قصیده زیبای خزانیـه / سروده ای شیوا از میرزا هادی خان حائری


باز شد پدید ، در جهان خزان ، شد تهی ز برگ ، شاخ گلستان ،

نو شگفته گل ، از میان باغ ، پشت پرده رفت ، کرد رخ نهان ،

بهر این هزار ، بر سر چنار ، میکند هزار ، ناله و فغان ،

چون بهار دید ، شد خزان پدید ، از میان باغ ، رخت برکشید،

ریخت برگ بید ، همچو شنبلید ، سوسن سپید ، گشت بی زبان ،

داد ازین سپهر ، کز ره ستم ، شادی همه ، بر زده بهم ،

 

گر ز دست او ، ناله سر کنم ، از درون سنگ ، خون شود روان ،

گشته بی نگار ، سر به سر زمین ، خنده را شده ، گریه جانشین ،

رفت از میان ، باد فرودین ، چیره شد بر آن ، باد مهرگان ،

رنگ و بو گرفت ، از گل سمن ، شد نزار و زرد ، برگ نسترن ،

وز هوای سرد ، خشک شد چمن ، آنکه بود پیش ، همچو پرنیان ،

هر چمن که بود ، تازه چون بهشت ، ناگه از خزان ، تیره گشت و زشت

 

کرده مرغکان ، از میان کشت ، دسته دسته روی ، سوی آشیان ،

فاخته به سرو ، از نوا فتاد ، زانکه نیست خوش ، زانکه نیست شاد ،

ناله می کند ، ساری از نهاد ، چون هزار بست ، لب ز داستان ،

کن دلا شکیب ، زاندُه این سپس ، گر بجای گل ، رسته خار و خس ،

زانکه در جهان ، بهر هیچکس ، شادی و خوشی ، نیست جاودان ،

لاله گر برفت ، دل نهاد داغ ، جای وی نشست ، باده در ایاغ ،

 

می بشیشه بین ، همچو گل به باغ ، بیهده مخور ، انده جهان ،

سوسن از خزان ، گر شده تباه ، در ترنج بین ، کآمده براه ،

سرخ گل کجاست ، تا کند نگاه ، سرخی رخ و نار و ارغوان ،

از بنفشه شد ، گر زمین تهی ، شد پدید باز ، به ز وی بهی ،

هم به رنگ و بوی ، هم به فرّهی ، کس نمی دهد همچو آن نشان ،

بر درخت بین ، سیب سرخ روی ، هر یکی به شاخ ، سرنگون چو گوی ،

همچو آن برنگ ، همچو آن به بوی ، کی بود گلاب ، در گلابدان ،

 

از میان باغ ، سوی خانه رو ، هم نشین یار ، با چغانه شو

وز دهان نای ، صد نوا شنو ، راه خارکن ، راه خسروان ،

جام می بگیر ، از سمن بری ، یار مهوشی ، شوخ دلبری

زن بچنگ چنگ ، تا ز هر دری ، صد سرود نغز ، آورد میان ،

زنده باد رز ، تا که می دهد ، خوش کسی که سر ، در رهش نهد ،

آنگه گر ز لب ، در گلو جهد ، پیر سالخورد ، زان شود جوان ،

دختر رزان ، بر بگیر تنگ ، آنکه جان ازوست ، مست و شاد و شنگ ،

زنده را کند ، رخ چو گل به رنگ ، مرده را دهد ، جاودانه جان ،

 

خواهی ار رسی ، در جهان به کام ، کن برون ز سر ، نام ننگ و نام ،

باده کهن ، نوش کن به جام ، یاد خاک جم ، کشور کیان ،

گر شد از ستم ، خاک جم به باد ، گشت واژگون ، کاخ کی قباد ،

به شود سپس ، دل نمای شادی ، زانکه کردگار ، هست مهربان ،

لشگر خزان ، چونکه رو نمود ، رفت نوبهار ، از میانه زود ،

گفت بیدرنگ ، هادی این سرود ، بهر دوستان ، برد ارمغان.


فغان که کاسه زرین بی نیازی را / گرسنه چشمی ما کاسه گدائی کرد!


آن زمان همه یکجور حرف می زدند و یک جور زندگی می کردند. مردان بزرگ بدون عار و عیب با کودکان بازی می کردند. هویت مردم در کنار طبیعت ، بی تکلف و تصنع جلوه می یافت. نشاط و شادی از در و دیوار باغ لبریز و سرزیر می شد. بچه ها به سنت دیرین یا میوه نورس می چیدند یا تا کمر میان آب رودخانه ها دست ها را به دست یکدیگر داده میوه هایی که آب می آورد را از یکدیگر می قاپیدند. زمان هرگز سنگینی نمی کرد.

مردم شاد بودند ،لذت ها طبیعی و خودجوش. تلالؤ سرشت هر کس همانند تلالؤ چشمه آب. ترنّم آب ، رنگ گل ، نسیم صبح ، صدای نهر ، جشن ها فراوان بود. دین شاد آورده بود و چون با ملیت آمیخته بود ، همه چیز را موزون و مناسب و دلچسب کرده بود. بگذریم که از زمان صفویه به بعد خاک بدبختی روز به روز بر سر مردم ریختند و هر روز بیشتر گرفتار زاری و نوحه سرائی.

البته آنزمان در ماه محرم گریه برای امام حسین بود ، روضه ها بود اما همه زندگی گریه نبود. روحیه کشی یک ترفند استعماریست. دلمردگی ملتی را می میراند. تعمیم ماه محرم و صفر و مراسم دیگر به تمام سال به زیان اعتقاد و آرمانگرایی است چون قهرمانی ، راه و رسم و آداب و آموزش می خواهد که با این نوحه سرائی های دائم ، نمیتوان به آن رسید. یک نسل شاد ، امیدوار و مطمئن آینده را محکم می سازد. ما با چه کسی میخواهیم آینده را بسازیم!؟ در عاشوراهای قدیم مردم معتقد بودند و عمیقاً متأثر ، از ته دل می گریستند. دسته های عزاداری امروز بیشتر شبیه کارناوال است.دکوراتیو بخور بخور و دیگر هیچ، اعتقادها قوی بود و نذرها جدی.

یکی از بزرگترین شگردهای غرب در تقدس شویی در شرق اسلامی آپارتمان سازی آن هم از نوع مستهجن امروی آن است. در شهر های امروزی وجود آپارتمان ها در کنار هم باعث شده کوچکترین حرکت زن و دختر در داخل خانه زیر دید بیگانه و غریبه ها باشد. کنترل غیر ممکن مگر به قیمت خودکشی و اعصاب خرد کنی. آپارتمان هایی که در آنها همانند چاه یوسف احساس نفس تنگی می کنی ، گلویت فشرده می شود و سقف کوتاه خانه روی سرت فشار می آورد. در چهار سو چهار دیوار ، روبرو میز نهارخوری ، پشت سر مبلمان ، دست راست دکور ، محفظه اجناس لوکس ، دست چپ کمد ، بالای سر لوستر ، زیر پا پله دوبلکس ، چرخ خیاطی ، دراور ، میز آرایش خانم ، میز مشق بچه ها و ...

و تو مرده ای را می مانی را که صد سنگ لحد بر فرق سر و روی پیکرت سنگینی می کند. از پنجره هم تنها می توانی ببینی و بپری ، پسر قرتی همسایه یک متر روبرو ، دختر جلف همسایه یک متری دست چپ ، بچه های دوقلوی لاکردار طبقه بالا ، جنگ و جدال زن و مرد این طرفی. دایره و دنبک آن طرفی ، بوق و ترمز لاینقطع پارکینک ، میهمان های آخر شبی ، خداحافظی های دو ساعته هیجان انگیز دم دری ، اینجا خانه است یا لانه زنبور ، آسایشگاه یا قتلگاه!؟

پناه بردن به رادیو ، تلویزیون ، فیلم خود را فیلم کردن است. پوچی را پر کردن است و خلاء را پوشاندن. در آن روزگار ، آنقدر شور و بازی بود که نیازی به خود را مصنوعی سرگرم کردن نبود. هر کس خود بازیگر بود نه صرفاً تماشاگر  ، همه نقش داشتند و بازی می کردند و سلامت و نشاط و شادابی از همه جا می بارید. بیماری های تمدن از بمب های تمدن بیشتر می کشد. این روزها بازیها هم بدبختانه مصنوعی شده و سرگرمی ها فرساینده. در رقص محلی با نای دُهل تمام جسم ورزش می کرد و سر تا پا غرق عرق. در اصل ورزش بود نه رقص. هرگز نه زنی و نه مردی را ندیدم که بگوید "آرتروز" دارد ، چون رقص زنان نیز هنگامه بود. عروسی های آنروز با مراسم فاتحه تفاوت داشت. امروز عروسی و عزا یکجور شده ، هر دو هتل ، هر دو غذا ، هر دو تبریک یا تسلیت کت و شلوار. شق و رق اتیکت آداب. قاشق و چنگال و سالاد. یک سیخ برگ نصف جوجه ، نوشابه. صاحب عزا یا عروسی در یک لحظه با لبخند زورکی اکثراً را نمی شناسد میهمانها همدیگر را به صاحبخانه معرفی می کنند!! لطف فرمودید منت گذاشتید کمی کسری و تو در این سناریوی مشابه گاه گیر می کنی «تبریک» یا «تسلیت»؟ از قبل باید چند عبارت را حفظ کنی که وقت ورود و خروج مثل نوار رله کنی. مواظب باشی اشتباه نکنی که عروسی است.

در آن روزها کمر هیچ زنی دیسک و گردنش آرتروز نداشت. عروسی نه یک روز نه یک شب. سه شب؟ هفت شب. یکماه. دو ماه آمد و شد. جشن ، شیرینی خوران نامزدی عقد حنابندان ، حمام روان ، آینه و شمعدان و هزار بهانه برای شادی برای رقص برای بزم. به همان اندازه که در جوامع مرده برای مردگان مراسم هست و زندگان کمر بسته در خدمت مردگان ، در آن روزگار زندگان در خدمت زیستن و کیفیت دادن به حیات بودند. رقص زنان حکایتی داشت و ما که کودک بودیم و اجازه ورود نداشته و بقول خانم ها چشم و گوشمان باز نشده بود می دیدیم که وجد و خوشی بیداد می کردو این همه تحرک و تکاپو برای دیسک و آرتروز و قرص اعصاب و کلکسیون داروها جائی باقی نمی گذاشت. پیش تر ها از موز و کیوی و هفت جور میوه سردخانه ای خبری نبود اما شیرینی از لب دیوار خانه سر می کشید و سرور و مستی در فضا ، قهقهه و چهچهه می زد. همه زنان عروس و مردان داماد همه آواز خوان و همه خنیاگران. زن احساس عروس بودن و مرد احساس داماد شدن داشت.

بین شیوه رفتار مردم در همه ی امور با اجتماع ، اخلاق ، آب و هوا ، جغرافیا و آداب و سنن یک الفت و رفاقت بود. حوض آب برای اینکه پدر یا هر کس که از بیرون می آید اول دستش را بشوید حتی پایش را ، خانه محل امن  بود و امنیت داشت. حرم بود هر غریبه و بیگانه ای تا در را باز می کردی تا فیها خالدون را نمی دید ، از دم در تا اطاق فاصله بود ، اغلب خانه ها هشتی داشتند یا دالان که در آن دلالن سکّو یا نشیمنگاهی که غریبه ها آنجا ملاقات می شدند. خانه مدخل داشت ، صدای فواره آب ، تخت چوبی ، سقف بلند اتاق ها ، شاه نشین ها آرامش می بخشید. خانه آرامش گاه ، آسایشگاه ، حرمسرا بود.

در آن روزگاران زندگی ها خیلی دلچسب تر بود چرا که هر چیزی بر پایه و اصول خویش استوار بود ، امروزه جنگ انسان است با انسان ، انسان با محیط ، محیط با مردم ، تمدن با آدم ، مدنیت با امنیت ، استعمار با عمران ، لاشه جامعه شقه شقه ، انسان شقه شقه ، آغاز جدایی ، وداع با همه چیز ، همه کس حتی با خویش ، معنویت ، با تاریخ ، با فرهنگ ، با آداب و سنن ، بیگانگی از خویش ، فراق هویت.  بزرگترها سنت ها ، آئین ها و رسم و رسومات را همچون سنت های قبیله هر چه را که مردم در اثر تجربه دیرینه به اصالت و صحت آن پی برده بودند ، نگهداشته و بعنوان سنت به فرزندان منتقل می کردند. هر عمل و کردار و پدیده ای از غربال عموم گذشته و پس از درک سلامت و سودآوری مانده طفیلی وتقلیدها سرند شده بود. این بهترین نوع قانون است. عرف در لغت به چه معنی است؟ معروف و مشهور و شاخته شده ؛ آنچه که در میان مردم معمول و متداول است. آنچه از نظر شهادت عقول در نفس ها جایگزین شود و طبع های سالم آن را مورد قبول قرار دهند. هر چه را از نیکی که نفس شناسد و بدان اطمینان کند.

