دشت گلرنگ


گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما

چون غیر خون نبارد ابر بهاری ما

با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده

در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما

بی خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین

خوب اعتبار دارد، بی اعتباری ما

یک دسته منفعت جو، با مشتی اهرمن خو

با هم قرار دارند بر بی قراری ما

گوش سخن شنو نیست، روزی زمین وگرنه

تا آسمان رسیده گلبانگ زاری ما

بی مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم

اخترشماری دل، شب زنده داری ما

بس در مقام جانان چون بنده جان فشاندیم

در عشق شد مسلّم، پروردگاری ما

از فرّ فقر داریم، فرمان به باد و آتش

اسباب آبرو شد این خاکساری ما

در این دیار باری، ای کاش بود یاری

کز روی غمگساری، آید به یاری ما


شب چو در بستم و مست از مي نابش كردم / فرخی یزدی


شب چو در بستم و مست از مي نابش كردم

ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم

ديدي آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمري به خطا دوست خطابش كردم !

منزل مردم بيگانه چو شد خانه ي چشم

آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشي در دلش افكندم و آبش كردم

غرق خون بود و نمي مرد ز حسرت فرهاد !

خواندم افسانه ي شيرين و به خوابش كردم !

دل كه خونابه ي غم بود و جگر گوشه ي درد

بر سر آتش جور تو كبابش كردم !

زندگي كردن من مردن تدريجي بود !

آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم

-------------------------------------------

بس جان ز فشار غم به دوران کندیم

پیراهن صبر ، از تن عریان کندیم

القصه در این جهان بمردن مردن

یک عمر به نام زندگی جان کندیم

-------------------------------------------

عشق بازی را چه خوش فرهاد شیرین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت

یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت

بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت

دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق

آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت

پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی

آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت