شبهای شاعر

 

می وزد باد سردی از توچال

در سکوتی عمیق و رویاخیز

برف و مهتاب و کوهسار بلند

جلوه ها می کند خیال انگیز

خاصه بر عاشقی که در دل خویش

دارد از عشق، خاطرات عزیز

داند آن کس که درد من دارد

 

ادامه نوشته

یگانگی / فریـدون مشیــری


بر قله ایستادم

آغوش باز کردم.

تن را به باد صبح،

جان را به آفتاب سپردم

 

روح با یگانگی

با مهر، با سپهر،

با سنگ، با نسیم،

با آب، با گیاه

در تار و پود من جریان یافت!

 

موجی لطیف، بافته از جوهر جهان،

تا عمق هفت پرده تن را ز هم شکافت.

«من» را ز تن ربود!

«ما» ماند،

راه یافته در جاودانگی!




بوسه


شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ

مانده در ظلمت دهلیز خموش

اختران دوخته بر منظره چشم

ماه بر بام سراپا شده گوش

 

در میان بود به هنگام وداع

گفتگویی به سکوت و به نگاه

دیده ی عاشق و لعل لب یار

دل معشوقه و غوغای نگاه

 

عقل رو کرد به تاریکی ها

عشق همچون گل مهتاب شکفت،

عاشق تشنه لب بوسه طلب

هم چنان شرح تمنا می گفت

 

سینه بر سینه ی معشوق فشرد

بوسه ای زان لب شیرین بربود

دختر از شرم سر انداخت به زیر

ناز می کرد،ولی راضی بود!

 

اولین بوسه ی جان پرور عشق

لذت انگیزتر از شهد و شراب

لاجرم تشنه ی صحرای فراق

به یکی بوسه نگردد سیراب

 

نوبت بوسه ی دوم که رسید،

دخترک دست تمنا برداشت

عاشق تشنه که این ناز بدید

بوسه را بر لب معشوق گذاشت!


نمیخواهم بمیرم



نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
                در زير كدامين آسمان،
                           روی كدامين كوه؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاک عالم بگذرد پژواک اين فرياد!
كجا بايد صدا سر داد؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟

اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنيای فانی را
هزاران بار از آن دنيای باقی دوست تر دارم.

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه  گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم!

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنين بسته است.
دلم با صد هزاران رشته ، با اين خلق
                           با اين مهر ، با اين ماه
                           با اين خاك ، با اين آب ...
                                              پيوسته است.

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنيای ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشينی با گل و ساز و شرابم نيست.

جهان بيمار و رنجور است.
دو روزی را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.

نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پای فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائی ، چه دنيائی!
             جهان سرشار از عشق و گل و موسيقی و نور است ...

نمي خواهم بميرم ، ای خدا!
                            ای آسمان!
                                    ای شب!
نمی خواهم
            نمی خواهم
                         نمی خواهم
                                    مگر زور است؟

از صدای سخن عشق


زمان نمی‌گذرد ، عمر ره نمی‌سپرد

صدای ساعت شماطه، بانگ تکرار است

نه شب هست و نه جمعه

نه پار و پیرار است

جوان و پیر کدام است؟ زود و دیر کدام است؟

اگر هنوز جوان مانده‌ای به آن معناست

که عشق را به زوایای جان صلا زده‌ای

ملال پیری اگر می‌کشد تو را پیداست

که زیر سیلی تکرار

دست و پا زده‌ای

 

زمان نمی‌گذرد

صدای ساعت شماطه ، بانگ تکرار است

خوشا به حال کسی

که لحظه لحظه‌اش از بانگ عشق سرشار است ...


گرگ ها همراه و انسان ها غریب


گفت دانایی که: گرگی خیره سر ،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب ، مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

وآنکه از گرگش خورد هر دم شکست

گر چه انسان می نماید ، گرگ هست!

 

وآن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

 

***

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

***

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟...


درس محبت


آه ای دل غمگین ، که به این روز فکندت؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته ، کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت؟

ای آهوی تنهای گریزان پریشان

خون می چکد از حلقه پیمان کمندت

ای جام به هم ریخته ، صد بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو ، می شکنندت؟

آه ، ای دل آزرده ، در این هستی کوتاه

آتش به سرم می رود از آه بلندت

جان در صدف شعر ، گهر کردی و گفتی

صاحبنظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان تر از هیچ گرفتند و گذشتند

امروز ندانم که فروشند به چندت؟

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی

ارزان تر از این درس محبت ندهندت!


انسان باشیم


دانه مي‌چيد كبوتر،

به سرافشاني بيد

لانه مي‌ساخت پرستو،

به تماشا خورشيد.

صبح، از برجِ سپيداران، مي‌آمد باز

روز، با شادي گنجشگان، مي‌شد آغاز.

نغمه‌سازانِ سراپرده‌ي دستان و نوا

روي اين سبزه‌ي گسترده سراپرده رها.

دشت، همچون پرِ پروانه پُر از نقش و نگار

پَر زنان هر سو پروانه‌ي رنگين بهار.

هست و من يافته‌ام در همه ذرات، بسي

روح شيداي كسي، نور و نسيم نفسي!

مي‌دمد در همه، اين روح نوازشگرِ پاك

مي‌وزد بر همه، اين نور و نسيم از دلِ خاك!

