ساغر زرین بی نیازی / امامقلی خان غارت


هر آن وجود که از خویشتن جدایی کرد

مسلم است اگر دعوی خدایی کرد

به هوش باش دلی را به قهر نخراشی

به ناخنی که توانی گره گشایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را

گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خوشم ز سنگ حوادث که استخوان مرا

چنان شکست که فارغ ز مومیایی کرد


وصف شوق / طاهره قره العین

 

گر به تو افتدم نظر ، چهره به چهره  رو به رو

شرح دهم ، غم تو را ، نکته به نکته  مو به مو

از پی دیدن رخت ، همچو صبا فتاده ام

خانه به خانه در بدر ، کوچه به کوچه کو به کو

می رود از فراق تو ، خون دل از دو دیده ام

دجله به دجله یم به یم ، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دل حزین ، بافته بر قماش جان

رشته به رشته نخ به نخ ، تا به تار پو به پو

در دل خویش (طاهره) گشت و ندید جز تو را

صفحه به صفحه لابه لا ، پرده به پرده تو به تو

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

زاهدم برد به مسجد که دهد توبه ز می

توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم!

 
به کارند خورشید و مه ، ابر و باد / که تا عمر من بگذرد بر مراد

بخندد بر این گفته هشیار مرد / چو از مرگ بیند ورا روی زرد

به زندان گرفتار دژخیم مرگ / هراسان و لرزان دل از بیم مرگ

سراید که دژخیم و زندان مراست / بگوش خرد این سخن ناسزاست

مپندار کاین پی گسسته سرای / ترا بود خواهد بسی دیرپای

دو روزی دگر مرگت آوا زند / همه ساز و برگ تو پیرا کند

تنت تیره خاک اندر آرد به بند / در آن تنگ زندان بمانی نژند

فرامش کنی عشق و امید را / همان روشنی ماه و خورشید را

سرانجام این زیستن مردنست / که بشکفتن آغاز پژمردنست.

 

شب وصل / فیض دکنی


فلک زین کجروی هایت نمی گویم که برگردی

شب وصل است خواهم اندکی آهسته تر گردی

ز مهتاب رخش ویرانه ی من روشن است امشب

اگر وقت طلوعت آید ای خورشید ، برگردی

پس از عمریست امشب کوکب اقبال من طالع

تو را ای شب نمی خواهم به وقت خود سحر گردی

عجب نبود که جز روز قیامت پرده بگشایی

که ای صبح سعادت از شب من با خبر گردی

تو ای اختر شناس امشب توانی گفت گردون را

که بهر خاطرم برعکس شب های دگر گردی

مها امشب به جانان درد دل دارم میا بیرون

که می ترسم خدنگ آه (فیضی) را سپر  گردی



حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم...


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم


ز خار زار تعلق کشیده دامان باش


ز خار زار تعلق کشیده دامان باش

به هر چه می‌کشدت دل، ازان گریزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست

ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی

گشاده‌روی‌تر از راز می‌پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست

چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

کدام جامه به از پرده‌پوشی خلق است؟

بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش

درون خانه‌ی خود، هر گدا شهنشاهی است

قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب

مرید زمزمه‌ی حافظ خوش‌الحان باش


داد ازین شب ها /مشتاق اصفهانی


شبي گريم ، شبي نالم ز هجرت ، داد از اين شب ها

به شب هاي غمت درمانده ام ، فرياد از اين شب ها

بود گر هر شبم زين سان بروز هجري آبستن

مرا بس روزهاي تيره خواهد زاد ازين شب ها

بسم روز از غمت شب شد ، بسم شب روز و من بي تو

بسر بردم غمين زان روزها ، ناشاد از اين شب ها

چنين كز دوريت هر شب در آب و آتشم دانم

كه خاك هستيم آخر رود بر باد از اين شب ها

به اشك و آه چندم شمع سان هر شب سحر گردد

نسيم مرگ كو تا سازدم آزاد از اين شب ها؟


اندر حکایت آدم شدن / شعر جامی

 

پدری با پسرش گفت به خشم /  كه تو آدم نشوی خاك به سر

گر کسان جامع شر و خیرند / از سراپای تو بارد همه شر

حيف از آن عمر كه ای بي سر و پا / در پی تربيتت كردم سر

دل فرزند ازين حرف شكست / بی خبر ، روز دگر كرد سفر

رفت از آن شهر به شهری که شود / فارغ از سرزنش تلخ پدر

رفت ، از پيش پدر تا كه كند / بهر خود فكر دگر ، كار دگر

سالها رفت و پس از تلخيها / زندگي گشت به كامش چو شكر

عاقبت منصب والائی يافت/ حاكم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن / امر فرمود به احضار پدر

