همّتی خواهم ز می كز سينه فريادی برآرم
همّت اي طوفان غم!
بيش از اين ديگر خدايا تاب خاموشي ندارم
همّتی خواهم ز می كز سينه فريادی برآرم
تا غبار غم بيافشانم به سر ، چون گردبادی
دامن افشان می گريزم ، سر به صحرا می گذارم
كشتگاه عشق را جز اشک بارانی نزيبد
همّت ای طوفان غم تا اشك اندوهی ببارم
خشك شد گلبوته ی شادی كنار جوی اشكم
حاصلی گر بايدم ، بهتر كه تخم غم بكارم
واي! مي سوزند يا رب ، شاخ و برگم را به آتش
بر سر جُرمی كه مي خواهم برويم ، گل برآرم
گر چه دانم دست رد بر سينۀ هستی زدن به
ليك غم را از براي چاره دستی مي فشارم
ور مرا از آستان غم مرادی بر نيايد
بر در ميخانه هم امشب نمازش می گزارم
خواب شيرين باد عذرای مرا بر دامن شب
در بهای آنچه من از ديده گوهر مي شمارم
جاي پای غم به دلها خوش بود ، اما بنازم،
جاي پای خنده را بر گوشۀ لبهای يارم
+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 22:11 توسط مهـــدی
|