خدای شکسته


شبی در گوشه ای تنها،

شبی مهتابی و روشن که از غم ها تهی بودم

تو را با تیشه ی اندیشه و شعرم تراشیدم

بتی عشق آفرین گشتی،

تنت را در میان چشمه مهتاب ها شستم

گرفتی روشنی، تابنده گشتی، دل نشین گشتی

تو را با دست خود در معبد هستی خدا کردم

به معبدها خدایی کن

خدایی کن که یکتایی

نشاندم در نگین دیدگانت برق صد الماس

به معبدها تو را هرگز نباشد، نیست همتایی

به معبدها خدایی این زمان زیبنده ات باشد

به معبدها تو را باشد هزاران بت نوازشگر

شبانگاهان هزاران اختر و تابنده و سیمین

تو را باشد ستایشگر

سحرگاهان چو تاجی می نشیند بر سرت خورشید...


شراب کهنه


ای یاد دور دست! که دل میبری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان

در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین

عمرم گذشته است و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها

از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز

بالین و بسترم  همه از گل بیا کنی

شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه های وسوسه ، بارآوری هنوز

آن سیب های راه ، به پرهیز بسته را

در سایه سار زلف ، تو می پروری هنوز

وآن سفره ی شبانه ی نان و شراب را

بر میزهای خواب ، تو می گستری هنوز

سودای جاودان نخستین و آخرین

عمرم گذشته است ، توام در سری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو  از خویش می روم

آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز


فريبي؟ دروغي؟ سرابي؟چه هستي؟


چه گرمي ، چه خوبي  ، شرابي؟ چه هستي؟

بهاري؟ گلي؟ ماهتابي؟ چه هستي؟

چه هستي كه آتش به جانم كشيدي؟

سرود خوشي؟ شعر نابي؟ چه هستي؟

چه شيرين نشستي به تخت وجودم

خدا را ، غمي؟ التهابي؟ چه هستي؟

فروغي كه از چشم من ميگريزي؟

و يا اي همه خوب ، خوابي؟ چه هستي؟

شوم شاد هر دم كه خندي به رويم

تو بخت مني؟ ماهتابي؟ چه هستي؟

لب تشنه ام از تو كامي نگيرد

فريبي؟ دروغي؟ سرابي؟چه هستي؟

تو از دختران ترنج طلائي؟

و يا از پري هاي آبي؟ چه هستي؟

ترا از تو ميپرسم از خوب خاموش

چه هستي؟ خدا را جوابي ، چه هستي؟


مجوئید در من ز شادی نشانه


مجوئید در من ز شادی نشانه

من و تا ابد این غم جاودانه

نجوید مرا چشم افسانه جوئی

نگوید مرا قصه گوی زمانه

من آن مرغ غمگین تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال مرا بی بهانه

من آن تکدرختم که دژخیم پائیز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

که خفته است در من فروغ جوانی

که مرده است در من امید جوانه

نه دست بهاری نوازد تنم را

نه مرغی بشاخم کند آشیانه

من آن بیکران کویرم که در من

نیفشاند جز دست اندوه دانه

چه می پرسی از قصه غصه هایم؟

که از من ترا خود همین بس فسانه

که من دشت خشکم که در من غنوده است

کران تا کران حسرتی بیکرانه