شرحی مختصر بر اشعار مولانا

 

 

نزدیک توام مرا مبین دور
پهلوی منی مباش مهجور

خداوند ، زندگی، یا اصل وجود ما میگوید من به تو بسیار نزدیکم، مپندار که دورم، مپندار تاج و تخت و بارگاهی دارم و در آسمانها پادشاهی میکنم و در دوردست‌ها هستم. من همچون نَفَس در تو زندگی میکنم. من با توام.. مپندار در فراقی.

آن کس که بعید شد ز معمار
کی گردد کارهاش معمور

کسی که از اصلش، از آفریننده اش ، از معمارش ، از سازنده اش دور شود، هیچ وقت کارهایش سر و سامان نخواهد یافت. دور شدن یعنی خصلت های وجود اصلی خویش را رها ساخته، فراموش کند. فراموش کند که اصل او از شادیست، فراموش کند که بی نهایت و ابدیست ، فراموش کند خود ، کامل است و نیاز به چیز دیگری ندارد. اگر اینها را فراموش کند به بیراهه رفته و سرانجام نیکویی نخواهد داشت.

بی من اگرت دهند شهدی
یک شهد بود هزار زنبور

اگر از مسیری غیر از مسیر اصل وجود خویش ، دستاوردی حاصل کنی آن دستاورد مانند عسلیست که به همراه آن هزار زنبور باشد ، یعنی یک شیرینی همراه با هزار تلخی. مثلا مالی یا مقامی را بدست می آوری برای ابراز منیّت و فخرفروشی، حتی کارهای خیر انجام میدهی برای شهرت و محبوبیت، در همهٔ این کارها چون با هدفی غیر از هدفی پاک و متعالی اقدام کرده‌ای آن سرانجام و نتیجه ی مطلوب را نخواهی گرفت و همراه آن هزار درد و رنج را بایستی تحمل کنی. مثلا پنجاه سال زندگی کرده ای از نظر مالی، عنوان اجتماعی، همسر، فرزند، خانه، اتومبیل و... کاملا تامین هستی ولی آرامش نداری. بیقراری.با مشکلات و معضلاتی روبرو میشوی. این همان شیرینی همراه با هزار تلخیست. بدان که جایی اشتباه کرده‌ای، کارهایت را از مسیر منیّت انجام داده ای.

 

ساقیا برخیز و در ده جام را

 

 

ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
حافظ

شرح :
ای ساقی، ای خدا، جام معرفت و آگاهی را به ما بده تا غمها و رنج های بیهوده ما از بین برود.
شمه ای از این آگاهی به خویشتن را به من بنوشان تا این جامه کبود ذهن را دور افکنم و به آسایش رسم.
گر چه دور انداختن عقل حسابگر از نظر به اصطلاح عاقلان، بیهوده و مایه ی ننگ است، ما این ننگ و نام را نمیخواهیم چرا که مست باده ی عشق، ننگ و نام نمیشناسد. ارزشهای مادی و فناپذیر برای ما ارزش واقعی نیستند که داشتن یا نداشتن آنها باعث نام و ننگ شود.( البته داشتن دنیا و مادیات نکوهیده نیست بلکه دل بستن به آنها بیهوده و خطاست)
ما را مست باده ی آگاهی و معرفت گردان، چقدر از این ذهن مغرور و خودخواه، رنج برده و سختی بکشیم.
من اگر عاشق شوم شعله ی آتشین سینه ی من تمام افکار آزار دهنده، ترسها، نگرانیها و... خواهد سوخت و از بین خواهد رفت.
کسی را محرم اسرار دل عاشق خود، نمیبینم چرا که عاشقان حال عاشقان دانند.
(از طرفی اشاره به این مطلب است که خدای هر کسی مخصوص خود اوست که خودش باید در درون خود به آن برسد. خدا و حقيقت را دیگران نمی توانند برای تو تعریف کنند، خودت از درون باید به خدای خود دست یابی)
مرا با دلارامی خوش است که ازلی و ابدیست و این چنین مرا بیقرار خویش کرده است. هر که آن بلند قامت سیمین تن یعنی اصل وجود خویش را ببیند دیگر توجه و دلبستگی به هیچ چیز دیگر ندارد.
ای انسان در راه عشق و رسیدن به آگاهی و آرامش، سختیها را بپذیر، ذهنت را تهی کن، منیتها و خودپرستی ها را دور بینداز، در مقابل ناملایمات و اتفاقات صبر پیشه کن، که اگر چنین کنی روزی به آرامش و شادی پایدار و واقعی خواهی رسید و خدا را در آغوش خواهی کشید.

 

روز بزرگداشت سعدی

 

یکم اردیبهشت روز بزرگداشت استاد سخن سعدی، شاعر پرآوازه ایران زمین گرامی باد.  

 

گر خردمندی، از اوباش جفائی بیند

شادمان گردد ودیگر به سرِغم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کـــم نشـــود

 

 

طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

 

  

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت

وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

 

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای

وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

 

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای

وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

 

آن نفسی که باخودی یار کناره می کند

وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

 

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای

وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

 

جمله بی قراریت از طلب قرار تست

طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

 

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است

ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

 

جمله بی مرادیت از طلب مراد تست

ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

 

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی

تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

 

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد

از مه و از ستاره ها والله عار آیدت

 

 

شرح مختصر :

 

هنگامي که در ذهن هستی زندگی چون خار برایت رنج آور است ولی هنگامی که با اصل وجود خویش یکی شوي،  خود، اصل زندگی شده، با یار یکی میشوی

هنگامي که در ذهن هستی کوچکترین اتفاق ها تو را از جا میکند و آرامشت را به هم میزند ولی وقتی فارغ از ذهن هستی بزرگترین اتفاقات را با خردمندی که از درونت میجوشد با آرامش مدیریت میکنی.

هنگامي که در ذهن هستی اندوه تورا احاطه میکند، خوشبختی از تو دور میشود، دیگران حتی نزدیکان از تو دوری میکنند،  اما هنگام فراغت از ذهن شادی و نشاط  به گونه های مختلف تو را فرا میگیرد.

این که همیشه بی قرار هستی و آرامش نداری بخاطر اینست که از وضعیت موجود ناراحتی و رضایت نداری و از دیگران یا چیزها یا اتفاقات بیرونی خوشبختی میخواهی به عبارتی موتور خواستنت همیشه روشن است. باید بدانی گنج واقعی زیر دیوار خواستن است. خواستن همچون خوردن آب دریاست که هر چه بنوشی عطشت بیشتر میشود. خواسته های انسان انتهایی ندارد بنابراین بی آرزو شو تا آرامش تو را فرا بگیرد.

هر آنچه از یار میرسد پذیرا باش. تسلیم باش. وقتی به دنیا وابسته نشوی، و دنیا دغدغه ات نشود علاوه بر داشتن آرامش،  این بار دنیا و مادیات به دنبال تو می آیند. البته نه این که کار و تلاش را رها کنی. تو وظیفه ات را انجام بده و باقی را به هستي واگذار.

 

به قول حضرت حافظ

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند

 

اگر جمال نورانی یار یا همان اصل وجود خویش را ببینی دیگر از نگاه کردن و وابسته شدن به ماه و ستارگان یعنی نعمت های دنیوی همچون مقام. ثروت خانه. ماشین. همسر. فرزند و باورهایی که از آن‌ها هویت میگیری، خجالت کشیده و دست بر میداری.