غـــزلی از انــــوری


همچون سر زلف خود شکستی / آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا / هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند / من دانم و دل چنان که هستی

از شاخ وفا گلم ندادی / وز خار جفا دلم بخستی

از هجر تو در خمارم امروز / نایافته‌ای ز وصل هستی

با این همه میل من سوی تو / چون رفتن سیل سوی پستی

از جان من ای عزیز چون جان / کوتاه کن این درازدستی


غزلی زیبا از انوری


جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

دردا که نیستت خبر از روزگار ما

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم

ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی

فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند

با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار

تا داشت روزگار ترا در کنار ما

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای

امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری به اختیار دل انوری نبود

دست قضا ببست در اختیار ما


مرا وقتی خوشست


مرا وقتی خوشست امروز و حالی

قدحها پر کنید و حجره خالی

که داند تا چه خواهد بود فردا

بزن رود و بیاور باده حالی

رهی دلسوزتر از روز هجران

میی خوشتر ز شبهای وصالی

ز طبع خود نخواهد گشت گردون

اگر زو شکر گویی یا بنالی

 

آئین مردم هنری...


چهار چیزست آیین مردم هنری / که مردم هنری زین چهار نیست بری

یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود / به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری

دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری / که دوست آینه باشد چو اندرو نگری

سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت / نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری

چهارم آنکه کسی کو به جای تو بد کرد / چو عذر خواهد نام گناه او نبری


اگر محول حال جهانیان نه قضاست...


اگر محول حال جهانیان نه قضاست

چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق

بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست

هزار نقش برآرد زمانه و نبود

یکی چنانکه در آیینه‌ی تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد

که نقش بند حوادث ورای چون و چراست

اگر چه نقش همه امهات می‌بندند

در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست

تفاوتی که درین نقشها همی بینی

ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست

به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست

به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست

که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن

که اقتضای قضاهای گندب خضراست

چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست

که بر طباع و موالید والی والاست

کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ

چگونه مولع آزار مردم داناست

نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف

نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست


کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم


کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم / دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم

ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من  / در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم

راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا / چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم

یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد / صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم

گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی / حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم

سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد / معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم