خدای شکسته
شبی در گوشه ای تنها،
شبی مهتابی و روشن که از غم ها تهی بودم
تو را با تیشه ی اندیشه و شعرم تراشیدم
بتی عشق آفرین گشتی،
تنت را در میان چشمه مهتاب ها شستم
گرفتی روشنی، تابنده گشتی، دل نشین گشتی
تو را با دست خود در معبد هستی خدا کردم
به معبدها خدایی کن
خدایی کن که یکتایی
نشاندم در نگین دیدگانت برق صد الماس
به معبدها تو را هرگز نباشد، نیست همتایی
به معبدها خدایی این زمان زیبنده ات باشد
به معبدها تو را باشد هزاران بت نوازشگر
شبانگاهان هزاران اختر و تابنده و سیمین
تو را باشد ستایشگر
سحرگاهان چو تاجی می نشیند بر سرت خورشید...