مرگ و نام نیـک


به راستی که مرگ مقدر است

همه از خوب و بد و زشت و زیبا و شاه و گدا به مساوات از او برخوردارمی شویم وهیچ یک از آدمیان و آدمی زادگان را از آن گریزی نیست.

عدالت محض است مرگ. به دیدار یکایک انسان هامی رود و سهم هریک را به تساوی تقسیم می‌کند. یکسره همه ی متاع دنیوی که بر سر آن‌ها غوغا‌ها بوده است را از همگان می‌ستاند اما با همه ی این احوال در برابر انسان، توانا و قادر مطلق نیست زیرا دوچیز را نمی‌تواند از انسان بازپس گیرد: نام نیک را و بدنامی او را...

بد نامان هرگز قادر نییستند مرگ را به گرفتن بدنامی خود وادارکنند

و مرگ نیز هرگز قادر نیست تا نام نیک انسانهای شرافتمند و پاک را از آنان بستاند و باخود ببرد.

اینجاست که مرگ با آنچهره توانا و سرپنجه ی زورمند خود در برابر تنها چیزی که حقیر و ناتوان می‌ماند نام نیک انسانهای نیک و خاطره ی شرافتمندی و بزرگمنشی آنهاست. و ای کاش بدکاران و اراذل ازین ویژگی و ازین گذار قاطع و گریزناپذیر مرگ درسی می‌گرفتند و جهان را چنین بر همنوعان خود تاریک و تنگ و اندوهبار نمی‌ساختند !

این است راز سخن سعدی بزرگ :

 

نیک و بد چون همی بباید مُرد

خُنُک آنکس که گوی نیکی برد

 

و این است راز جاودانگی انسان: نام نیک


و پیـامی در راه / سهـراب سپهـری


روزی

خـواهـم آمـد و پیـامـی خـواهـم آورد
در رگ هـا، نـور خـواهـم ریـخـت
و صـدا در خـواهـم داد : ای سبـدهـاتـان پـرخـواب! سیـب آوردم
                                                                          سیـب سـرخ خـورشیــد

خـواهـم آمـد، گـل یـاسـی بـه گـدا خـواهـم داد
زن زیبـای جـذامی را، گـوشـواری دیـگـر خـواهـم بخشـیـد
کـور را خـواهـم گـفـت : چـه تمـاشـا دارد بـاغ!
دوره گـردی خـواهـم شـد، کـوچـه هـا را خـواهـم گـشـت، جـار خـواهـم زد :

                                                                   آی شبـنـم، شبـنـم، شبـنـم

رهـگـذاری خـواهـد گـفـت : راسـتـی را، شـب تـاریکـی اسـت،
کهـکشـانی خـواهـم دادش.
روی پـل دختـرکـی بـی پـاسـت، دب اکبـر را بـر گـردن او خـواهـم آویـخـت
هـر چـه دشـنـام، از لـب هـا خـواهـم چـیـد
هـر چـه دیـوار، از جـا خـواهـم کـنـد.
رهـزنـان را خـواهـم گـفـت : کـاروانی آمـد بـارش لبـخـنـد!
ابـر را پـاره خـواهـم کـرد
مـن گـره خـواهـم زد، چـشـمان را بـا خـورشیـد، دلهـا را بـا عشـق،
سـایـه هـا را بـا آب، شـاخـه هـا را بـا بـاد

و بـه هـم خـواهـم پیـوسـت، خـواب کـودک را بـا زمـزمـه ی زنـجـره ها*
بـادبـادک ها، بـه هـوا خـواهـم بـرد
گـلـدان ها، آب خـواهـم داد

خـواهـم آمـد، پیـش اسبـان، علـف سبـز نـوازش خـواهم ریـخـت
مـادیـانـی تشنـه، سطـل شـبنـم را خـواهـم آورد
خـر فـرتـوتـی در راه، مـن مـگـس هـایـش را خـواهـم زد

خـواهـم آمـد سـر هـر دیـواری، مـیخـکـی خـواهـم کـاشـت
پـای هـر پنـجـره ای، شعـری خـواهـم خـوانـد
هـر کلاغـی را، کـاجـی خـواهـم داد
مـار را خـواهـم گـفـت : چـه شکـوهـی دارد غـوک!

