آوخ‌ از آن نوشین و دلکش روزگاران!

 

چون خواب نوشین یاد دارم ماهتابی / روشن‌ تر از روز سپید کامگاران

ییلاق بود و آبشار و جنگل و کوه / دنیای شب از پرتو مه نور باران

لطف هوا چندان که گفتی الفتی داشت / خاموشی شب با خروش آبشاران

در گوش دل افسانه ی آفاق می‌گفت / دلکش سرود آبشار از کوهساران

آویخته گل از فراز شاخ گلبن / چونان که از گوش عروسان گوشواران

برداشته از شاخساران لحن داود / هر سو هزار آوا هزاران در هزاران

هنگامه ی عشق و نشاط نوجوانی / هنگام گلگشت و بساط نو بهاران

لب بر لب نی بر سر سنگی نشستم / سر کرد نی با من نوای غمگساران

تا دختر دهقان برون از خانه بشتافت / چون لاله‌ای افروخته بر سبزه‌ زاران

چون غنچه در چادر نمازی سرخ و دلکش / می‌شد سبو در کف به طرف چشمه‌ ساران

چشمک زنان بر من گل چادر نمازش / چون دیده ی اختر که بر اخترشماران

رفتم لب جو با نیاز تشنه کامی / همچون گدا بر خوان ناز شهریاران

من از نهیب عشق او لرزنده چون بید / او رُسته چون سرو از کنار جویباران

رخساره ی او از جمال کبریائی / پرتو فکن بر شیوه ی آیینه‌داران

افشانده گیسو چون ملک در حال پرواز / یا پرچمی زرّین به دست شهسواران

عرض نیاز خویش کردم نازنین را / وز یأس و امّیدم دلی چون بی‌ قراران

لیکن به لبخندی که بودش حاکی از مهر / بگشودم از دل عقده چون امّیدواران

با ساعدی سیمین، سبو در دست من داد / چون سیمبر ساقی که ساغر بر خماران

نوشیدم آب و تشنه‌ تر گردیدم، آری / سیری کجا و جام وصل گلعذاران؟

حالی نه آن حالم بجا و نی جوانی است / چون نخل بی‌ برگ و برم در شوره‌ زاران

سر ریز پر کرده ز باران حوادث / در برگرفته زانوان، چون سوگواران

نه دست تا آویزم از دامان دلبر / نه پای تا بگریزم از بیداد یاران

باری به تلخی روزگاری می‌گذارم / آوخ‌ از آن نوشین و دلکش روزگاران!

 

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری



زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری


غزاله صبا


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا/ که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو / نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح / به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن / که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند / چه جای عشوه غزالان بادپیما را

ندانم از چه به سر، شور عشق بازی نیست / پریوشان عفیف فرشته سیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور / که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست / شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

حریم روضه ی رضوان حرام من بادا / گر اختیار کنم جز طواف طوبا را

اشاره غزل خواجه با غزاله ی تست / "صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را"

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب / جز این قدر که فراموش می کند ما را


آشوبگر


دیدمت وه! چه تماشایی و زیبا شده ای

ماه من ، آفت دل ، فتنه جانها شده ای

پشت ها گشته دوتا، در غمت ای سرو روان

تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای

خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد

بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای

حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف

عشق بگذاشته اندرپی سودا شده ای

شب مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای

بین امواج مهت رقص کنان می بینم

لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم

نازنینا ، تو چرا؟ بی خبر از ما شده ای


اشعاری از شهریار


نوبهار آمد و چون عهد بتان توبه شکست

فصل گل ، دامن ساقی نتوان داد از دست

کاسه و کوسه تقوی که نمودند درشت

دیدم آن کاسه به سنگ آمد و آن کوزه شکست

باز از طرف چمن نغمه بلبل برخاست

عاشقان بی می و معشوق نخواهند نشست

خبرت هست که دیگر خبر از خویشم نیست؟

خبرت هست که آخر خبر از عشقم هست؟

دلرباتر ز رخت در دمنی گل ندمید

دلگشاتر ز لبت در چمنی غنچه نبست

شهریارا دگر از بخت چه خواهی که برند

خوبرویان غزل نغز تو را دست به دست

***

دستگاه عارض تو ماه ندارد / پیش تو خورشید دستگاه ندارد

ماه خجل شد ز حسن روی تو آری / روشنی آفتاب ماه ندارد

رحم ترا میتوان خرید به آهی / آه که دل در بساط آه ندارد

خاک کف پای تست تاج سرِ من / تاج مرا هیچ پادشاه ندارد

جانب چشمم نگاه دار که این چشم / از تو عنان نگه ، نگاه ندارد

جذبه معنی نگر که پادشه عشق / ملک جهان گیرد و پادشاه ندارد

***

نه گنج ماند ز خسرو نه تخت ماند ز جمشید

نه قصر ماند ز شیرین نه طاق ماند ز کسری

ببین به قصر سلاطین  که فاخته زده کوکو

شنو ز بام مداین که بوم کشد آوا

به عالمی که تقاضای خیر ازو نتوان کرد

بشرا چرا نکند غیر شر و فتنه تقاضا

چه شورها که نیانگیزد این فریق بدآئین

چه فتنه ها که نخیزد ازین گروه دد آسا

ندانم اصل فتن ، این دو لفظ دین و وطن چیست

کزین دو ، این همه آشوب و فتنه زاید و غوغا

وطن کجاست فروهل فسانه ی « وطــن من »

یکیست کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا

جهان مراست وطن ، مذهب من است حقیقت

چه کافر و چه مسلمان ، چه آسیا چه اروپا