شعری از بانو سیمین بهبهانی و صدای لطیف و آرامش بخش "رویا"

غـافلــی ز کــارم چـرا چـرا چــرا خدایا
جز تو کس ندارم رها مکن مرا خدایا
نه انتظار و آرزو نه عشــق و آشنایی
وجود من گرفته خو به محنت جدایی
نگـاه حســرتم زبـان بـه گفتگــــو گشوده
که جز بلا ازاین جهان نصیب من چه بوده
غـافلــی زکــارم چـرا چـرا چــرا خدایا
جز تو کس ندارم رها مکن مرا خدایا
در سکوت شبها بی نصیب و تنها به دامن صحرا
نشستم و گذشته را بهانه کردم
سرشک غم زدیدگان روانه کردم
فراموشم مکن دگر که همچو می در جوشم
مکن نظر به ظاهر خاموشم
چه بی سامان در این بلا به دست موج و طوفان
شدم رها غمم ندارد پایان
نه انتظـار و آرزو نـه عشق و آشنایی
وجود من گرفته خو به محنت جدایی
نگـاه حسـرتــــم زبان به گفتگـــو گشوده
که جز بلا ازین جهان نصیب من چه بوده
غـافلــی زکــارم چـرا چـرا چــرا خدایا
جز تو کس ندارم رها مکن مرا خدایا