آشتـی خـواهـم داد
آشنـا خـواهـم کرد
راه خـواهـم رفـت
نـور خـواهـم داد
دوسـت خـواهـم داشـت



قصـه شاد


چـه شبـی بـود و چـه فـرخـنـده شـبـی 

آن شـب دور کـه چـون خـواب خـوش از دیـده پـریـد

کـودک قلـب مـن ایـن قصـه ی شـاد،

از لبـان تـو شنیـد:

" زنـدگـی رؤیـا نیـسـت

زنـدگـی زیبـاسـت

مـی تـوان،

" بـر درخـتـی تهـی از بـار، زدن پیـونـدی

" مـی تـوان در دل ایـن مـزرعـه ی خـشـک و تـهـی بـذری ریـخـت

 

" مـی تـوان

" از میـان فـاصـلـه هـا را بـرداشـت

" دل مـن بـا دل تـو،

" هـر دو بیـزار از ایـن فـاصـلـه هـاسـت...

 

قـصّـه ی شیـرینـی سـت

کـودک چـشـم مـن از قـصّـه ی تـو مـی خـوابـد

قـصّـه ی نـغـز تـو از غـصّـه تهـی سـت

بـاز هـم قصـه بگـو،

تـا بـه آرامـش دل،

سـر بـه دامـان تـو بـگـذارم و در خـواب روم...

 

***

 

گُـل بـه گُـل، سنـگ بـه سنـگ ایـن دشـت

یـادگـاران تـوأنـد.

رفتـه ای اینـک و هـر سبـزه و سنـگ

در تمـام و در و دشـت

سـوگـواران تـوأنـد

در دلـم آرزوی آمـدنت مـی میـرد

رفتـه ای اینـک، امـا آیـا

بـاز بـر مـی گـردی!؟

چـه تمـنـای محـالـی

خنـده ام مـی گیـرد!

 

***

 

در میـان مـن و تـو فـاصـلـه هـاسـت

گـاه مـی انـدیشـم،

مـی تـوانـی تـو بـه لبـخـنـدی ایـن فـاصـلـه را بـرداری!


زندگینامه حمید مصدق در ادامه مطلبـــــــــــ


ادامه نوشته

اشعـاری دلنشین از زنده یاد عماد خراسانی


شبـی ای فتنـه گـر مهمـان مـن بـاشـی چـه خواهـد شـد؟

شـراب روح سـرگردان مـن بـاشـی چـه خـواهد شـد؟

اگـر یـک شـب غـرور حـسـن روز افـزون نهـی از سـر

بـه فکـر درد بی درمـان مـن بـاشـی چـه خواهـد شـد؟

سـراپـا آنـی و از هـر چـه گـویـم خـوشتـر از آنـی

شبـی، روزی، بتـا گـر زان مـن بـاشـی چـه خـواهـد شـد؟

گـر ای شیـریـن تـر از عمـر، ایـن دل دیـوانـه بنـوازی

گـر ای خوشتـر ز جـان، جـانـان مـن بـاشـی چـه خـواهـد شـد؟

غمـت نـاخـوانـده مهـمـانی سـت هـر شـب در سـرای مـن

اگـر یـک شـب تـو خـود مـهمـان مـن بـاشـی چـه خـواهـد شـد؟

بـه تـاریکـی سـرآمـد عمـر مـن، ای مـاه اگـر یکشـب

چـراغ کلبـه ی احـزان مـن باشـی، چـه خـواهـد شـد؟

بـه دامـان ریختـم شـب ها ز هجـران تـو کوکـب هـا

شبـی چـون اشـک بـر دامان مـن بـاشـی چـه خـواهـد شـد؟

 