تا ببيند پدر آن جاه و جلال / شرمساري برد از طعنه مگر

پدرش آمد از راه دراز  / نزد حاكم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهی و كبر / به سر و پای وی افكند نظر

گفت اي پير شناسی تو مرا / گفت : كی ميروی از ياد پدر

گفت : گفتي كه من آدم نشوم / حاليا حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تكان / اين سخن گفت و برون شد از در

من نگفتم كه تو حاكم نشوی / گفتم : آدم نشوی جان پدر!

 

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال...


جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال


بوسه نگاه / میرزازاده (رویا)


امروز نگاه تو شرار دگری داشت

با جان من خسته ی بیدل نظری داشت

آن موج تمنا که ز چشمان تو برخاست

میگفت که در سینه ، دلت شور و شری داشت

وآن بوسه گرمی که نگاه تو به من ریخت

کاش از دل طوفانی من هم خبری داشت

تنها نه من از کار دل خود به فغانم

هر کس که دلی داشت چو من چشم تری داشت

جز تیرگی شام و فراقت که دلم سوخت

هر شام ز پی ، مژده صبح و سحری داشت

میخواست به سوی تو کشد بال و پر از شوق

دل در قفس سینه اگر بال و پی داشت

چشمم همه دریا شد و در پای تو افشاند

اندوخته از خون دلم هر گهری داشت

ای سوخته از برق نگاهت دل (رویا(

امروز نگاه تو شرار دگری داشت


ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است...


ما را دل از کشاکش دنیا شکسته است

این کشتی از تلاطم دریا شکسته است

تنها ننالم از غــم و ایام و جـور یار

باشـد مرا دلـی و ز صـد جـا شکستـه است

این حسرتم کشد که ز مرغان این چمن

بال من فلک زده ، تنها شکسته است

از آنچه پیـش دوست بود در خـور نثـار

تنهـا مـرا دلـی بـود ، امـا شکستـه است

یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان

بازار من ز گرمی سودا شکسته است

بس نادر اوفتد که بماند دلی درست

زان طرّه ی شکسته که دلها شکسته است

هـر چیـز بشکنـد ز بها اوفتـد ولـی

دل را بهـا و قـدر بـود تـا شکستـه است

هر کس به ملک صبر و قناعت نهاد پای

دست هزار گونه تمنا شکسته است

)رنجی) کجا روم ز سر کوی او که من

پای جهان دویده ام ،  اینجا شکسته است


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم...


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

این درد نهان‌سوز، نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار

گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو، من سوخته در دامن شبها

چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی‌مهریت ای گل که در این باغ

چون غنچه پاییز ، شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم


خانه سقراط / رشید یاسمی


خانه ای می ساخت سقراط حکیم / گرد وی از خلق غوغایی بخاست

هر کسی از خانه اش عیبی گرفت / این ز خردی و کجی ، آن کم و کاست

آن یکی می گفت اینگونه وثاق / کی سزا و درخور استاد ماست

جملگی همراه گفتند ای حکیم / این چنین خانه نه در خورد شماست

زآنکه از تنگی و خردی اندر آن / کس نمی داند شدن از چپ و راست

فیلسوف از این سخن خندید و گفت : / دوستان این خرده گیریها خطاست

کاشکی این کلبه ی ناچیز من / پر توانستی شد از یاران راست


در پی گمشده خود


ای سنگ فرش راه که شبهای بی سحر / تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای

ای سنگ فرش راه که در تلخی سکوت / آواز گام های مرا گوش کرده ای

هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد / جز من که سالهاست کنار تو مانده ام

بر روی سنگ های تو با پای ناتوان / عمری به خیره پیکر خود را کشانده ام

ای سنگ فرش ، هیچ درین تیره شام ژرف / آواز آشنای کسی را شنیده ای

در جستجوی او به کجا تن کشم دگر / ای سنگ فرش، گم شده ام را ندیده ای!؟


شعر زیبای خزان / زنده یاد مهدی حمیدی شیرازی


آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند / وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ / از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ / جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند

بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها / آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت / غیر از خیال توام روبرو نماند

چیزی به روزگار بماند ز هر کسی / وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی / زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند!