چشم اگر هست به پيدا و ناپيدا باز

نيك بيند كه چه غوغاست درين چشم‌انداز:

مهر، چون مادر، مي‌تابد، سرشار از مهر

نور مي‌بارد از آينه‌ي پاك سپهر

مي‌تپد گرم، هم‌آوازِ زمان، قلب زمين

موج موسيقي رويش! چه خوش‌افكنده طنين.

ابر، مي‌آيد سر تا پا ايثار و نثار

سينه‌ريزش را مي‌بخشد بر شاليزار

رود، مي‌گريد تا سبزه بخندد شاداب

آب، مي‌خواهد جاري كند از چوب، گلاب!

خاك، مي‌كوشد، تا دانه نمايد پرواز!

باد، مي‌رقصد تا غنچه بخواند آواز!

مرغ، مي‌خواند تا سنگ نباشد دلتنگ

مِهر، مي‌خواهد تا لعل بسازد از سنگ!

تاك، صد بوسه ز خورشيد ربايد از دور

تا كه صد خوشه چو خورشيد برآرد انگور!

سرو، نيلوفرِ نشكفته‌ي نوخاسته را

مي‌دهد ياري كز شاخه بيايد بالا!

سر خوشانند، ستايشگر خورشيد و زمين

همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه كين.

اشك مي‌جوشد در چشمه‌ي چشمم ناگاه

بغض مي‌پيچد در سينه‌ي سوزانم، آه!

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟

به خود آئیم و بخواهیم که : 

انسان باشیم!


" همراه با حافظ "...


درون معبد هستی

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز

نشسته در پس سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز

به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند سوی خدا - از آرزو لبریز -

به زاری ، از ته دل ، یک " دلم میخواست " می گوید.

شب و روزش " دریغ " رفته و " ای کاش " آینده ست.

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!

زمین و آسمانم نورباران است!

کبوترهای رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است :

ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد

جهان در خواب

تنها من ، در این معبد ، در این محراب :

 

دلم میخواست : بند از پای جانم باز می کردند

که من ، تا روی بام ابرها ، پرواز می کردم

از آنجا با کمند کهکشان ، تا آستان عرش می رفتم

در آن درگاه ، درد خویش را فریاد میکردم!

که کاخ صد ستون کبریا لرزد

 

مگر یک شب ، ازین شبهای بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

- به روی پرنیان آسمانها  - خواب در چشم خدا لرزد!

دلم میخواست : دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

ازین بیچاره مردم یاد می فرمود!

دلم میخواست زنجیری گران ،

از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان ، خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویشتن آگاه می کردند.

چه شیرین است : وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است ، اما من ،

دلم میخواست : اهل زور و زر ، ناگاه!

ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند!

دلم میخواست : دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم میخواست : مردم در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی بستند.

مراد خویش را در نامرادی های های یکدیگر نمی جستند.

ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند ،

چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!

چه شیرین است وقتی سینه ها ازمهر آکنده است

چه شیرین است وقتی ، آفتاب دوستی ، در آسمان دهر تابنده ست.

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است.

 

دلم میخواست : دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند!

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا ، زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد!

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد!

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد ؛

همین ده روز هستی را امان می داد!

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!

 

دام میخواست : عشقم را نمی کشتند!

صفای آرزویم را - که چون خورشید تابان بود - می دیدند.

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند.

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند.

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند.

 

دلم میخواست ، یک بار دگر او را کنار خویشتن میددیدم

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم

دلم یک بار دیگر ، همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا می زد.

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد.

غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد.

دلم میخواست : دست عشق - چون روز نخستین -

هستی ام را زیر و رو میکرد

دلم میخواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد.

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!

بهشت عشق می خندید

به روی آسمان آبی آرام ،

پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند

به روی بام ها ناقوس آزادی صدا میکرد ...

مگو : " این آرزو خام است! "

مگو : - " روح بشر همواره سرگردان و ناکام است. "

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد ؛

وگر این آسمان در هم نمیریزد ؛

بیا تا ما : " فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم. "

به شادی : " گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم!"


عشق


در کنج غم نصیب من از عشق روی او

جز درد و رنج و گریه بی اختیار نیست

دردا که باخبر ز دل بیقرار من

آن مایه  قرارِ دلِ بی قرار نیست

 

عمری ست کز فراق سراپا در آتشم

بیمار و رنجدیده و تبدار و تشنه کام

گفتم که عقل نام نیالایدم به ننگ

اکنون اسیر عشقم و ننگ آیدم ز نام

 

بی چاره دل که تا رسد آن نازنین به من

از شوق می طپد که به پایش اوفتد

گویم دلا که پای در آتش چه می نهی!؟

دل جهد می کند که مگر با سر اوفتد!

 

از عشق من به کوچه و بازار قصّه هاست

امروز شهر پر شده از گفتگوی من

از بس که شب ز دستِ غمش ناله می کنم

همسایه شکوه می کند از های و هوی من

 

بی او نه دیده پند پذیرد ، نه دل قرار

با او نه تابِ شوق و نه یارای دیدن است

در این میانه حاصلِ عشق و جوانیم

یک عمر بار محنتِ هجران کشیدن است

 

ای گل بیا که در دلِ من خار غم شکست

یک دم برس به دادِ دلِ عندلیب خویش

با اینهمه جفا که ز دست تو می کشم

آخر تو را چگونه بخوانم حبیب خویش!؟