که ته قلک مان چشمک می زد چه بکنیم!؟ ما بودیم و یک دنیا انتخاب های جورواجور و اندک میزان دارایی که کفاف تأمین حداقل نیازمان را هم نمی داد.

با اینحال حس زیبای شاهانه ای داشتیم که ممکن است حتی شاهی با تمام کرّ و فرّ و شکوه شاهانه و خزانه های انباشته از ثروت خسروانه از داشتن چنان حس قوی معنوی بی بهره باشد. با تمام نداری ها و محرومیت ها احساس توانگری کرده ،  خود را ثروتمند می دانستیم. آن زمان به نسبت شرایط مرفه امروز ، زندگی ها نسبتاً سخت بود و بزور پیش می آمد پولی دستبوس مان بشود. هر چند از برکت این فقدان مادی جانگزا شیپیش در جیب مان چارقاب می زد اما از دولت ثروت ذهنی که داشتیم جیب احساس مان پر از سکه های خوشبختی بود. از هر چیز کوچک بهترین استفاده را می بردیم و غبطه نداشتن نداشته ها را هرگز به دلمان راه نمی دادیم. هدف از زندگی چه می تواند باشد غیر اینکه از مواهبی که کم و بیش طبیعت در اختیار مان قرار داده است بیشترین لذت را کسب کنیم!؟

یک آدم ندار و مفلس مقام می تواند از داشته های کم و همان اندک دارائیش لذت فراوانی حاصل بکند. در صورتیکه ممکن است در مقابل ثروتمند خوش مال و منالی هم باشد که خورجین حساب های بانکی اش سرشار از بار دینار و دراهم طلا نشان باشد ، خدم و حشم آنچنانی داشته باشد ، زیردستش کرور کرور کارمند مشغول کار باشند اما با این حال با این داشته وافر نتواند لذتی در خور توجه ستانده ، باده قدرت نتواند برایش سکر نیافریند. در نهایت خاطرش رضا نشده ، خود را فقیر بپندارد.

علت این است که مساله لذت بردن از پدیده های طبیعت یک امر ذهنی است. بیشتر از آنکه آدم سعی بکند جیب کت و شلوارش را پُر بکند باید تلاش بکند جیب احساسش را غنی نگه دارد. بعبارتی شاعرانه تر به چنان سطحی از بینش برسد که بقول آن شاعر فرنگی (ویلیام بلیک) بتواند بهشتی را در یک گل وحشی مشاهده کند. لذتی که در پدیده ها وجود دارد را با بزرگی و کوچکی آنها ارزیابی نکند. بلکه ارزشی که او با ذهن خود می تواند به آن ها بدهد.

فقر بر دو دسته است : فقر مادی و فقر احساسی. فقر مادی آن است که انسان از حیث معاش اولیه از قبیل خوراک روزانه ، پوشاک ، وسایل تحصیل و ... کمبود داشته باشد. چیزهایی که نمی توان از آنها گذشت. اینها که ضروری هستند بجای خود. در مقابل یک نوع فقر احساسی داریم و آن این است که افراد با تمام داشتن این چیزها باز هم ناخشنود باشند. برای مثال یک مدیر شرکت با دخل و دشت آنچنانی که هفتاد سال از عمرش هم سپری شده و چیزی نمانده که او هم نیز چون دگران در کوزه بیافتد! باز خواهش های نفسانی اش مانع از اقناع خاطرش می شود. زیاده طلبانه دوست میدارد حلقه مالکیتش را بیش از پیش گسترش بدهد و تا می تواند املاک و زمین و پول بیشتر ضمیمه دارایی هایش بکند. اما افسوس که کفن جیب ندارد!

 

یاد سخن زیبای زنده یاد حسین پناهی افتادم. آن مرحوم می گفت : " بعضی ها آنقدر فقیر هستند که تنها چیزی که دارند پول است." حرفیست که بقولی ، مو ، لای درزش نمی رود! چه بسیارند کسانی که ثروتمندند اما فقیرند و چه بسیارند کسانی که فقیرند اما ثروتمندند! ثروتمند فقیر هر چه بیشتر بدست آورد  فکر می کند و یا حس می کند باز هم کمترین سهم را از هستی برده است. از اینرو هر روزش در حرص خوشه به خرمن افزودن می گذرد ، طولی نمی کشد که موی سرش در آسیاب زیاده خواهی رفته رفته سفید می شود! شیطان آز بر دوش پندارش بوسه زده است ، ترغیبش می کند به طمع بیشتر. در واقع از مال فقط جمع کردنش را منظور دارد. نه سخاوت بخرج می دهد که از داشته هایش کسی منتفع بشود و نه خودش از آن خیری می برد. باید منتظر باشد تا خیاط ازل قبای مرگ بر قامتش بدوزد و خاک گور چشمش را پر بکند.