***

 

عـمـر آن بـود که در صـحبـت دلـدار گـذشـت

حـیـف و صـد حـیـف که آن دولـت بیـدار گـذشـت

آفـتـابـی زد و ویـرانه ی دل روشـن کـرد

لـیـک افـسـوس که زود از سـر دیـوار گـذشـت

خـیـره شـد چشـم دل از جـلـوه ی مـستـانـه ی او

تا زدم چـشـم بـه هـم مـهـلت دیـدار گـذشـت

بـرو ای نـاصـح مـجنـون ز پـی کـار دگر

نقـش بـر آن مـزن، کـار از مـن از کـار گـذشـت!

بـگشـا دفـتـر هـذیـانِ تـبِ عـشـقِ مـرا

تـا بـدانـی کـه چـهـا بـر دل بـیمـار گـذشـت

هـر چـه غـم هـسـت خـدایـا بـه دل ما بـفـرسـت

کـه بـرای دل مـا از کـم و بـسیـار گـذشـت!

شـدم آن روز ز درمـان دل خـود نـومـیـد

که مـداوای وی از مـعـجـزِ خـمّـار گـذشـت

اعـتقـادم ز تـو هـم سـلـب شـد ای بـاده فـروش!

وان کـرامـات کـه دیـدیـم ز تـو پـار، گـذشـت!

 

***

 

اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد / نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد!

گوشه ای گیرم وفارغ زشر وشور شوم / حسرت گوشه میخانه اگر بگذارد!

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان / هوس گردش میخانه اگر بگذارد!

معتقد گردم و پابند و ز حیرت برَهَم / حیرت این همه افسانه اگر بگذارد!

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او / لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد!

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد / چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد!؟


پرده ی پندار


پشت شیشه باد شبرو جار می زد،

برف سیمین شاخه ها را بار می زد

پیش آتش،

یار مهوش

نرم نرمک تار می زد

 

جنبش انگشت های نازنینش

به، چه دلکش،

به، چه موزون،

رقصهای تار و گلگون

بر رخ دیوار می زد.


ادامه نوشته

شعـر زیبـای سیــاهی و سپیــدی


از دیرباز

همواره گفته اند

که در زیر آسمان

رنگی

بالاتر از سیاهی نیست؛

امّا اگر دُرُست ببینیم،

رنگ نه،

چیزی مگر خیالِ واهی

نیست!

 

این دیوِ رنگ خوار

هر لحظه روشناییِ عالم را

در خود به نیستی

تهدید می کند؛

با هیبتِ سکون و سکوتش

انسان را

از عشق،

از خدا

نومید می کند.

 

شاید

باید همیشه گفت که رنگی

زیباتر از سپیدی

نیست؛

این رنگِ مهربان

در جلوه اش نشانی

از ترس و ناامیدی

نیست.

 

رفتارِ او

با رنگهای دیگر

رفتارِ مادری ست

که پنداری

آنها همه

زاییدگانِ اویند،

نورِ برون دمیده

از دیدگانِ اویند.

 

شاید

باید بگوییم:

«سیاهی

بی رنگ است!

امّا

بالاتر از سپیدی،

زیباتر از سپیدی

رنگی نیست!


بیوگرافی استاد محمود کیانوش در ادامه مطلبــــــ


ادامه نوشته

سروده ای بسیار زیبا از شاعر معاصر "فرامرز عرب عامری"

 

