روز بزرگداشت سعدی

 

یکم اردیبهشت روز بزرگداشت استاد سخن سعدی، شاعر پرآوازه ایران زمین گرامی باد.  

 

گر خردمندی، از اوباش جفائی بیند

شادمان گردد ودیگر به سرِغم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کـــم نشـــود

 

 

خوشست عمر، دریغا که جاودانی نیست

 

خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست

پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

درخت قد صنوبر خرام انسان را

مدام رونق نوباوه‌ی جوانی نیست

گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی

ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست

دوام پرورش اندر کنار مادر دهر

طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست

مباش غره و غافل چو میش سر در پیش

که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست

چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟

که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست

کدام باد بهاری وزید در آفاق

که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟

اگر ممالک روی زمین به دست آری

بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست

دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند

که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی

به دوستی که جهان جای کامرانی نیست

چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول

که دیگرت خبر از لذت معانی نیست

طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش

که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست

جهان ز دست بدادند دوستان خدای

که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست

نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد

که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست

عمل بیار و علم بر مکن که مردان را

رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست

کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر

که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست

مخور چو بی ‌ادبان گاو و تخم کایشان را

امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست

مکن که حیف بود دوست برخود آزردن

علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست

چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق

چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست

زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی

سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست

 

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا



ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا / به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را

علاج درد مشتاقان طبیت عام نشناسد / مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان / نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل / بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر / ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی / وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری / برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت / که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی / ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را...


دوست می‌دارم من این نالیــدن دلســوز را

تا به هـر نوعـی که باشـد بگـذرانـم روز را

شـب همـه شـب انتـظار صبـح رویی می‌رود

کان صبـاحت نیسـت این صبـح جهـان افـروز را

وه که گـر مـن بازبینــم چهـر مهــرافـزای او

تا قیــامـت شکـر گـویـم طالــع پیــروز را

گر مـن از سنـگ ملامـت روی برپیـچم زنـم

جـان سپـر کردند مـردان ناوک دلــدوز را

کامـجـویان را ز ناکامـی چشیـدن چـاره نیسـت

بر زمـستــان صـبـر بایـد طالـب نـوروز را

عـاقلان خـوشه چیــن از سـرّ لیـلی غافـلنـد

این کرامـت نیسـت جــز مجنــون خـرمن سـوز را

عاشــقـان دین و دنیابـاز را خاصیتیـسـت

کان نباشـد زاهــدان مال و جــاه انـدوز را

دیگـری را در کمنــد آور که ما خود بنـده‌ایـم

ریسمـان در پای حاجـت نیسـت دسـت آمـوز را

سعـدیا دی رفـت و فـردا همـچنـان مـوجـود نیسـت

در مـیـان این و آن فرصـت شـمـار امــروز را


اگر به تحفه جانان هزار جان آری


اگر به تحفه جانان هزار جان آری

محقرست نشاید که بر زبان آری

حدیث جان بر جانان همین مثل باشد

که زر به کان بری و گل به بوستان آری

هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت

که سایه‌ای به سر یار مهربان آری

تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری

ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم

که بدعتی که نبودست در جهان آری

کس از کناری در روی تو نگه نکند

که عاقبت نه به شوخیش در میان آری

ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران

حذر کنند ولی تاختن نهان آری

جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار

که شهد محض بود چون تو بر دهان آری

و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش

که ممکنست که در جسم مرده جان آری

یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق

سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری

گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار

به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری


شراب وصل


خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد

مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم

کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل

مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم

اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد

کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم

به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم

به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم

مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده

که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم

شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم

درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم

چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم

چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم

معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم

پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم

به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید

پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم


بمناسبت روز بزرگداشت سعدی


نه هر چه جانورند آدمیتی دارند

بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند

خلاف آن به در آید که خلق پندارند

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر

که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند

برادران لحد را زبان گفتن نیست

تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند

که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک

مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند

به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات

کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند

که التفات کند عذر کاین زمان گویند

کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند

هزار جان گرامی فدای اهل نظر

که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند

کرا نمی‌کند این پنجروزه دولت و ملک

که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند

طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس

که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند

دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان

به دست خوی بد خویشتن گرفتارند

به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند


در باب احسان


شنیدم که پیری به راه حجاز / به هر خطوه کردی دو رکعت نماز

به آخر ز وسواس خاطر پریش / پسند آمدش در نظر کار خویش

یکی هاتف از غیبش آواز داد / که ای نیکبخت مبارک نهاد!

مپندار اگر طاعتی کرده ای / که نزلی بدین حضرت آورده ای

به احسانی آسوده کردن دلی / به از الف رکعت به هر منزلی!


بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام


مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو فارغی و به افسوس می‌رود ایام

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام؟

به کام دل نفسی با تو التماس منست

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام

ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل ، زمام

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

اگر زبان مرا روزگار دربندد

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام


هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر


هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر


گزیده رباعیات زیبای شیخ سعدی

 

صد بار بگفتم به غلامان درت

تا آینه دیگر نگذارند برت 

ترسم که ببینی رخ همچون قمرت

کس باز نیاید دگر اندر نظرت 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آن یار که عهد و پیمان بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست 

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هشیار سری بود ز سودای تو مست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست 

بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

امشب که حضور یار جان افروزست

بختم به خلاف دشمنان پیروزست 

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا

آن شب که تو در کنار باشی روزست 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست 

دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست 

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد 

مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد 

شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا یاری از آن من تنها باشد 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد

دور از تو گرش دلیست پر خون باشد 

آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست

اندیش که بی‌تو مدتی چون باشد 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گویند مرو در پی آن سرو بلند

انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ 

بی‌فایده پندم مده ای دانشمند

من چون نروم که می‌برندم به کمند؟

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 تا سر نکنم در سرت ای مایه‌ی ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز 

هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

رویی که نخواستم که بیند همه کس

الا شب و روز پیش من باشد و بس 

پیوست به دیگران و از من ببرید

یارب تو به فریاد من مسکین رس 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ

ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ 

ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ

آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من چاکر آنم که دلی برباید

یا دل به کسی دهد که جان آساید 

آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست

در ملک خدای اگر نباشد شاید

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

خورشید رخا من به کمند تو درم

بارت بکشم به جان و جورت ببرم 

گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم

خود را بفروشم و مرادت بخرم

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من بنده‌ی بالای تو شمشاد تنم

فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم 

چشمم به دهان توست و گوشم به سخن

وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم 

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

من با دگری دست به پیمان ندهم

دانم که نیوفتد حریف از تو به هم 

دل بر تو نهم که راحت جان منی

ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟


جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال...


جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال


پارسایی و عشق با یک دگر نیامیزند...


دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق

دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که شرط نیست که با زورمند بستیزند


یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم


یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم / زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر / ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد / من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد / خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد / تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر / فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز / فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم / ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد / چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم


مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی


تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی


رفتـی و هـمچنـان بـه خیـال مـن انـدری


رفتـی و هـمچنـان بـه خیـال مـن انـدری

گـویـی که در بـرابـر چشمـم مصـوری

فکـرم به منـتهای جمـالـت نمـی‌رسـد

کز هـر چـه در خیـال مـن آیـد نکوتـری

مـه بر زمیـن نرفـت و پـری دیـده بـرنـداشـت

تا ظـن برم که روی تـو ماهـست یا پـری

تـو خـود فرشتـه‌ای ، نـه از ایـن گـل سـرشتـه‌ای

گـر خلـق از آب و خـاک تـو از مشـک و عنبـری

مـا را شکـایتـی ز تـو گـر هسـت هـم به تـوست

کـز تـو بـه دیگـران نتـوان بـرد داوری

با دوسـت کنـج فقـر بهشتسـت و بـوستـان

بی دوسـت خـاک بـر سـر جـاه و تـوانگـری

تا دوسـت در کنـار نباشـد به کـام دل

از هیـچ نعمتـی نتوانـی که برخـوری

گـر چشـم در سـرت کنـم از گریـه باک نیسـت

زیـرا که تـو عزیزتـر از چشـم در سـری

چنـدان که جهـد بـود دویدیــم در طلـب

کوشـش چـه سود چون نکنـد بخـت یاوری

سعـدی به وصـل دوسـت چـو دستـت نمی‌رسـد

باری به یـاد دوسـت زمانـی به سـر بـری


در تأثیر تربیت - منتخب از باب هفتم گلستان سعدی


یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی کرد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری ، پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت. پدر را دل به هم بر آمد ؛ استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا؛ سبب چیست؟ گفت : سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العُمُوم و پادشاهان را علی الخصوص ، به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود ، هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام النّاس را چندان اعتباری نباشد.

 

اگر صد ناپسند آید ز درویش / رفیقانش یکی از صد ندانند

وگر یک بذله گوید پادشاهی / از اقلیمی به اقلیمی رسانند

 

پس واجب آمد معلم پادشاه زاده رادر تهذیب اخلاق خداوند زادگان ، اجتهاد بیش از آن کردن که در حقِ عوام.

 

«کاش دولتمردان سفیه ما هم کمی با گلستان مأنوس و مألوف می بودند. می آموختند سیاست فقط در منیت و رگ گردن و قدرت بازو را حجت قرار دادن معنا نمی شود. یک حرف اندیشمندانه می تواند همان اندازه مقام و شأن ملتی را در نزد ملل دیگر بلند کند که یک حرف ناموزون و نابخردانه می تواند تمام افتخارات و بزرگی یک ملت را در چشم بهم زدنی تباه کند ، قصور از خلق است که رشته مؤانست و مرافقت با گلستان سعدی و قابوس نامه و کلیله و دمنه و ... از کف رهانیده ، چون در جهل به سر می برند هیچگاه نخواسته اند از رخ اندیشه ای ناب نقاب برداشته ، خرد خویش را به آب دانش پرورش دهند. در این جهل بازار اندیشه ستیز است که هر نابخرد کودنی می تواند بر کجاوه اقتدار جلوس کند.»

 

هر که در خرُدیش ادب نکنند / در بزرگی فلاح ازو برخاست

چوب تر را چنان که خواهی پیچ / نشود خشک جز به آتش راست

 

«بیت آخر تمثیلی است برای بیت ماقبلش ، مرادش آن است که کودک همچون چوب تری است که هر چه بخواهیم می توانیم خمیده اش کنیم اما چون رشد کرد تربیتش دشوار می شود. چون چوب خشکی می شود که فقط به درد سوختن می خورد.»


بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت...


بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت /  به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم /  قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند /  که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده / که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی /  هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد /  فراق روی تو چندین بسست حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن /  کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی /  به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید /  مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان /  هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد /  که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی / چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد / بزه کردی و نکردند مذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند / همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم / که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد / که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید / مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری / تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی / عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن / که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی


عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست


عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست / می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست

عیشست بر کنار سمن زار خواب صبح / نی در کنار یار سمن بوی خوشترست

خواب از خمار باده نوشین بامداد / بر بستر شقایق خودروی خوشترست

روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی / در روی همنشین وفاجوی خوشترست

آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش / ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست

گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان / بر عارضین شاهد گلروی خوشترست

آب از نسیم باد زره روی گشته گیر / مفتول زلف یار زره موی خوشترست

گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش / ما را مقام بر سر این کوی خوشترست

سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار / تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست