زندگی / اوشو


حیات آفریننده است.

باید در آن پرشور و با انگیزه زندگی کنی نه با سردی و بی میلی.

باید مشعل زندگیت را از دو سو بیفروزی،

آنگاه هر لحظه برایت باارزش تر از یک عمر می گردد.

لحظه ها را زندگی کن و محدودیتی به وجود نیاور.

در حال زندگی کن، شاید این لحظه آخرین لحظه عمرت باشد.

اینگونه زندگی کن: هر نَفَس را دم آخرین بدان؛

آنگاه دیگر با بی میلی زندگی نخواهی کرد.

ممکن است لحظه بعد زنده نباشی،

پس هر آنچه در اختیار داری رو کن و به کار ببند،

هیچ کس از لحظه بعدش آگاه نیست. این شیوه زندگی است.

آن هنگام که دیگر به نتیجه نیاندیشی،

به نیلوفری زیبا مبدّل می گردی.

لحظه به لحظه نیلوفر را به یادآور

تا هر چه بیشتر در حال فرو روی

و عمق گیری و رها و مستقل و پاک گردی.

وقتی آینده ای نباشد کامل زندگی می کنی

و هنگامی که گذشته ای نباشد پاک می مانی.

لحظه ای که در این حادثه رخ دهد،

زندگی سراسر بی کران و جاویدان می گردد.


خوشترین ساعات عمر!


زنده یاد جعفر شهری نویسنده رمان شیرین شکر تلخ در اول کتابش مطلب زیبایی را به تحریر کشیده است که شایسته اشارت است. او می نویسد:

«خوشترین ساعات عمر من آنزمان است که تو را در نهایت عسرت و رنج و بدبختی دیده، بی سامانی و دربدریت را مشاهده کرده، ناله ناکامی و پی پناهیت را شنیده، خفت حاجتمندی و حقارتت را تماشا کرده، سرت را به زیر سنگ حوادث می نگرم.

میدانی چرا؟

برای آنکه از جان خود عزیزترت داشته دوستت میدارم، میخوام بدینوسیله راه مبارزه با مشکلات را آموخته، جوهر ذاتت ظاهر گردیده، بزرگ و سعادتمندت بینم.

فرزندم بر تلخی و سختگیری من خورده مگیر، زیرا، این است آنچه او از من برای من خواسته، من درباره تو آرزو می کنم.»




کاش...




کاش آن آینه ای بودم من

که به هر صبح تو را می دیدم

می کشیدم همه اندام تو را در آغوش

سرو اندام تو با آنهمه پیچ

آنهمه تاب

آنگه از باغ تنت می چیدم

گل صد بوسه ناب

.......


حمید مصدق

مجموعه سالهای صبوری

یگانگی / فریـدون مشیــری


بر قله ایستادم

آغوش باز کردم.

تن را به باد صبح،

جان را به آفتاب سپردم

 

روح با یگانگی

با مهر، با سپهر،

با سنگ، با نسیم،

با آب، با گیاه

در تار و پود من جریان یافت!

 

موجی لطیف، بافته از جوهر جهان،

تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت.

«من» را ز تن ربود!

«ما» ماند،

راه یافته در جاودانگی!