بيا، گــــــناه ندارد بـهم نــگاه کنيم

و تازه…، داشته باشد، بيا گناه کنيم

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد

بيا که نامه اعمال خود سياه کنيم

بيا به نيم نگاهی و خنده ای و لبی

تمام آخرت خويش را تباه کنيم

نگاه، نقطه آغاز عاشقيست بيا،

که شايد از سر اين نقطه عزم راه کنيم

سپس بساط قرار و گل و محبت را

بدست يکدگر اين بار روبراه کنيم

به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهيم

و بار کوه غم از شور عشق ، کاه کنيم

و خوش خوريم و خوش بگذريم و خوش باشيم

و تف بصورت انواع شيخ و شاه کنيم

و زنده زنده در آغوش هم کباب شويم

و هرچه خنده ، به فرهنگ مُرده خواه کنيم

اگر بخاطر هم عاشقانه برخيزيم

نمی رسيم به جايی که اشتباه کنيم

برای سرخوشی لحظه هات هم که شده است

بيا، گناه ندارد به هم نگاه کنيم...

 

طرب آزرده کند دل، چون که ز حد در گذرد...


طرب آزرده کند دل، چون که ز حد در گذرد

آب حیوان بکُشد نیز، چو از سر گذرد

من از این زندگیِ یک نَهَج، آزرده شدم

گر چو قند است نخواهم که مکرّر است

گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهات است

کاش این عمر گرانمایه سبک تر گذرد

آه از آن روز که بی کسب هنر شام شود

وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد

لحظه ای بیش نبود آنچه ز عمر تو گذشت

و آنچه باقی ست به یک لحظه ی دیگر گذرد

آن همه شوکت و ناموسِ شهان، آخرِ کار

چند سطری ست که بر صفحه ی دفتر گذرد

عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک

آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد


غزاله صبا


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا/ که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو / نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح / به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن / که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند / چه جای عشوه غزالان بادپیما را

ندانم از چه به سر، شور عشق بازی نیست / پریوشان عفیف فرشته سیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور / که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست / شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

حریم روضه ی رضوان حرام من بادا / گر اختیار کنم جز طواف طوبا را

اشاره غزل خواجه با غزاله ی تست / "صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را"

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب / جز این قدر که فراموش می کند ما را


خدای شکسته


شبی در گوشه ای تنها،

شبی مهتابی و روشن که از غم ها تهی بودم

تو را با تیشه ی اندیشه و شعرم تراشیدم

بتی عشق آفرین گشتی،

تنت را در میان چشمه مهتاب ها شستم

گرفتی روشنی، تابنده گشتی، دل نشین گشتی

تو را با دست خود در معبد هستی خدا کردم

به معبدها خدایی کن

خدایی کن که یکتایی

نشاندم در نگین دیدگانت برق صد الماس

به معبدها تو را هرگز نباشد، نیست همتایی

به معبدها خدایی این زمان زیبنده ات باشد

به معبدها تو را باشد هزاران بت نوازشگر

شبانگاهان هزاران اختر و تابنده و سیمین

تو را باشد ستایشگر

سحرگاهان چو تاجی می نشیند بر سرت خورشید...


دشت گلرنگ


گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما

چون غیر خون نبارد ابر بهاری ما

با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده

در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما

بی خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین

خوب اعتبار دارد، بی اعتباری ما

یک دسته منفعت جو، با مشتی اهرمن خو

با هم قرار دارند بر بی قراری ما

گوش سخن شنو نیست، روزی زمین وگرنه

تا آسمان رسیده گلبانگ زاری ما

بی مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم

اخترشماری دل، شب زنده داری ما

بس در مقام جانان چون بنده جان فشاندیم

در عشق شد مسلّم، پروردگاری ما

از فرّ فقر داریم، فرمان به باد و آتش

اسباب آبرو شد این خاکساری ما

در این دیار باری، ای کاش بود یاری

کز روی غمگساری، آید به یاری ما


چنـد شعــر طنـز از ابوالقاسـم حالـت


دوش بهر صنمی سرخ و سپید / دلم اندر وسط سینه تپید

رفتم و کردم از او خواهش رقص / پا شد از جایش و با من رقصید

وسط غلغله ی رقص به سهو / لب خود را به کت من مالید

یخه ی من ز تماس لب وی / پاک قرمز شد و رنگی گردید

چون زنم چشم بدان لکه فکند / بین ما گشت بسا گفت و شنید

گر نمی ساختم او را قانع / داشت از زور حسد می ترکید!