ز زر و سیم راحتی برسان / خویشتن نیز تمتعی بر گیر

دریغا که شربت وصال ناچشیده های بسیاری هستند که رشک ورزانه در حسرت مقام و موقعیت او شب و روز رؤیاهای دور و دراز می بافند. اما چون چنبر ذهنش را پیچک تفکرات اهریمنی احاطه کرده از حقیقت غافل می شود. یک فقیر می تواند از خوردن یک قرص نان چنان حظی ببرد که یک ثروتمند از خوردن چند پُرس کباب هم نمی تواند. بقول شیخ سعدی :

مرغ بریان به چشم مردم سیر / کمتر از برگ تره بر خوان است

وان را که دستگاه و قدرت نیست / شلغم پخته مرغ بریان است!

یادم میاید یکبار به حرفهای آقای بیژن ؛ مالک ایرانی الاصل شرکت آمریکایی تولید کننده عطر و ادکلن و طراح لباس در تلویزیون گوش میدادم ، با آن ثروت مثال زدنی اش که شهره رسانه ها شده ، شهرتی بهم رسانده بود ، او را فردی فقیر حس کردم ، نوعی حس نارضایتمندانه نسبت به زندگی در نگاهش موج میزد. احساس کردم سعی می کند آرامش را در یک نخ سیگار جستجو کند. فرزندانش که خوی غربی های مادی گرای بهره نابرده از فرهنگ و معرفت را به خود گرفته بودند پشیزی احترام برای پدر قائل نبودند ! حس زیبایی است حس دوست داشته شدن توسط دیگران ، همین حس ساده را ثروت شگفت انگیزش نتوانست به او  هدیه کند و آخر هم با دلی شکسته و رنجور از غم زمانه نامراد رفت و در کوزه افتاد! و چه بسا آس و پاس جماعتی که بساط عیش و نوش ندارند اما چایی صفاشان همیشه روی سماور دلشان براه است و نان دلپذیر محبت هماره زینت دهنده سفره وجودشان.

یک طرف قضیه این است که انسان باید در حالت داشتن حداقل ها بخودش تلقین بکند که ثروتمند است. این ثروت می تواند سوای پول و دم و تشکیلات ، نعمت بی بهای سلامتی باشد که هر کسی این تاج فاخر را بر بالای سرش حس نمی کند جز درماندگان مقهور و گرفتار در گرداب بیماری. یا می تواند نعمت زیبای صمیمیت اعضای خانواده با یکدیگر باشد. اگر بشما بگویند حاضرید چند میلیارد دلار به شما بدهند اما چشمانتان را بگیرند ، کدام را انتخاب می کردید؟ قطعا چشمانتان را! می بینیم که سلامتی از هر ثروتی بالاتر و ارزشمندتر است. منتها بشر کوته نگرانه در غم نداشته های ناضرورش زانوی غم بغل گرفته است.

در طرف دیگر قضیه باید گفت فقر چندان هم خالی از فایده نیست. فوایدی بر فقر مترتب است که بر ثروت نیست. بستگی دارد از کدام زاویه به فقر نگاه کنی .  من می گویم لذت زندگی به نداری ست. این نداری موتور محرک انسان است برای تکاپو ، این نداری عشق به محیط و طبیعت را در دل آدمی زنده نگه می دارد. همین نداری ست که سبب می شود انسان به زندگی اش پویندگی بدهد و اشتهایش را در اهر امری فزونتر جلوه بدهد. اما ثروت زیاد اشتهای پویش را در آدمی رفته رفته از بین میبرد.

بزرگترین ثروت آدمی ، خرد و فکر اوست. این ثروت اگر بر روان او سایه گستر نباشد ، ثروت های دیگر آدمی را چندان بکار نمی آید. خرد ارشاد کننده آدمیان است به همه خوبیها. آرزو  میکنم هماره با ذهنیتی مثبت از داشته های خود بهترین استفاده را ببرید و شکرگذار باشید. " شکر نعمت ، نعمتت افزون کند!" نفس شکرگزاری برایتان نعمت های فراوان دیگر به ارمغان می آورد چون با اینکار بخودتان تلقین می کنید که شما دارا هستید. ثروتمندی و خوشبختی بیشتر یک حالت روحی است تا جیب پر پول داشتن. چون از این حالت روحی سرشار شدید ، درهای ثروت و شادی به رویتان گشوده خواهد شد.

