از دوست ... / رودکی


از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب

چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد

او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه

هر روز به نو یار دگر می‌نتوان نکرد!


شاد زی...


شاد زی ، با سیاه چشمان شاد / که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده تنگ دل نباید بود / وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی / من و آن ماه روی حور نژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد / شوربخت آنکه او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان فسوس / باده پیش آر هر چه بادا باد