 

برگرفته از کتاب گلی ژیرو ؛ نوشته دکتر عزت الله رادمنش

 

 

 

اندر حکایت همسرگزینی!



شبی را اتفاق مباحثه در سرای دوستی افتاد. صحبت از ازدواج به میان آمد و دوست مشفق را فرصتی مغتنم تا راز مستور دل گشوده گرداند. هر چند وی را همسری بود که در زیبایی و رعنایی مثال ثانی برایش یافت نمی شد و از غایت خوش خرامی ، آهوان را بر وی رشک بود ، لیکن شوی را با تمام وجاهتی که در وی نمودار بود ، پسند نیامده بود.

گفتم : جمال فاخر زن از منظر زیباپسندی چون حقیر در سلسله مراتب ملاک های همسرگزینی از جایگاهی منیع برخوردار است که هر چه زن خوشگل تر و دلرباتر ، دلپسندتر. نگاه بر چنین ماه روئی هر چند که اخم بر چشم نشانیده باشد ، سبب گشایش خاطر است و شافی غم ؛ چنان که گفته اند : دیدن طلعت روی خوشرویان شب هنگام موجب نزهت خاطر است و صبح هنگام یک نظرش مایه قوت قلب.

گفت : دل پسندی به دلربایی نیست و نه هر که زن خوش جمال دارد ، درخت خوشبختی و سعادتش ببار است چه بسا که از این زیبایی بی نهایت وبال خیزد و تو از یک صدم آن نیز غافل باشی! آخر سر اینگونه اقامه برهان کرد و علم سخن بر میدان مباحثه برافراشت که اگر سخنت مرا موافق نمی آید بدان خاطر است که :

جمال با عفت كمتر جمع شود. زن جميله را راغب و طالب بسيار باشد. عقل او بنا بر ضعف فكر وی را طاغی و ياغی ساخته كمتر مايل به انقياد شوهر باشد.. لذا در او بایست عقل و حيا و عفت باشد. اين سه بر جمال و ثروت مقدم است. خلق خوش و قیافه ای متعارف اگر در وی باشد ، تو را کفایت است و این گفته خلق از یاد مبر که زن خوشگل و شوهر خوشگل ، مال خود آدم نیستند!

سخنش را چون مقبول و محکم یافتم ، خامه جوهر آلوده کرده ، این دو بیت را در مقام تصدیق سخنش گفتم :

 

***

با مساعد رو مگردان ساغری ای یارجام

زان که برعهد نکورویان نباشد التزام

با مساعد خوی نازیبا روپیمان راست کن

زانکه نازیبا بودمال خود وپیوسته رام!


بیژن سمندر


دکتر بیژن سمندر از شاعران ، هنرمندان و ترانه سرایان معاصر ایرانی ست و به خاطر سرودن شعر با گویش شیرازی مشهور است. وی در سال 1320 خورشیدی در شیراز متولد شد ، تحصیلات خود را تا گرفتن لیسانس در آن شهر گذراند ، سپس بمنظور ادامه تحصیل در رشته مهندسی به کشور آمریکا رفت و در حال حاضر در شهر لوس آنجلس سکونت دارد. از سال 1351 تا 1355 خورشیدی سردبیر مجله هنر  و مردم و مدتی سردبیر رادیو ایران بود.

فعالیت های ادبی و هنری این شاعر هنرمند باذوق در کشور آمریکا بسیار چشمگیر و قابل توجه است. در خوشنویسی و اجرای موسیقی نیز مهارت کامل دارد و ترانه های زیادی برای خوانندگان ایرانی سروده و اجرا شده است. علاوه بر اینها چندین اثر ادبی و هنری نیز منتشر کرده است. اشعاری از ایشان به پیشگاه دوستان ارجمند ارمغان می شود.