فکر کردم که ز یک لکه ی سرخ / تا چه حد رنج و محن باید دید

زین جهت به که شما آقایان / بانوان را پس از این پند دهید

کای نکویان که درین دنیایید / با بزک چون که برون می آیید

با خط سبز به پشت لب سرخ / بنویسید که : " رنگی نشوید!"

 

یک دگر را دو تن به ره دیدند / حال هم را به شوق پرسیدند

این بدو گفت کای رفیق جلیل / به کجا می روی بدین تعجیل؟

گفت : دارم شتاب از حد بیش / که رسم زودتر به خانه ی خویش

کلفتم رفته و زنم تنهاست / گر روم زود سوی خانه به جاست

بایدم رفت جانب خانه / اول شب چون مرغ در لانه

گفت : من نیز قصد آن دارم / که هم اکنون به خانه روی آرم

این برای تو گر تعب دارد / برای من لذت و طرب دارد

وضع من بر خلاف شماست / چون زنم رفته و کلفتم تنهاست!

 

 

میان محکمه آمد زنی که رخسارش

 ز لاله، سرخی آن بیش بود و صافی آن

کشاند در بر قاضی، جوان شوخی را

که شاکی از عملش بود و بی صفایی آن

به شکوه گفت: مرا این به زور بوسیده ست

خلاف قاعده ی عفت و منافی آن

جوان هر آنچه به تقصیر خویش عذر آورد

ز صدر محکمه صادر نشد معانی آن

لذت به جانب زن روی کرد و با او گفت :

تو هم ببوس مرا تا شود تلافی آن!

 

 

طفل خود را گرفته در بر خویش / بود زن در قفای شوهر خویش

دوستی نوجوان رسید ز دور / گشت شوهر ز دیدنش مسرور

خواست سنت به جای آوردن / همرهان را معرفی کردن

گفت : این است خانم بنده / وان دگر وارثم در آینده!

نوجوان دید مادر و فرزند / هر دو هستند خوشگل و دلبند

گفت با لهجه ای که روشن بود: / کاش این بچه، بچه ی من بود!


خاک وطن / شعر : میرزاده عشقی


"خــــاكــــــم به سر ، زغصه به سر خاك اگر كنم

خـــــاک وطن كه رفت ، چه خاكی به سر كنم ؟

آوخ ، كــلاه نيست وطـــــن ، گـــــــر كه از سرم

برداشتند فــــكـــر كــــــلاهي دگــــــــر كــــــنم

مــــرد آن بود كه اين كلهش ، برسر است و من

نـــــــــــامـــردم ار كه بی كله ، آنی به سر كنم

مــــن آن نيـــــــم كــــــــه يكسره تدبير مملكت

تسليــــــــم هـــــــرزه گـــــــــرد قضا و قدر كنــم

زيــــــــر و زَبَر اگــــــــر نكنـــــــي خــاک خصم را

ای چــــــــــرخ! زيــــــــــر و روی تو زير و زبَر كنم

جــــــــايي‌ست آروزی مـــن ، ار من به آن رسم

از روي نعـــــــــش لشكـــــــــر دشمـن گذر كنم

هــــــــــر آنچـــــه مي‌كني بكن اي دشمن قوی

مـــــــــن نيز اگــــــــر قــــوی شدم از تو بتر كنم

مـــــن‌ آن نيـــــم بــــه مرگ طبيعی شوم هلاک

وین كـــــــاسه خون به بستر راحت هدر كنم

معشـــــوق عشقی اي وطن اي عشق پاک من

اي آن كـــــــه ذكـــر عشق تو شام و سحر كنم

عشقت نه سرسری ست كه از سر به در شود

مهـــــرت نـــــــه عارضي ست كه جاي دگر كنم!

