زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است

فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است

زاهدا دعوت مکن ما را به فردوس برین

کآستان همت صاحبدلان زآن برترست

گر براند ، از خانقاهم پیر خلوت باک نیست

دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست

می به روی گلرخان خوردن خوشست اما چه سود

این سعادت زاهدان شهر ما را کمترست

ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز

همچنان پیر ملامتگر بپای منبرست

چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من

خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفترست

داشت آن سودا که سر در پایت اندازد (کمال)

سرنهاد و همچنانش این تمنا در سر است