 

چه غم ، که در دل این برج های سیمانی

ز باغ و باغچه دورم ، در این اتاق صبور

همین درخت پر از برگ سبزِ تازه و نغز

که قاب پنجره ام را تمام پوشانده ست

به چشم من باغی ست.

وگر هزار درخت بر آن بیافزایند

جمال پنجره من نمی کند تغییر

که بسته راز تسلّای من به صحبت پیر

» چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

 

*زنده یاد فریدون مشیری *

 

" همراه با حافظ "...


درون معبد هستی

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز

نشسته در پس سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز

به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند سوی خدا - از آرزو لبریز -

به زاری ، از ته دل ، یک " دلم میخواست " می گوید.

شب و روزش " دریغ " رفته و " ای کاش " آینده ست.

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!

زمین و آسمانم نورباران است!

کبوترهای رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است :

ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد

جهان در خواب

تنها من ، در این معبد ، در این محراب :

 

دلم میخواست : بند از پای جانم باز می کردند

که من ، تا روی بام ابرها ، پرواز می کردم

از آنجا با کمند کهکشان ، تا آستان عرش می رفتم

در آن درگاه ، درد خویش را فریاد میکردم!

که کاخ صد ستون کبریا لرزد

 

مگر یک شب ، ازین شبهای بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

- به روی پرنیان آسمانها  - خواب در چشم خدا لرزد!

دلم میخواست : دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

ازین بیچاره مردم یاد می فرمود!

دلم میخواست زنجیری گران ،

از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان ، خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویشتن آگاه می کردند.

چه شیرین است : وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است ، اما من ،

دلم میخواست : اهل زور و زر ، ناگاه!

ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند!

دلم میخواست : دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم میخواست : مردم در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی بستند.

مراد خویش را در نامرادی های های یکدیگر نمی جستند.

ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند ،

چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!

چه شیرین است وقتی سینه ها ازمهر آکنده است

چه شیرین است وقتی ، آفتاب دوستی ، در آسمان دهر تابنده ست.

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است.

 

دلم میخواست : دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند!

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا ، زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد!

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد!

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد ؛

همین ده روز هستی را امان می داد!

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!

 

دام میخواست : عشقم را نمی کشتند!

صفای آرزویم را - که چون خورشید تابان بود - می دیدند.

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند.

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند.

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند.

 

دلم میخواست ، یک بار دگر او را کنار خویشتن میددیدم

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم

دلم یک بار دیگر ، همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد.

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد.

غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد.

دلم میخواست : دست عشق - چون روز نخستین -

هستی ام را زیر و رو میکرد

دلم میخواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد.

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!

بهشت عشق می خندید

به روی آسمان آبی آرام ،

پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند

به روی بام ها ناقوس آزادی صدا میکرد ...

مگو : " این آرزو خام است! "

مگو : - " روح بشر همواره سرگردان و ناکام است. "

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد ؛

وگر این آسمان در هم نمیریزد ؛

بیا تا ما : " فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم. "

به شادی : " گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم!"


مثنوی جاه جویان زر طلب...


