این چند سخن نغز ز پروین شنیدن دارد!

 

هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد

دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک

ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد

شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت

خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد

سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو

بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود

باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد

گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب

بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد

مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود

تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد

گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده

آخر این در گرانمایه بهائی دارد

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین

آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد

 

دانی که را سزد صفت پاکی... / زنده یاد پروین اعتصـــامی


دانی که را سزد صفت پاکی: / آنکو وجود پاک نیالاید

در تنگنای پست تن مسکین / جان بلند خویش نفرساید

دزدند خود پرستی و خودکامی / با این دو فرقه راه نپیماید

تا خلق ازو رسند به آسایش / هرگز به عمر خویش نیاساید

تا دیگران گرسنه و مسکینند/ بر مال و جاه خویش نیفزاید

تا بر برهنه جامه نپوشاند / از بهر خویش بام نیفراید

تا کودکی یتیم همی بیند/ اندام طفل خویش نیاراید

مردم بدین صفات اگر یابی / گر نام او فرشته نهی، شاید.


قطعه زیبای بوستان و برف از پروین اعتصامی


به ماه دی، گلستان گفت با برف / که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ / چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو / بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست / زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی / نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را / هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس / ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک / چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم / نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکه‌ی من حله گیرد / شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را / گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد / به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من / چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی / به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز / فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم / درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان / ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان / بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی / بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردند در بر / که باشد جامه‌ی پرهیزکاری


زنده یاد پروین اعتصامی


این بانوی دانشمند در سال ۱۲۸۵ پا به عرصه وجود نهاده چون آوازه نبوغ شعریش در افواه پیچیده گرفته و معرف حضور اهالی شعر و ادب میباشد ، از اینرو محل احتیاج ندیدم راجع به زندگینامه ایشان اطاله ی کلام بکنم. افکار این گوینده متجدد متضمن نصایح و اندرز است که بوسیله افسانه های دلکش و شیرین بیان شده و همچنین در رابطه با اجتماعیات و وطن قطعات بسیاری بطرز جدید و قدیم ساخته است.قطعه زیبای "جوان و پیر" از این بانوی نازنین را تتمه کلام میکنیم.

***

جوانی چنین گفت روزی به پیر / که چون است با پیریت زندگانی

بگفت اندرین نامه حرفی ست مبهم / که معنیش جز وقت پیری ندانی

تو به کز توانایی خویش گوئی / چه میپرسی از دوره ناتوانی

جوانی نکو دار کاین مرغ زیبا / نماند در این خانه استخوانی

متاعی که رایگان دادم از کف / تو گر میتوانی مده رایگانی

هران سرگرانی که من کردم اول / جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی

چو سرمایه ام سوخت از کار ماندم / که بازی است بی مایه بازارگانی

ازان برد گنج مرا دزد گیتی / که در خواب بودم گه پاسبانی