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد/ حزین لاهیجی؛ شاعر قرن دوازدهم


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد


زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست


زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست

یک موی سر به مهر به دست صبا فرست

زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست  

نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست

چون آگهی که شیفته و کشته‌ی توایم  

روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست

بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز  

قندی ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست

بردار پرده از رخ و از دیده‌های ما  

نوری که عاریه است به خورشید وافرست

گاهی به دست خواب پیام وصال ده  

گه بر زبان باد سلام وفا فرست

خاقانی از تو دارد هردم هزار درد  

آخر از آن هزار یکی را دوا فرست

باری گر این‌همه نکنی مردمی بکن  

از جای برده‌ای دل او باز جا فرست


اشعاری دلکش از عبدالرحمان جامی


چارده ساله بتی بر لب بام / چون مه چارده در حسن تمام

بر سر سرو، کله گوشه شکست / بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامهی معشوقی ساز / شیوهی جلوهگری کرد آغاز

او فروزان چو مه و کرده هجوم / بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال / دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبلهی او روی امید / ساخت فرش ره او موی سفید

گوهر اشک به مژگان میسفت / وز دو دیده گهر افشان میگفت:

کای پری با همه فرزانگیم / نام رفت از تو به دیوانگیم

نظر لطف به حالم بگشای / ریگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید / بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراکندهنظر / روبگردان، به قفا باز نگر

که در آن منظره، گلرخساریست / که جهان از رخ او گلزاریست

او چو خورشید فلک، من ماهم / من کمین بندهی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند / من که باشم که مرا نام برند

نیز بیچاره چو آن سو نگریست / تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکنداز بامش / داد چون سایه به خاک آرامش