وین گروهی که نورسیدستند / عشوه جاه و زر خریدستند

سرباغ و دل زمین دارند / کی دل عقل و شرع و دین دارند

ماه رویان تیره هوشانند / جاه جویان دین فروشانند

بجدل کوثر و به علم ابتر / بسخن فربه و بدین لاغر

با فراغند و بی فروغ همه / گه دریغند و گه دروغ همه

آنچه نیک از حدیث بگذارند / و آنچه باشد شنیع بردارند

گشته گویان ز بغض یکدیگر / کاین فلان ملحد و فلان کافر

همه از راه صدق بیخبرند / آدمی صورتند لیک خرند

مکتب شرع را ندیده هنوز / بدر عقل نارسیده هنوز

همه دیوان آدمی رویند / همه غولان بیرهی پویند

همه در راه آن جهانی کور / بنده خورد و خفت همچو ستور

همه بر أکل و بر جماع حریص / آزشان کرده سال و مه تحریص

همه جویان کبر و تمکین اند / همه قلب شریعت و دین اند

داده فتوی بخون اهل زمین / از سر جهل و حرص و از سر کین

همه در دست یکرمه رعنا / همچو شمعند پیش نابینا

همه بسیار گوی کم دانند / همه چون غول در بیابانند

در سخن چون شتر گسسته مهار / چون شترمرغ جمله آتش خوار

دیو ز افعالشان حذر کرده / آنچه او گفته زان بتر کرده

در نفاق و خیانت و تلبیس / در گذشته به صد درک زابلیس

مال ایتام داشته بحلال / خورده اموال بیوه و اطفال

هیچ نایافته ز تقوی بوی / تهی از آب مانده همچو سبوی

پس دیوار کعبه خر گایند / ور دهی تیز غسل فرمایند

گر بچرخ این ددان برآیندی / دختر نعش را بگایندی

همه در علم سامری وارند / از برون موسی و از درون مارند

همه رشوت خورند و قاعده گر / زیر بارند و خوار همچون خر

از پی مال و جاه بی فردا / همه یوسف فروش نابینا


عشق و هوس / برگرفته از رمان "شکر تلخ" زنده یاد جعفر شهری


خانم باجی سماورو آب کرد و رفت نشس بر دل عزّت و گفت : عزّت جون چی جوری شد که هوس ماست مصیّب افتاد به سرت با این مَرده بازاری میرزا باقر ریختین رو هم ، حرف تون افتاده تو مردم که زنیکه شوهر داشته خجالتشم نکشیده با یه مرد غریبه  شیر و شکروار بهم لولیدن ، تو که شوور بالا سرت بود و این بنده خدام که وضعش بدک نبود زندگیت اونقد بی سرو سامونی نبود.

عزت سرشو بالا آورد ، روشو کرد به خانم باجی با صدای بغض گرفته ش گفت : پدر مادرائی که به حرفا و درد دلای بچه هاشون گوش نمیدن باید همچی روزائی رو هم از بچه هاشون انتظار داشته باشن وقتی خواستن منو شوهر بدن نه اینکه با من حرف اونو یک کلمه درمیون نگذاشتن  ، بلکه هر چی ام گفتم که من این شوور پیرو نمیخوام و باهاش نمیتونم زندگی بکنم خیال می کردی دارم با دیفال حرف میزنم. معلوم نبود اگه اون شوورو رو برا خودشون میخواسسن که پهلوش بخوابن چرا منو بهش دادن!  اگرم بزرگتر بخودش حق میبینه مصلحت بچه شو در نظر بگیره چرا نباید این مصلحتو اول با خود بچه در میون بذارن.

از اینا گذشته شما حاجی رو دیدین و میرزا باقرم دیدین. آیا اگه خودتون جای من بودین میتونستین با یه همچی جوونی تو اطاق تنها بیفتین وجلو هوس خودتونو مهار بکنین!؟

من پر رویی میکنم خانم باجی جون ، سگ که تشنه شد فکر نجسی پاکی ظرف و ظروف صاحابشو نمیکنه و سرشو تو آب میبره. من ام بعد چن سال که تشنه محبت مونده بودم چشمه ای که سیرابم کنه جلو خودم میدیدم و نمی تونستم ازش دست بکشم.

درسته که مرد مرده و رختخواب ام رختخوابه و زنم باید عفت و حیا داشته باشه و چشمش فقط تو صورت مرد خودش باشه ، اما هیچکس ام نمیشه سراغ کرد که مرغ مرده رو از خوراک داغ بوقلمون فرق نذاره. مگه اینجور آدم کسی باشه که مغز سرشو عوض کرده باشن و مغز الاغ جاش گذاشته باشن.

خدا کنه آدم کره خر بیاد و خر از دنیا بره و از هیچ چی این عالم ام نتونه سر در بیاره. برای اینکه هر جای آدمو از چشم و گوش و دماغ و دهن و دست و پا رو که ببندن و بگن نبین و نشنف و نبود و حرف نزن و تکون نخور و راه نرو میتونه اونجور کنه ، اما جلو فهم آدمو نمیتونن بگیرن و قدغن کنن که از چیزی نباید سر در بیاری.