عشـــــق تــــــــو در وجــــــودم و مهر تو در دلم

بـــــــــا شير انـــــــدرون شد و با جان به در كنم."


کار ایران با خداست / شاعر : ملک الشعرا بهار


با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست / کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهب ها جداست / کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست / مملکت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا و به پاست / کار ایران با خداست

هر دم از دریای استبداد آید بر فراز / موج های جانگداز

زین تلاطم کشتی ملت به گرداب بلاست / کار ایران با خداست

مملکت کشتي، حوادث بحر و استبداد خس / ناخدا عدلست و بس

کار پاس کشتي و کشتي‌نشين با ناخداست / کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه / خون جمعی بی گناه

اي مسلمانان! در اسلام اين ستمها کی رواست؟ / کار ایران با خداست

شاه ایران گر عدالت را نخواهد باک نیست / زانکه طنیت پاک نیست

دیده ی خفاش از خورشید در رنج و غناست / کار ایران با خداست

باش تا آگه کند شه را از این نابخردی / انتقام ایزدی

تا ببینیم آن که سر زاحکام حق پیچد کجاست / کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب / جز خراسان خراب

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست / کار ایران با خداست


قطعه زیبای بوستان و برف از پروین اعتصامی


به ماه دی، گلستان گفت با برف / که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ / چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو / بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست / زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی / نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را / هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس / ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک / چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم / نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکه‌ی من حله گیرد / شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را / گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد / به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من / چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی / به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز / فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم / درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان / ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان / بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی / بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردند در بر / که باشد جامه‌ی پرهیزکاری


اشعاری از منوچهری دامغانی


در بندم از آن دو زلف بند اندر بند / نالانم از آن عقیق قند اندر قند

ای وعده‌ی فردای تو پیچ اندر پیچ / آخر غم هجران تو چند اندر چند

 

*****

ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم

بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم

افکنده همچو سفره مباش از برای نان

همچون تنور گرم مشو از پی شکم

تو مست خواب غفلتی و از برای تو

ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم

 

*****

می بر کف من نه که طرب را سبب اینست

آرام من و مونس من روز و شب اینست

بی می نتوان کردن شادی و طرب هیچ

زیرا که بدین گیتی اصل طرب اینست

ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان

سوگند خوری، گویی: شهد و رطب اینست

می‌گیر و عطا ورز و نکو گوی و نکو خواه

اینست کریمی و طریق ادب اینست



حکایت


در روزگار قدیم پادشاهی بود از نعمت شوکت متمتع و از دولت حشمت منتفع و خدم و حشمی وافر هماره به خدمتگزاری وی شائق ... یک چشمش در کودکی بی فروغ شده بود و نمی دید و یک پایش را در روزگار جوانی قصاب روزگار از وی سلب کرده بود. پادشاهی بود یک پا و یک چشم. روزی از روزها به سبب اشتیاقی که به هنر در فطرتش به ودیعه گذارده شده بود، تصمیم گرفت به نقاشان دربار دستور بدهد که از وی تمثال و نگاره ای زیبا ترسیم کنند. همه نقاشان دربار از انجام این کار سر باز زدند. هر یک با خود می گفت چگونه ممکن است از پادشاهی با چنین ظاهر و وجنه ناقصی نقشی زیبا بر روی صفحه پدید آید. هر یک از نقاشان بیم آن داشتند که اگر پادشاه را با نقصانی که در ظاهرش حاصل شده بود ترسیم کنند، نقشی زیبا و شاه پسند جلوه نکرده ، چه بسا که حتی مورد مواخذه سلطان قرار گرفته، از مراتب بزرگی و عزت شان در پیش وی کاسته شود. اما از میان نقاشان در انتها یکی پای جسارت بر ساحت رقابت نهاد و با ترسیم نقشی از پادشاه ساز موافق زده، چنان تصویر چشم نواز و فاخری از پادشاه ترسیم نمود که شگفتی حضار را برانگیخت و پادشاه را از این نقش نیکو دل به شور و هیجان آمد. نقاش، پادشاه را در حالت شکار یک آهو در حالیکه بر روی هدف نشانه رفته بود و یک چشمش را بسته و یک پایش را خم کرده بود، به تصویر کشیده بود.

*****

چو آن نقاش ماهر نیک بتوان / کشیدن نقش زیبایی ز هر کس

به شرط آنکه بنمایی محاسن / ز نقشت کم کنی خاشاک و هر خس

 

پانوشت:

خس و خاشاک : استعاره از عیب و کمبود

با این توضیح که هیچکس کامل نیست.

وجود هر کس ملغمه ایست از خوبیها و یکسری معایب

برای اینکه کسی در دیده شما زیبا جلوه بکند، باید دید زیبابین داشته باشید.

برای زیبا دیدن کسی باید چشم بر نقاط قوت و خوبیهای او دوخت و معایب وی را پوشاند.


تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای


ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی ره؟ ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی


ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

 

ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی

در آرزوی رویت چندین غمم نبودی

گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی

می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم

ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی

عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت

یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی

کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی

گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی

زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی

بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی

گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم

این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی

گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت

نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی

 

نه هر کسی که روی خوش دارد، طریق عشق و دلبری داند!


با ماه رویی شوخ و دل آرا چندی پیش دست آشنایی داده، همچون دل به یغمارفتگان عنان طاقت از کف داده در فراقش چه اوقات تلخ واری که نگذراندیم و چه شبها که سر راحت بر بالشت ننهادیم. به پیک اس ام اس چه لحظات کسالت آوری به عیش مبدل نساختیم و چه بازیها که در میدان دلبری از یار خوش تمثال خویش بر وی نباختیم!

 

گفته بودم که گرد عشق نگردم اما / تیر نازش به جان زد و دل شیدا بربود!

 

پس از گذر ایامی چند، جغد انفعال بر بام مزاج سکنی گزیده، کاسه صبر و طاقت هر دو سر آمده، از هجمه پیام های دریافتی یکنواختی بر خاطرمان محیط شد و شراب لاس خشک بر مذاق مان ناشیرین! گفتمش زیبارویا فراق آنچنانی که دانی زهریست جانگزای و رویت هلال ماه روی معشوق پادزهریست فرحبخش و جانفزای، قرار دیداری با هم راست کنیم تا از دیدن جمال عشوه اندودت دل خادم به شعف آید و جان مخدومی چون تو از دیدن خادمی سینه چاک چون من به نشاط. هر چند بیشتر بر این پندار بودم که شبه گلستانی یا تفرجگاهی مشحون از گل و گیاه و سبزه و آکنده از درختانی با شاخه های در هم تنیده برای ملاقات مان بگزیند اما چون افسار صلاح را بر وی سپردم که انتخاب کند، گفت : اگر نظرت با من موافق می آید من از بهر مجالست و نوشیدن شراب همکلامی "حرم" را مناسب می بینم!!

انگشت حیرت بر دهان گرفتم که چرا از میان اینهمه جای نیکو و دلنشین و مصفّا مکانی همچون حرم را اختیار نموده که با امر معاشقت و معانقت سخت در تضاد است و تاختگاهیست برای حاجتمندان درمانده، و اینکه چرا بر انتخاب مکانی خوش آب و هواتر و راحت تر دلش موافق نیامد! باری از فلسفه معماگون این تصمیم که بگذریم، سر ساعت مقرر همدیگر را از نزدیک زیارت کرده، منِ معشوقه پرست طواف چشمی بر کعبه وجود معشوقه بی مثال خویش به انجام رسانیده، سبوی خاطر هر دو از شربت شورافزای دیدار لبریز گشت و به پیشنهاد آرام جان خویش کنار هم نشستیم و در باب موضوعات مختلفه اسب سخن بر میدان عشرت جولاندیم و چون لحظه دیدارمان با وقت صلات مغرب مقرون شد، ماهروی با چشمانی کرشمه آگین دلربایانه برخاسته، از کیف زیر چادرش مهر و تسبیح و سجاده ای برون آورد و قیام کرد برای نماز مغرب و عشاء و مرا نیز امر بدین معروف کرد!