کانکه با ما ره سودا سپرد / نیست لایق که دگر جا نگرد

هست آیین دوبینی ز هوس / قبلهی عشق یکی باشد و بس

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

دریغا که بی ما بسی روزگار / بروید گل و بشکفد نوبهار

بسی تیر و مرداد و اردیبهشت / بیاید که ما خاک باشیم و خشت

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

به کعبه رفتم و زآنجا هوای کوی تو کردم

جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم

شعار(پرده)چو دیدم سیاه ، دست تمنا

دراز جانب شعر سیاه موی تو کردم

چو حلقه ی در کعبه به صد نیاز گرفتم

دعای حلقه ی گیسوی مشکبوی تو کردم

نهاده خلق حرم ، سوی کعبه روی عبادت

من از میان همه ، روی دل به سوی تو کردم

مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو کامی

طواف و سعی که کردم به جست جوی تو کردم

به موقف عرفات ایستاده خلق ، دعا خوان

من از دعا لب خود بسته ، گفت و گوی تو کردم

فتاده اهل فتی در پی منی و مقاصد

چو (جامی) از همه فارغ من آرزوی تو کردم


دو غزل لطیف و زیبا از زنده یاد پژمان بختیاری


دلم جز عشق معبودی ندارد / که هستی غیر ازین سودی ندارد

محبت گر نباشد ملک هستی / نمودی دارد و بودی ندارد

ز بینایی چه دیدست آنکه در چشم / نگاه حسرت آلودی ندارد

ز صحرای عدم تا شهر هستی / جهان ، جز عشق مقصودی ندارد

نشد چشمی تر از سوز دل من / دریغا کآتشم دودی ندارد

شدم در دوستی بدنام و شادم / که آن سودا جز این سودی ندارد

---------------------------------------------

ای پری سیما بیا ، ای خوشتر از رویا بیا

ای عبادتگاه عشق و آرزوی ما بیا

وقت رفتن وعده ی باز آمدن دادی مرا

یا مکن با وعده ای امیدوارم ، یا بیا

بی تو ، بی عشق تو ، بی دیدار جان افروز تو

روح بر جسمم گرانی می کند جانا بیا

مانده ام تنها درین شبهای سرد زندگی

یک شب آخر ای حرارت بخش جان تنها بیا

شب همه شب خواب در چشمم نمی گردد ز غم

چون خیال خواب بر بالینم ای رویا بیا

قصه ی امروز یا فرداست کار عمر ما

جان من امروز اگر ممکن نشد ، فردا بیا

با همه گردن کشی تسلیم سودای توام

تندخود شو ، ناسزا گو ، جور کن ، اما بیا


بهشت با همه جانپروری چو کوی تو نیست / غزلی زیبا از کاظم پزشکی / شاعر معاصر


بهشت با همه جانپروری چو کوی تو نیست

گلی به باغ نکویی به رنگ و بوی تو نیست

هـزار نقـش برآورد نقـشبنـد وجـود

یکی به جلوه چو نقش رخ نکوی تو نیست

جمال نرگس و گل گر چه دلکشست ولی

چو روی دلکش و چون چشم فتنه جوی تو نیست

تـو آرزوی منـی ای چـراغ خلــوت دل

مرا به جان تو! در دل جز آرزوی تو نیست

فروغ باده که بنمود راز آب حیات

حیات بخش تر از لعل رازگوی تو نیست

بهار را چه کنم با جمال دلجویت؟

مرا ، بهاری اگر هست غیر روی تو نیست

وصال روی توام از چه روی رخ ننمود

اگر که رشته بختم سیه چو موی تو نیست

دلم ملول شد از گفتگوی خلق و هنوز

به دل مرا هوسی غیر گفتگوی تو نیست


دیشب به یاد روی تو تنها گریستم / علیرضا میثمی


دیشب به یاد روی تو تنها گریستم

تنهای بی امید ، چه شبها گریستم

از چنگ غم به خلوت اندیشه های عشق

بردم پناه و بی تو در آنجا گریستم

سر می کشد چو شعله تمنای او ز دل

زین جانگداز درد تمنا گریستم

پنهان نمی شود چه کنم ماجرای عشق

در عشق او نهانی و پیدا گریستم

یک روز خنده زد دلم از گرمی امید

عمری ز سرد مهری دنیا گریستم

روشن نشد ز بخت سیاهم چراغ عمر

امروز از سیاهی فردا گریستم

چون ابر بی پناه در این بی کران سپهر

فریاد برکشیدم و دریا گریستم

آتش زدند بر دل من تا که همچو شمع

یکجا بسوختم دل و یکجا گریستم

کوتاه بود عمر من و عمر گل دریغ

(پروانه) سان به خنده ی گلها گریستم


رفتی و بی تو در دل  شب ها گریستم / عبدالله الفت


رفتی و بی تو در دل  شب ها گریستم

شب ها به یاد روی تو ، تنها گریستم

هر شب چو شمع  مجلس رندان پاکباز

یا سوختم به خلوت غم ، یا گریستم

دور از تو ای شکوفه ی گل ، در خزان عمر

چون ابر نوبهار به هر جا گریستم

لب تا نهاد ساغر می بر لب تو دوش

من سوختم ز رشک و چو مینا گریستم

شهری به ناله اند و من از خویشتن به رنج

از بسکه در فراق تو شبها گریستم

تا  آنکه دامن تو شبی آورم به دست

گاهی به دیر و گه ، به کلیسا گریستم

الفت ، چو یار، رشته ی الفت گسست و رفت

هر دم به یاد آن گل زیبا گریستم


به گریه به کار زمانه می خندم / پارسا تویسرکانی


به گریه به کار زمانه می خندم

ز سوز آتش دل چون زبانه می خندم

به نامرادی من خنده زد زمانه و من

بدانکه خواست مراد از زمانه می خندم

چو غنچه خون جگر می خورد اگر چه دلم

چو گل به روی تو ای نازدانه می خندم

بدین فسانه که نامش بود دو روزه ی عمر

کنون که پیر شدم کودکانه می خندم

به نوشخند نکویان و نیشخند جهان

چو جام باده من اندر میانه می خندم

تو از خرابی این آشیان نالی و من

ز بی ثباتی هر آشیانه می خندم

نشان روشنی جان (پارسایان) است

سپیده وار من ازین نشانه می خندم

 --------------------------------------------------

به دل شراره آهی که داشتم دارم

هنوز روز سیاهی که داشتم دارم

تو چشم لطف فرو بسته ای ز من ، ورنه

به دل امید نگاهی که داشتم دارم

چو صبح صادق از آن روشنست خاطر من

که مهر طلعت ماهی که داشتم دارم

طریق امن و سلامت چو کس نداد نشان

به کوی میکده راهی که داشتم دارم

اگر چه گنج زرم نیست ، آرزو هم نیست

به کنج فقر پناهی که داشتم دارم

گدای کوی توام بی نیاز از همه کس

هنوز حشمت و جاهی که داشتم دارم

هنوز در دل من (پارسا) محبت اوست

ز خون دیده گواهی که داشتم دارم


همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست / اشعار: علی اشتری


در خدمت خلق ، بندگی ما را کشت

وز بهر دو نان ، دوندگی ما را کشت

هم محنت روزگار و هم محنت خلق

ای مرگ بیا ، که زندگی ما را کشت

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست

محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست؟

 

حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم

لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست؟

 

باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ

هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست؟

 

طمع صبح ندارم ز شبه یتره ی هجر

ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟

 

گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج

بحر را پیش مه چارده آرام کجاست؟

 

کام خسرو نشدی همچو تو شیرین (فرهاد)

در ره عشق نگر پخته کجا خام کجاست؟


بوسه خیال


سرش به سینه ی من بود و زلف پرشکنش

به دوش ریخته؛ چون خرمنی ز یاسمنش

چو مریمی که در آید؛ به جلوه در بر ماه

سپید می زد و می تافت تن ز پیرهنش

سبک به بازوی من تکیه داده از سر مهر

خموش بود و بگفتار ؛ چشم پر سخنش

دلش ز عشق گدازان و من چو او بگداز

گرفته دستش ومی سوختم ز سوختنش

خیال بود و بر او بوسه می زدم بخیال

چوگل که بوسه زند ماهتاب بر چمنش

امید رفته و دیرینه یار گم شده بود

که بخت ؛بار دگر رانده بود سوی منش

لبش به بوسه گرفتم شبی دراز و هنوز

چه نوش ها که به لب دارم از لب و دهنش


دو غزل زیبا از مهرداد اوستا

 

با من بگو تا کیستی ، مهری؟ بگو ، ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو ، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من ، جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر  زآشفته ی عشقت خبر ،

بر حال من گاهی نگر ، با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو، در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم ، پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای مه نه ای ، از درد من آگه نه ای

ولله نه ای ، بالله نه ای ، از دردم آگاهی بگو ؟

بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده

آخر نگویی سرزده ، از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام

دیوانه‌ای رسوایی‌ام ، تو هرچه می‌خواهی بگو

 - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

وفا نكردي و كردم ، خطا نديدی و ديدم

شكستی و نشكستم، بُريدی و نبريدم

اگر ز خلق ملامت ، و گر ز كرده ندامت

كشيدم از تو كشيدم ، شنيدم از تو شنيدم

كي ام ، شكوفه اشكي كه در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد ، به شادی همه عالم

چرا كه از همه عالم ، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نکردی ، مگر به روز سياهم

چو بخت جلوه نكردی ، مگر ز موی سپيدم

بجز وفا و عنايت ، نماند در همه عالم

ندامتی كه نبردم ، ملامتی كه نديدم

نبود از تو گريزی چنين كه بار غم دل

ز دست شكوه گرفتم ، بدوش ناله كشيدم

جوانی ام به سمند شتاب مي شد و از پی

چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟


هنگامه عشق / اشعار : اقبال لاهوری

 

لاله ی این گلستان داغ تمنایی نداشت

نرگس طناز او چشم تماشایی نداشت

خاک را موج نفس بود و دلی پیدا نبود

زندگی کاروانی بود و کالایی نداشت

روزگار از های و هوی می کشان بیگانه یی

باده در میناش و باده پیمایی نداشت

برق سینا شکوه سنج از بی زبانی های شوق

هیچکس در وادی ایمن تقاضایی نداشت

عشق از فریاد ما هنگامه ها تعمیر کرد

ورنه از بزم خموشان هیچ غوغایی نداشت

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

میل حیوان خوردن ، آسودن چه سود؟

گر به خود محکم نه ای ، بودن چه سود؟

خویش را چون از خودی محکم کنی

تو اگر خواهی جهان بر هم کنی

گر فنا خواهی ز خود آزاد شو

گر بقا خواهی به خود آباد شو

چیست مردن؟ از خودی غافل شدن

تو چه پنداری؟ فراق جان و تن

در خودی کن صورت یوسف مقام

از اسیری تا شهنشاهی خرام

از خودی اندیش و مرد کار شو

مرد حق شو ، حامل اسرار شو


سپهرا تا به کی دون پروری!؟ / ملا هادی سبزواری


نه از لفظ تو پیغامی ، نه از کلک تو تحریری

نه از لعل تو دشنامی ، نه از نطق تو تقریری

نه پیکی تا فرستم سوی او ای ناله امدادی

نه رحمی در دل چون آهنش ای آه تأثیری

به تنگ آمد دلم ازنام و از ننگ ای جنون شوری

نشد از عقل ، آسان مشگلم ای عشق تدبیری

رهم بس سنگلاخ ای رخش همت پای رفتاری

شبم زان تار مو تار ، ای فروغ دیده تنویری

رقیب سفله محرم درحریم یار و ما محروم

سپهرا تا بکی دون پروری زین وضع تغییری

بلب آمد ز درد بی دوا جان ، ساقیا جامی

بشد بنیاد دل زیر و زبر ، مطرب بم و زیری

پس از عمری به بالین مریض خویش می آید

نگاه آخرین است ای اجل یک لحظه تأخیری

نگاهی کن از آن چشم خدنگ انداز صید افکن

که جان دادیم ای ابرو کمان از حسرت تیری

کشیده صورت گلگونه ها تا بر گل خوبان

نکرده کلک نقاش قضا این گونه تصویری

ز عشق آن پری طلعت بشد دیوانه دل (اسرار)

از آن زلف مسلسل افکنش بر پای زنجیری


دو رباعی زیبا از شیخ بهائی


در میکده دوش زاهدی دیدم مست

تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم : ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:

از میکده هم بسوی حق راهی هست

---------------------------------

ای زاهد خام از خدا دوری تو

ما با تو چه گوئیم که معذوری تو

تو طاعت حق کنی به امید بهشت

رو ، رو تو نه عاشقی ، مزدوری تو


آئین مردم هنری...


چهار چیزست آیین مردم هنری / که مردم هنری زین چهار نیست بری

یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود / به نیکنامی آن را ببخشی و بخوری

دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری / که دوست آینه باشد چو اندرو نگری

سه دیگر آنکه زبان را به گاه گفتن زشت / نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری

چهارم آنکه کسی کو به جای تو بد کرد / چو عذر خواهد نام گناه او نبری


در فضیلت مبارزه با ترس


شخصی از دوستان حقیر به مرضی صعب دچار آمد و هیبت این مرض در نظر اقارب و متعلقان وی بسیار دهشتناک و تشویش بار جلوه نمود. مریض را برادری بود طبیب ؛ جوانی ذی فراست و در کمال دانش و مهارت که از اقبال خوش ، حریر نامش در شهر به گلاب ذکاوت و درایت معطر شده بود و از حذاقتی که در کارش داشت قماش خاطر کثیر مبتلایان بی نوا به عطر شفای او معنبر.

برادر طبیب سخت در اندیشه افتاد تا به هر حیلتی که ممکن بود ، صحت جسم را به برادر بیمار اعاده گرداند.

باری ، مریض که برادر این طبیب بودی ، چون از ضایعه ای خونی در رنج بود ؛ طبیبان شهر پس از صرف کوشش بسیار برای درمانش ، از تشفی مرض وی ناامید شده ، اظهار عجز و ناتوانی کرده ، مرضش را سرطان تشخیص داده و در مقام صدور جوابیه ، بدو گفتند تا چند صباحی دیگر بیشتر نه زنده ای!

از جائیکه مریض را امید به زیستن در نهاد زنده بود ، سعی بسیار مصروف داشت تا هراس به دل راه نداده ، روحیه خویش را شاد و مفرح داشته ، باشد که به نیروی ظمیرباطن ، خود را به زندگی بازگرداند.

بدین التفات و خودباوری ، پس از چندی آثار بهبودی در جمال و ناصیه او مشاهده شده ، پس از گذشت چند ماه ، کبوتر اعتدال و تندرستی بر بام جسمش مستقر گشت.

و اما از قضا ؛ پس از چندی برادر طبیب وی نیز بسان ایشان دچار کسالت احوال شد و جغد بیماری بر آشیانه وجودش مقیم گشت. پس از مداقه نظر و معاینات مکرر و استشاره با تنی چند از طبیبان برجسته ، معلوم گشت که وی نیز همچون برادر خویش به سرطان مبتلاست.

پس از شنیدن این خبر ، برادر طبیب علائم ترس بر وجناتش ظاهر شد ، بدان جهت که روحیه خویش را ناامیدانه باخت و در مصاف با بیماری خویش سپر مقاومت بیانداخت ، پس از چندی با آنکه خود طبیبی حاذق بود ، قبای فنا بر قامت بقا کرد و جان به جان آفرین تسلیم.

این حکایت زان سبب تحریر نمودم تا بدانید که ترس ، پیشاهنگ مرگ است چرا که مرگ از ترس خیزد. هر آنکس که بترسد و به دل بیمناک باشد ، در گود زندگی مقهور تلقینات ترسناک خویش شده ، پیروز از میدان به در نخواهد آمد.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ز سر برون ار کنی ترس ، توانی زد

به دامن خواسته های خویشت چنگ

هر آنکه ترس ، آشیانه در او بگزید

فلاخن بیم کوبد به بختش سنگ!