 

*****

 

بگو که گل نفرستد کسی به خانه من / که عطر یاد تو پر کرده آشیانه من

تو چلچلراغ سعادت افروز بخت منی / به جای ماه ، تو پرتو فشان به خانه من

شبی به تاک تن تشنه ام بپیچ که صبح / بهشت بشکفد از جان هر جوانه من

به بال باد سپردم ترانه تا که مگر / رسد به گوش تو گلبانگ عاشقانه من

ز برگ و بار تنت ذوق زندگی خیزد / بیا و بال و پر افشان دمی به لانه من

به شوق روی تو من زنده ام ، خدا داند / برای زیستن اینک تویی بهانه من

چه آتشی تو خدا را ، که شعله غمت / به باد داده شکیب سمندارانه من

 

= = = = = == =

 

بیا تا لیلی و مجنون شویم ، افسانه اش با من

بیا با من به شهر عشق رو کن ، خانه اش با من

بیا تا سر به روی شانه هم راز دل گوییم

اگر مویت چه روزم شد پریشان ، شانه اش با من

مگو دیوانه کو ، زنجیر گیسو را تو افشان کن

دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من

در میخانه چشمت ، به گلگشت نگه بگشا

خرابم کن خراب ، آبادی ویرانه اش با من

در این دنیای وانفسای حسرت زای بی فردا

خدایا عاشقان را غم مده ، شکرانه اش با من

 

= = = = = == =

 

زعشق است آنچه آهنگ و ترانه ست

دو ،رِ، می، فا،سل، لا، سی، دو بهانست

صدای عشق می پیچد به هر ساز

اگر بینی که سرشار از ترانه ست

اگر دل میزند در گام عشق است

که این آهنگ زیبا جاودانه ست

کلید و حامل و چنگ و دولا چنگ

کلید راز و رمزی محرمانه ست

سکوت و نقطه و میزان و برگشت

حروف نامه های عاشقانه ست

نهان در پرده ی بیداد و عشاق

صدای پاک اشک دانه دانه ست

سه گاه و چهارگاه از نغمه هر گاه

پر از شور است ، عشقی در میانه ست

هنوز این عالم رویایی عشق

پر از آهنگ گنگ بی نشانه ست

هراز آهنگ ننوشته ست در دل

که در هر پرده اش صدها فسانه ست

به هر گامی که رقصد چنگ بر چنگ

هزاران خاطرات بیکرانه ست

خوش آن تار دلی کز عشق لرزد

که دل زیباترین ساز زمانه ست

چه ترسانی مرا از آتش عشق؟

"سمندر" را در آتش آشیانه ست!



گرگ ها همراه و انسان ها غریب


گفت دانایی که: گرگی خیره سر ،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب ، مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

وآنکه از گرگش خورد هر دم شکست

گر چه انسان می نماید ، گرگ هست!

 

وآن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

 

***

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

***

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟...


غم روی تو به عالم ندهم


غم روی تو به عالم ندهم / عیش نستانم و این غم ندهم

گر به جان درد پیاپی دهی‌ام / به مداوای دمادم ندهم

گر مرا در حرمت راه دهند / ره به نامحرم و محرم ندهم

بخت آن کو که به صحرای طلب / آهوی چشم تو را رَم ندهم

آبی از چشم ترم ریخت به خاک / که به سر چشمه‌ی زمزم ندهم

داغی از دوست رسیدست به من / که به سرمایه‌ی مرهم ندهم

غمی از عشق به خاطر دارم / که به صد خاطر خرّم ندهم

بدنی دوش در آغوشم بود / که به صد روح مکرّم ندهم

خاتمی داد به من لعل کسی / که به انگشتری جم ندهم

تا لبم بر لب آن نوش لب است / یک دمم را به دو عالم ندهم

من فروغی نفس پاکم را / به دم عیسی مریم ندهم


بیداد و فریاد


همه جا فریاد است

همه جا بیداد است

نیست فریاد رسی ، نیست کسی

بانگی از دور به گوش آید لیک

نیست جز بانگ به هم بستن بند قفسی

 

***

همه جا زندان است

همه جا بیداد است

همه جا نیرنگ است

باش تا خیمه برآری به فضا

تا ببینی که پهنای فلک

آسمان نیز هم آهنگ و زمین

سرد و ناساز و پلید و تنگ است

مرگ یا زیستن؟ این پرسش تلخ

مانده بی پاسخ و لبها لبریز

رفتن اما نرسیدن اینست

حاصل زندگی و جنگ و گریز

 

***

آسمان سخت تهی ست

پاس دار سیهی ست

ماه ، ویرانه زمینی غمناک

سردتر از دل پرحسرت خاک

اختران سوخته و دود زده

قصه از شعله ی سوزانی نیست

جز دل من دل ما

هیچ کانون فروزانی نیست

 

***

راه خورشید اگر هموار است

راه دل ها بسته ست

چشمه ها آلوده ست

رنج ها بیهوده ست

شرق خواب آلوده ست

غرب در تاریکی ست

هیچ جا جای من و جای تو نیست

شب در اندیشه ی فردای تو نیست

 

***

باز در گوش من این کهنه سرود

مرگ فرمانده ی هر بود و نبود...


شعر روان جوی


شب،

رودخانه،

با کلماتی که گاه به گاه

آموخت از مکالمه ی ابر و دره ها

آهنگ روستایی و سیّال آب را

پرداخت در ستایش گل های شرم تو

وینک ...

هر جویکی که می گذرد از کنار من

آن نغمه ی نواخته ی عاشقانه را

تکرار می کند

شعر روان جوی،

صمیمی شد آنچنانک

در گوش من ،

به زمزمه تکرار می شود

همچون ترانه های خراسانی لطیف

در کوچه های کودکی من

چندان زلال و نرم و صمیمی ست

کاینک به حیرتم

آیا ...

این شعر عاشقانه ی پرشور و جذبه را

باران سروده است؟

یا من سروده ام؟


مثنوی شکوهمند عقاب و زاغ / علی اکبر سعیدی سیرجانی


عقابی قوی چنگ و پولادپر / خط کهکشانش کمین رهگذر

خدنگی ، عقاب افکنی جانشکار / بیفکند ناگه پرش را ز کار

به پرواز ، نیروی بالش نماند / به اوج فلک بر مجالش نماند

برآسایدش تا پر ناتوان / سبک ، سوی خاک آمد از آسمان

عقابی که بُد چتر گردون پرش / به ویرانه ای شد قضا رهبرش

به ویرانه ای ، گندش آزار جان / در او زاغکی چند را آشیان

بهشتی جز آن گوشه نشناخته / به مرداری از عالمی ساخته

 

***

فرومایه زاغان مردارخوار / فرو ماند منقارهاشان ز کار

یکی زآن میان گفت : یاران شتاب / که آمد پی جیفه خوردن عقاب

برآورد فریاد زاغی دگر / که : این فتنه جویی ست بیدادگر

به کین جستن کار ما آمده ست / پی غصب مردار ما آمده ست

فرو برده در گندمنقار خویش / به حسرت یکی گفت با یار خویش

که : دیگر جهان را صفایی نماند / در این گوشه آسوده جایی نماند

دگر زاغکی گفت ، کاین فتنه گر / خدنگیش بنشسته گویا به پر

بباید بر او ناگهان تاختن / به یک حمله روزش تبه ساختن

نه یارای پیکار او داشتند / نه اش لختی آسوده بگذاشتند

 

***

به کار پرخسته حیران عقاب / چو دید آن هیاهو به کنج خراب

سوی خیل زاغان و مردار و گند / به چشم حقارت نگاهی فکند

دل از گند مُردارش آمد به هم / شد از بانگ زاغان روانش دژم

به خود گفت : اینجا نه جای من است / به این گندزاران سزای من است

ور اینجا درنگم دوای پر است / به اوج فلک مردنم خوشتر است

پرِ خسته ی خویشتن باز کرد / سبک سوی افلاک پرواز کرد...


به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی


به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی

رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی

به نازنینی یک لاله بردمیدی و حیف

به دلنشینی یک شاخه ارغوان نشدی

گهی شتاب نمودی به راه و گاه درنگ

تو همسفر شدی ، آوخ که هم عنان نشدی

سپاس از آنکه شدی آفتاب روز بهار

دریغ از اینکه چراغ شب خزان نشدی

نه راز دوست شنیدی ، نه راز خود گفتی

همین قدر گله دارم که همزبان نشدی

سرشک ، نقطه عطفی ست از غریزه به عشق

ولی تو مایه لطفی در این میان نشدی

کدام نکته ندانستی از نکات و دریغ!

چون دور صحبت ما گذشت نکته دان نشدی

به درس وعده روانی تمام زیر و زبر

بگو که درس وفا را چرا روان نشدی

تو رام گفته «مفتون» شوی؟ - زهی خیال محال

نخواستی بشوی ، ای رمیده جان ، نشدی!


از این بی درد مردم اهل دردی بر نمی خیزد


از این بی درد مردم اهل دردی بر نمی خیزد

از این میدان حریف هم نبردی برنمی خیزد

تمام سینه ها آتش نشان درد شد ، اما

صدای ناله ای از روی دردی برنمی خیزد

دهانها بسته شد از بیم مرگ آنسان که در این اینجا

صدای اعتراض از هیچ فردی برنمی خیزد

شرنگ درد در پیمانه ی جان ست مستان را

دگر از سینه ها جز آه سردی برنمی خیزد

بیابان در بیابان ظلمت است و نیش خار ، ای دل

ازاین گلزار آتش دیده وردی برنمی خیزد

کجا رفتند آن چابک سواران کمندافکن

که از این دشت محنت ، بار گردی برنمی خیزد

به زیر بار محنت ، شانه ها خم گشته می بینی

کشد تا زین میان فریاد ، مردی برنمی خیزد

«حقیقت» رهنوردان راه ناپیموده پیمودند

ازین ره ، رهرو صحرا نوردی برنمی خیزد...


در باب احسان


شنیدم که پیری به راه حجاز / به هر خطوه کردی دو رکعت نماز

به آخر ز وسواس خاطر پریش / پسند آمدش در نظر کار خویش

یکی هاتف از غیبش آواز داد / که ای نیکبخت مبارک نهاد!

مپندار اگر طاعتی کرده ای / که نزلی بدین حضرت آورده ای

به احسانی آسوده کردن دلی / به از الف رکعت به هر منزلی!


عشقبازی و جوانی / شعر : وقار شیرازی


عشقبازی در جوانی خوشتر است

وین دو با دلدار جانی خوشتر است

درس نادانی به ما فرمود عشق

وین ز هر علمی که دانی خوشتر است

گرچه جور از خوبرویان خوش نماست

باز ای جان ، مهربانی خوشتر است

برندارم سر ز خاک کوی دوست

کاین ز آب زندگانی خوشتر است

پیش من ، مردن به یاد روی دوست

از حیات جاودانی خوشتر است

گوش با واعظ نمی دارد «وقار»

با گرانان جان گرانی خوشتر است


خنجر ظلمت

 

دیدی دلا که دور گل ارغوان نماند

آن شور و شوق و شوکت سرو جوان نماند

عمر شکوفه طی شد و گلبرگ غنچه ریخت

گلبانگی از چکاوه آن نغمه خوان نماند

بیداد ظلم ، خنجر ظلمت چنان کشید

کز نور ، رنگ و بوی بر این آسمان نماند

انگور عیش ، سرکه شد و در قرابه ماند

برگ نشاط طی شد و کس شادمان نماند

غم آنچنان گرفت بر این طاق نیلگون

کز آفتش دریغ دلی در امان نماند

غیرت کجاست تا که به پایش سرافکنیم

دردا کز آن غریب ، به عالم نشان نماند

گویند بوده اند ، تباری ز عاشقان

آری از آن قبیله کسی در میان نماند

این طرفه قصه ای است دلا زیب گوش کن

از خاکیان دهر کسی جاودان نماند

ضحاک کو ، کجاست که کین در جگر کند؟

از او به جز روایت کین در جهان نماند

آری کجاست آرش جان هشته در کمان؟

از او به جز حکایت تیروکمان نماند

زآنجا که «کار گل» نه به تدبیر و رای توست

با خود زغم مپیچ که کس برکران نماند

زنهار ، خوش برآر دماری ز روزگار

«زان پیشتر که بانگ برآید فلان نماند!»

 

درخت و تبر


درخت نعره ی تلخی زد و به خاک افتاد!

تبر به خنده درآمد از این حکایت و گفت :

ببین چگونه به خاک سیاهت افکندم؟

 

***

درخت گفت :

تو ما را ز پا نیفکندی

که از وجود تو مردافکنی نمی آید

ز پافتاده خویشم ، به خویشتن بنگر

که پاره ی تن من ، دستگیر و دسته توست

 

***

به روز رزم ننالد کسی ز دشمن گرُد

چه سازد آنکه به میدان ز پشت خنجر خورد!؟