همانجا بود که دوزاری این ذات أحقر جا افتاده، به فلسفه انتخاب وی پی بردم و از همان لحظه به بعد تکدر و تشویش بر بندبند خاطرم استیلا یافت و بر قصد وی آگاه شدم! پی بردم که ماهروی جفاکار ریگ ریا بر کفش تظاهر دارد، با نماز گذاشتنش قصد آن دارد که خویش را دختری پاکدامن و عفیفه و مومنه جلوه داده، بدین امید که دل از معشوقه پرست ببرد و به چاقوی وصلت دل از خانه پدر بکَند! اما حلیم درک این مساله در دیگچه ذهنش جانیفتاده بود که معشوقه پرست را این ترفندها کارگر نیست و صاحب درایتی است که هفت دختر کور و کر و کچل را یک شبه شوهر می دهد!

 

می نمایاند خویشتن اندر لباسی از عفاف / لیک در سر پروراندی نقشه شام زفاف!

 

چون وضع بر این نمط بدیدم گفتم وقتش است بجهت شئامت و سوء نیتی که از وی ظاهر گشت از خجالتش بدر آمده، به نحوی از انحاء نقره داغش گردانم! ماه روی ما گر چه از نعمت جمال تمتعی وافر یافته بود لیکن کان وجودش از گنج دانش و سواد تهی  بود و  همچون اکثر زنهای امروزی هر روز تا به ظهر می خوابید و در ساحت ادعا و خودبرتربینی نیز نیکو می تاخت! از در گوشتمالی وارد شده، گفتمش آیا تو آنچه را که در نمازت می گویی خود میفهمی چه می گویی!؟ به معنای کلماتی که در دل نماز می گویی اشراف داری!؟ گفت آری! پرسیدمش دیدم هیچ نمی فهمد و ظاهراً حسب العادت نمازخوان شده و سرنا را دهن گشادش می زند! استناد کردم به شعری از ایرج میرزا که :

 

از آن نماز که خود هیچ از آن نمی فهمی / خدا چه فایده و بهره اکتساب کند!؟

 

این را که گفتم سلسله خصومت بجنبانید که تو خود نماز نمیخوانی، با نماز دیگرانت چه کارست!؟

دیدم درشتی می کند، گفتمش تو که شبها دیر میخوابی و روزها هم تا به ظهر در خواب ناز خفته ای، چگونه نماز صبح می گذاری!؟ مگر نه که نمازهای صبحگاهت همه قضا می شود دیگر این چادرنمازت چه جا دارد که بر کمر بندی و فیگور مومنان صالحه را بر خود بگیری و چنین بنمایانی که صلات خمسه را هماره بر وقت خویش ادا میکنی و مرا را نیز بدان امر میکنی!؟

گفت تو هیچ نمیفهمی و بر آنی که چون چهار کلاس درس بیشتر خوانده ای ، "بیشتر حالیت میشود!" اسائه ادبش چون بر من معشوقه پرست گران آمد، رگ غیرت بجنبید از قصدش آگاه کردم و حرف های درشت در مقام اُشتلم نثارش کردم و در همان حرم موعود رشته الفت و موانست بگسستیم و پس از آن مجادله هر یک راه خود را رفتیم.

 

نه هر کسی که روی خوش دارد / طریق عشق و دلبری داند

جمال و خوی خوش به هم در به! / وگرنه دوستی بدل آید!

جمال اگر چه است روح افزای / بدون خوی خوش نمی شاید!