شما خودتون انصاف بدین آخه میشه آدم یکی رو بخواد و قسمتش نشه تا به یکی که نمیخواد شوورش بدن. بخدا اگه میکائیل و جبرئیلم بودن میتونسسن اینکارو بکنن ، شما رو به خدا هرگز شده یه شغال گشنه مرغ لاری چاقی بی زحمت گیرش بیفته و بتونه از اون چش بپوشه ، یا یک گربه رو سراغ داری که دسش به ماهی آی قشنگ قرمز تو حوض برسه و بخاطر صاحبش اونا رو بحال خودشون بذاره ...


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست...


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست/ یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن / یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من / با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید / بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گربوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم/ طیره مشو، که چشمه‌ی حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام/ یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم / عیبم مکن، که روضه‌ی رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست / دایم نظاره‌ی رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل / پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است / خوشتر ازین وآن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست / در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی / از درد بس ملولم و درمانم آرزوست


سید غلامرضا روحانی / شاعر فکاهی سرای معاصر


غلامرضا روحانی در بیست و یکم اردیبهشت سال ۱۲۷۶ شمسی در مشهد به دنیا آمد. پدرش میرزا سید شکرالله متخلص به آزادی و جدش میرزا سید محمد تفرشی متخلص به علی، از شاعران دوره قاجار بودند.  انتشار اشعارش در سال ۱۲۹۸ در حالی که بیش از ۲۲ سال از عمر وی نمی‌گذشت در جرائد و نشریات مختلف تهران از قبیل: گل زرد، امید، نسیم شمال، ناهید و توفیق آغاز گردید.

روحانی در سال ۱۳۰۰ به عضویت انجمن ادبی ایران درآمد. این انجمن ابتدا در منزل شیخ‌الرئیس افسر و بعدها در منزل استاد محمد علی ناصح برقرار گردید. در سال ۱۳۰۲ به همکاری با بعضی کلوپهای نمایش و موسیقی، از جمله جامعه باربد پرداخت که استاد اسماعیل مهرتاش مؤسس آن بود. روحانی شهرهای زیادی برای نمایشنامه‌ها و پیش پرده‌ها سرود که بیشتر، درونمایه فکاهی داشت و بسیاری از آنها بر سر زبانها افتاد. نظیر اینگونه اشعار فکاهی در دوره جدید ادبیات فارسی خیلی کم و بدین مایه و معیار دیده نشده بود. به مرور ایام اشعار سید غلامرضا روحانی مصدر الهام و سرمشق گرانبهایی برای جوانان با ذوق دیگر گردید بطوریکه امروز ایران دارای یک مکتب «فکاهی» منظوم است.

سید غلامرضا روحانی سرانجام در شهریور سال ۱۳۶۴ شمسی در هشتاد و هفت سالگی در تهران درگذشت. استاد جمال‌زاده او را «رئیس طایفه فکاهی سرایان» می‌نامد و ملک الشعرای بهار نیز در شعر خود، به دنبال ایرج میرزا و سید اشرف‌الدین گیلانی (نسیم شمال) از وی یاد می‌کند.

****

سه پلشک آید و زن زاید و مهمان برسد / عمّه از قم برسد خاله ز کاشان برسد

تلگراف خبر مرگ عمو از تبریز / کاغذ مردن دائی ز خراسان برسد

صاحب خانه و بقال گذر از دو طرف / این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد

هربلائی به زمین می رسد از دور سپهر/ بهر ماتم زده ای بی سر و سامان برسد

اکبر از مدرسه با دیده گریان آمد / عقبش فاطمه با ناله و افغان برسد

این کند گریه که من کفش ندارم در پای / آن کند ناله که کی چادر و تنبان برسد

گاه از عدلیه آید پی جلبم مأمور / گاه از نظمیه آژان پی آژان برسد

من در این کشمش افتاده که ناگه میراب / وسط معرکه چون غول بیابان برسد

پول خواهد ز من و منکه ندارم یک غاز / هر که خواهد برسد این برسد آن برسد!

 

***

مطایبه نقل از « اراجیف الاجنّه»

 

شب عید است و گرفتار زن خویشتنم / داد از دست زنم

اوست جفت من و من جفت ملال و محنم / داد از دست زنم

خود نه شلوار بپایم نه قبائی به تنم / داد از دست زنم

گیوه ام پاره شده وین زن بدتر از دیو / کفش خواهد از گیو

پای من مانده چو خر در گل و دل گشته پریش / او به فکر قر خویش

گویدم عطر کتی خر که به زلفم بزنم / داد از دست زنم

مشهدی باقر هیزم شکن امروز زنش / رخت نو کرده تنش

من نه کمتر ز زن باقر هیزم شکنم / داد از دست زنم

گفت بهر سر طاسم تو کله گیس بخر / مُد پاریس بخر!

گفتمش از همه کس لات تر امروز منم / داد از دست منم

گفت اگر پول نداری ز چه هستی زنده / من شدم شرمندم

گفتمش زنده از آنم که نباشد کفنم / داد از دست زنم

منکه از دست زنم حوصله ام تنگ شده / کلّه ام سنگ شده

میکنم پاره  ز دستش یخه ی پیرهنم / داد از دست زنم

گفته بودم که نگیرم زن تا گردم پیر / پدرم گفت بگیر

گفتم این لقمه بزرگ است برای دهنم / داد از دست زنم

خواست جوراب فرنگی که برایش بخرم / نبود سیم و زرم

وطنی گر بخرم دور کند از وطنم / داد از دست زنم

سر جوراب کرم معرکه بر پا کردیم / جنگ و دعوا کردیم

موی من کند و تف افکند به ریش پهنم / داد از دست زنم

گشت از خانه ما شیون و فریاد بلند / داد و بیداد بلند

مشت زد بر دهنم آخ دهنم واخ دهنم! / داد از دست زنم

 

***

 

رباعی :

 

ای کرده ز ریش و پشم خود را درویش / وز این دو بیندوخته سرمایه خویش

خرس از تو بسی زیادتر دارد پشم / بز از تو کمی زیادتر دارد ریش!


عشق


در کنج غم نصیب من از عشق روی او

جز درد و رنج و گریه بی اختیار نیست

دردا که باخبر ز دل بیقرار من

آن مایه  قرارِ دلِ بی قرار نیست

 

عمری ست کز فراق سراپا در آتشم

بیمار و رنجدیده و تبدار و تشنه کام

گفتم که عقل نام نیالایدم به ننگ

اکنون اسیر عشقم و ننگ آیدم ز نام

 

بی چاره دل که تا رسد آن نازنین به من

از شوق می طپد که به پایش اوفتد

گویم دلا که پای در آتش چه می نهی!؟

دل جهد می کند که مگر با سر اوفتد!

 

از عشق من به کوچه و بازار قصّه هاست

امروز شهر پر شده از گفتگوی من

از بس که شب ز دستِ غمش ناله می کنم

همسایه شکوه می کند از های و هوی من

 

بی او نه دیده پند پذیرد ، نه دل قرار

با او نه تابِ شوق و نه یارای دیدن است

در این میانه حاصلِ عشق و جوانیم

یک عمر بار محنتِ هجران کشیدن است

 

ای گل بیا که در دلِ من خار غم شکست

یک دم برس به دادِ دلِ عندلیب خویش

با اینهمه جفا که ز دست تو می کشم

آخر تو را چگونه بخوانم حبیب خویش!؟


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی / چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد / بزه کردی و نکردند مذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند / همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم / که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد / که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید / مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری / تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی / عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن / که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی


بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم...


بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم / که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم / ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر / چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو / کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم / کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون / درین خمخانه‌ی رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که / درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی / یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی / من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت / ز برق عشق آن دلبر بجز اخگر نمی‌دانم

*****

ای جان ما شرابی از جام تو کشیده / سرمست اوفتاده دل از جهان بریده

وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته / تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده

ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم / مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده

جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته / در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده

آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل / هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده

وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود / هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده

گردون سالخورده بویی شنیده از تو / در جست و جویت از جان چندان به سر دویده

عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم / پیران راه‌بین را بر دارها کشیده

در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت / چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده

تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم / وز سختی ره تو کس در تو نارسیده

الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد / نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده

ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت / نادیده گرد کویت مردان کار دیده

تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته / یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده

ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت / داده به یک دو گندم واندوه تو خریده

در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی / یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده

بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل / وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده

چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی / زان دوستی نداری با هیچ آفریده

جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد / زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده

کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه / تا فرش راز بیند بر کون گستریده

هر بی خبر نشاید این راز را که این / جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم


به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که نوزاد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم