پلاسکو!

من بی رخ خوشت ای ماه دلفریب و فسون ساز
آن ساختمان پلاسکوی بی دوام و قوامم!

من بی رخ خوشت ای ماه دلفریب و فسون ساز
آن ساختمان پلاسکوی بی دوام و قوامم!

آسایش دو گیتی، تفسیر این سه حرف است:
پرهیز از مُعَمِّم، دوری ز وام و وصلت!
گر همه دلبران شهر، جمع شوند به پیش من
از نمک زیاد تو، بی تو به سر نمی شود!

بی تو پیتزا و فِسنجان و پُلو باشد بسان زهر مار
با تو اما تخم مرغ و نیم کیلو گوجه محشر می کند!
«زندگی باید یکسره همچون تنبیهی سخت تلقی شود که برای ما ترتیب داده شده..
ازهمین نقطه نظر، باید به مرگ خود در آینده به مثابه ی اتفاقی خوب و خوشایند نگاه کنیم،
نه مثل بیشتر مردم با ترس و لرز،
زندگی شادممکن نیست، بهترین کاری که انسان می تواند بکند،زندگی قهرمانانه است.»
متعلقات و ملحقات
شوپنهاور
ما نمیتوانیم به کل منکر وجود شادی در زندگی باشیم.
شادی اگر چه به خودی خود وجود ندارد اما انسان قدرت لازم برای خلق آن را دارد.
درست است که فلسفه زندگی رنج است
زندگی به خودی خود مفهومی ندارد و بنایش بر رنج استوار یافته است.
اما یک انسان خردمند خلاّق می تواند با معنایی که به زندگی می دهد آن را نه تنها قابل تحمل بلکه حتی شاد سازد.
هم شادی را تجربه کند هم قهرمانانه و سربلند از آن بیرون بیاید. بعبارتی با یک تیر دو نشان بزند!
شادی می تواند بوجود آید:
همچون شادی درونی پس از خلق یک قطعه شعر دلپذیر
داشتن یک نگاه عارفانه زیبا به پدیده ها و شادمانی منبعث از تماشای یک منظره طبیعی دلنشین
شادی درونی پس از نواختن یک قطعه آهنگ زیبا
شادی حاصل از الهام شدن اندیشه ای نو به آدمی
شادی حاصل از همکلامی و مؤانست با کسی که قلباً دوسش داریم.
شادی وصف ناپذیر یک پدر و مادر در مجلس عروسی تک پسرشان
شادی و آرامش حاصل از ارتباط معنوی با بچه ها
و نمونه های فراوان دیگر...
رنج آنگاه بوجود می آید که به جای لذت بردن از قطعه شعری که سروده ایم، هدف سرودن شعر را زیر سوال ببریم! مثلاً با خود بگوییم که خب شعر سرودم که چه! آهنگ جدید تنظیم کردم که چه! این شعر و آهنگ چه سودی دارد وقتی قرار است بمیریم!؟ در لحظه حال نزیستن و این نوع نگاه مأیوسانه و دوراندیشانه به هدف ارتباط با پدیده هاست که شادی را پس می زند و رنج را پیش می کشد. هیچ هدف غایی از زندگانی وجود ندارد، اما می توان از شادمانیِ زیستن در زمان حال منتفع شد. شادمانی، لذت آن لحظاتیست که برای نوشتن قطعه شعری زیبا در رویا و خیالات خود غرق شده ایم یا لذت آن لحظاتی که داریم به جواب معمایی دشوار دست پیدا می کنیم... فلذا شادی وجود دارد اگر بتوانیم خلقش کنیم.
سیاست و کیاست می توانند هر دو به یک معنا باشند و هر دو از دانایی و تدبیر فرد در اداره امورات حکایت میکنند. هر چند سیاست بیشتر به معنای هدایت و حکومت بر دیگری ست از طریق کاربست فنون حاکمیت... اما کیاست بطور خاص منحصر به سیاست نمی شود و حتی در جزء جزء ارتباطات اجتماعی ما هم میتواند ابزاری مفید باشد در گره گشایی از مسائل...
کیاست، خرد ذاتیست و سیاست، خرد اکتسابی... کیاست و سیاست مکمل هم هستند. مثلاً ارتباط صمیمانه یک پدر با فرزندانش هم دلیل بر کیاست مندی اوست و هم سیاست مندی! چنین پدری برای استحکام علقه های عاطفی و پایداری بیشتر خانواده، میان خودش و فرزندانش کیاست مندانه و سیاست مندانه صلاح می بیند چاشنی صمیمیت را به ارتباط دوستانه با فرزندانش تزریق کند مثلاً هوایشان را بیشتر داشته باشد و به نیازهایشان توجه ویژه نشان بدهد... چنین شخصی هم باسیاست است و هم باکیاست... رسانه هایی مثل روزنامه، تلویزیون و ... را نیز میتوان ابزاری دانست که با سیاست و کیاست سعی در هدایت افکار جامعه بسوی مقاصد خاص دولت دارند... با این وجود، مقاصد می توانند هم وجه مثبت داشته باشند و هم وجه منفی...
سیاست مدار بودن با سیاست باز بودن متفاوت است... مثلاً اکثر سران جمهوری اسلامی سیاست باز هستند تا اینکه سیاستمدار باشند! سیاست بازان معتقدند "هدف وسیله را توجیه می کند" از همین رو حتی اگر لازم باشد با نیرنگ و فریب مردم خودشان اهداف شان را پیش می برند و نیاز باشد دروغ های زیر و درشت بهم می بافند تا از این طریق منافع یک گروه اقلیت را فراهم بکنند. سیاستمدار اما فردی داناست که با رعایت مصلحت جمعی و با استمداد از تدبیر شخصی سعی بر محقق ساختن اهداف ملی دارد و مردمش را دوست دارد و برای سعادت آنان می کوشد اما سیاست باز، متوسل به راه های ناصواب می شود برای رسیدن به اهداف شخصی خودش یا تأمین اهداف یک دسته سیاسی خاص! حتی به قیمت ضربه زدن به بسیاری دیگر... بطور مثال، سران جمهوری اسلامی با نیت اسلامیزه کردن بلاد مختلفه و جهانی سازی این آیین مبین، ملت را از نان انداختند و پدر اقتصاد را در آوردند و بر مشکلات اجتماعی افزودند... این تصمیمات دولت بیشتر از سر سیاست بازی بود و حرص و طمع معظمٌ له تا سیاست مداری و در نظر گرفتن سود ملی... چون ما با مدیریت داهیانه منابع نفتی و گازی اصلاً نیازی به انرژی هسته ای نداشتیم و بهتر بود کیاست و سیاست به خرج میدادیم و از فساد اداری می کاستیم و فرهنگ عمومی مان را تقویت می کردیم و تعاملات مان با سایر کشورها را بهبود می بخشیدیم و به اقتصاد و اجتماع مان خدمت می کردیم اما سیاست بازانه، تیزبازی به خرج دادیم و دودش هم در پایان این طمع ورزی بیهوده، رفت به چشم خودمان و سرمان بی کلاه ماند!
در حالت فردی هم سیاستمندی خوب است، اینکه بدانی کجا و چه موقع، بهترین شیوه رفتار چیست و باید از کدام راه وارد شوی اما سیاست بازی، فرمان منِ ذهنیست از آدم، گرگ می سازد و گاهاً یک نان به نرخ روز خور که سرشار از شهوت خودفروشی ست در قبال چیزی که ارزشش را ندارد! اینکه تو مثلاً برای بدست آوردن مقامی و مالی خود را مجاب کنی خودت را حقیر ساخته، تملّق کسی را بکنی که سرتاپایش دو پاپاسی نمی ارزد. یک انسان شرافتمند و باوجدان هرگز عزتش را سیاست بازانه حراج نمی کند... او سیاستمندانه از شرفش مراقبت می کند.
بجای اینکه یک خداباور باشیم یا یک خداناباور مطلق، بهتر است یک «ندانم گرا» باشیم.
ندانم گرا بودن دلیل بر خردمندی انسان هوشمند است.
نه خدا ناباوران می توانند عدم وجود یک قدرت برتر را اثبات کنند و نه خداباوران می توانند وجود خداوند را با استدلال هایی که اقامه می کنند، به اثبات برسانند. زیرا همانگونه که دلایل بسیار برای اثبات وجود خالق برتر موجود است، به همان میزان هم دلیلِ نقض برای رد ادعای عدم وجود خداوند وجود دارد. لذا باید یک ندانم گرا بود. خداباوران و خدا ناباوران هر دو محکوم به محدود اندیشی هستند اما حق با یک ندانم گراست.
ما حتی نسبت به مسایلی که این جهانی هستند علم الیقین نداریم چه برسد به اینکه در مورد وجود یا عدم وجود خالقی برتر که به بینشی بسیار وسیع تر نیازمند است، بخواهیم اظهار نظر کنیم. هر نوع اظهارنظر قطعی راجع به اینگونه پرسش ها صرفاً نشان از توهّم و هذیان گویی جنس بشر دارد. مثلاً نمیتوانیم ثابت کنیم که آیا در دنیا جبر مطلق حاکم است یا اختیار مطلق؟ اینکه آگاهی چیست!؟ آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه!؟ این پرسش ها همواره راز بوده اند و راز باقی خواهند ماند.
بر آنم که خیام هم یک ندانم گرا بوده و با به چالش کشیدن های فرقه ای اندیش هایِ مذهبیِ زمان خودش بواسطه آن رباعیات تفکربرانگیز، خواسته بگوید مستندات شما برای اثبات وجود خالق برتر کافی نیست، خیام خودش هم معماهایی را در رد خالق برتر مطرح کرده که ذهن آدمی هرگز برایش جوابش نمی یابد... یک ندانم گرا بجای تلاش بیهوده برای رازگشایی بیهوده از پدیده ها و پی بردن به رموز جهان سعی می ورزد بیشتر مسحور زیبایی های طبیعت و زندگی بشود. بجای کار کشیدن بیخود از ذهنش برای کشف این رازهای غیر قابل کشف، می کوشد از اسب فکرت و تعقّل افسار بکشد و به مصداق «یک دست جام باده و یک دست زلف یار» لذّت طلب باشد و از هر آنچه که به او لذت می دهد برای کامیابی روح و روانش بهره ببرد.
یک ندانم گرا نه تعصّب مذهبی های افراطیِ خداباور را دارد که با کوچکترین مخالفتی روی به خشونت آورده، با دیگر فرقه ها جنگ به راه می اندازند و نه تعصب خداناباوران را نسبت به عقاید شان پیرامون مسایل مربوط به فرگشت و عدم وجود خالق. تنها یک ندانم گراست که از تعصب مبرّاست، چون معتقد است ممکن است حق با او باشد و ممکن است نباشد. ممکن است خدایی باشد و ممکن است نباشد.
صحبت از بدیهیات قضاوت نیست. مادری اگر بی ادبی فرزند را پیش پدرش بازگو کند، این کار مادر، قضاوت نامصفانه در مورد بچه نیست... بلکه واقعیتی ست که گفته می شود تا کاستی در رفتار آن بچه با نظارت و آموزش بیشتر پدر ترمیم شود. ما تا کاستی ها را شناسایی نکرده و درباره آنها نیاندیشیده باشیم و در موردشان حرف نزده باشیم، چگونه می توانیم درباره راهکارها سخن بگوییم!؟ قضاوت یعنی اینکه ندانی حقیقت یک موضوع چیست اما بر حسب سلیقه و توهم خودت روی آن برچسب بچسبانی. اینکه مثلاً تو کسی را بر اساس لباسش مندرسش ارزیابی کنی و او را گدایی بی خاصیت بخوانی، این قضاوت است، زیرا ممکن است او سخاوتمندترین سخاوتمندان باشد در قبای گدایان.
در همه ی ما نوعی میل به «کمال گرایی» و «تایید شدن» وجود دارد. شاید خودمان پر از نقص باشیم اما ذهنمان می گوید: «باید فراتری از چیزی که هستی باشی تا مورد تایید قرار بگیری». اما اگر «همانگونه که هستیم» خود را بپذیریم و به دنبال خلق تصویر متفاوت تری از خودمان نباشیم، آنگاه اتفاق خجسته ای روی خواهد داد و آن اینکه دیگر نگران این نخواهیم بود که دیگران در مورد ما چه فکری می کنند.
در واقع، احساس رضایتمندی از خود برای ما مهم می شود. ابتدا خودمان باید از خودمان راضی باشیم. اگر این احساس رضایت را داشته باشیم آنگاه قضاوت دیگران و توجه دیگران نسبت به ما، حساسیت خود را از دست می دهد. ما آرامش را نه با تغییر دادن وضعیت زندگیمان که با پی بردن به آن که در عمیق ترین سطح چه کسی هستیم، بدست خواهیم آورد.
آنهایی که به دنبال تایید دیگران هستند، از اعتماد به نفس پایینی برخوردارند، در حقیقت، آن اندازه که باید خود را کشف نکرده اند. اینان بیشتر مقلّد هستند و دنباله روی راه بقیه... و یک مقلّد هیچوقت خلاق نیست و سعی می کند تا می تواند خود را همرنگ دیگران بکند تا مورد پذیرش قرار بگیرد. اما در رابطه با کسی که خلاق است موضوع فرق می کند. خلاق از خود بودنش لذت می برد. از اینکه می تواند جلوه ی متفاوت تری از خودش به نمایش بگذارد و خاص و منحصر به فرد باشد لذت می برد. حتی اگر کسانی نباشند که او را بستایند، او از خود بودنش لذت می برد.
زندگی واقعی در «کشف خود» نهفته است. اینکه باور کنی که تو برای هدفی خاص به دنیا آمده ای و آمده ای که جلوه ی مخصوص به خودت را به نمایش بگذاری و اینکه کاری که از عهده ی تو ساخته است را هیچکس نمی تواند به انجام برساند، جز خودت... رسیدن به این باور، پایان همه اضطراب ها در مورد چگونه قضاوت شدن توسط دیگران است.
علت عملگرا نبودن ما انسانها با وجود داشتن دانش کافی در حوزه های مختلف، بیشتر از هر چیزی در راحت طلبی و دلبستگی شدیدمان به تعلقات دنیوی ریشه دارد.
فرمانده بودن و مدیریت امورات زیر و درشت را بر عهده گرفتن، زحمت زیاد بهمراه دارد، نظم می طلبد، تعهد و حس مسئولیت پذیری می خواهد، هشیاری خاصی نیاز دارد که هماره باید آماده مقابله با چالش ها باشد. ما، اما اکثراً بمنزله ی یک سرباز صفر درمانده ای هستیم که دوست داریم مطیع باشیم و فرمان ببریم تا اینکه با هشیاری و مداقه نظر مسائل را مورد وارسی قرار دهیم. حوصله اینهمه زحمت فکری را نداریم. اطاعت پذیری همواره از سرکش بودن و نه گفتن و پذیرش تبعات راحت تر است. سرکشی شهامت می طلبد، هزینه بر ما تحمیل می کند، باید قید خیلی لذت ها را بزنیم، باید گاهاً دشواری های تنهایی را به جان بخریم و با انزوا مدارا کنیم در صورتیکه حتی در اجتماع احمقها بودن به ما حس خوبتری از بودن در انزوا میدهد و این عوارض همه با مسئله راحت طلبی در تضاد هستند.
عملگرایی همچنین مستلزم وارستگی ست. کسی که در بند تعلقات رنگارنگ دنیوی مانده، هرگز نمی تواند عملگرا باشد و وسوسه های منِ ذهنی را جسورانه پس بزند. منِ ذهنی قطعاً بر او غالب می آید. کسی که عقده های شهوانی بسیار دارد، هرگز نمی تواند لذت خویشتن داری را درک کند. او ابتدا حتماً باید از شهوت پیراسته گردد تا ذهن و قلبش پذیرای اندیشه ها و الهامات نو بشود.

درد و رنج با زندگی ما آدمها آمیخته...
آدم بی غم وجود ندارد.
منتها نوع گرفتاریها با هم فرق می کند،
یکی به بیماری صعب العلاج مبتلا می آید،
دیگری در زندگی مشترک توفیق نمی یابد.
آن دیگری بنا به یکسری شرایط ناخوش از ادامه تحصیل باز می ماند.
و خلاصه هر کسی به گونه ای حسرت آرزویی ته دلش ماندگار می شود.
مصیبت ها همیشه وجود دارند،
فقط آنکس که کمتر مصیبت دارد خوشبخت تر است.
دل همیشه خوش وجود ندارد...
باید شکرگزار باشیم که مصیبت های زیادی نداریم...
چرا که وضع میتوانست خیلی مصیبت بارتر و رنج آورتر از چیزی که به آن دچاریم نیز باشد.
نعمات زیادی وجود دارند که میشود حتی با وجود برخی مشکلات بخاطر آنها همیشه شکرگذار بود.
مثل سایه پدر و مادر، سلامتی، حضور یک عشقِ نابِ همیشه همراه، رفاقت های خوب و ...
از خداوند می خواهم بر هر محنت ندیده ی غرق شده در رفاه و آسایش، رنج بیکران عطا کند. بدون رنج، تفاخر به خویشتن و حس برتری نسبت به دیگری و میل به تمسخر خلایق در ما وجود خواهد داشت. بدون رنج، ما، منِ ذهنی چالاک تر و چابک تری خواهیم داشت. اما رنج، نخوت شکن است و زداینده ی باد غرور از آدمی. آنگاه تو چون رنج برده ای و مکافات کِشِ روزگار بوده ای، بیاد خواهی آورد روزهایی را که در موقعیت تمسخرشوندگان بودی و دیگران تو را به باد تمسخر می گرفتند و تحقیرآمیزانه بر تو می خندیدند و عمل آنان بر تو بسیار قبیح و زشت جلوه می کرد... وانگهی چون در اثر رنج کشیدن، حسِ ناخوشِ مسخره شدن را آزموده ای و بجان لمس کرده ای که چه اندازه مشمئزکننده است، هرگز میل به نیشخند زدن به دیگری و به سخره گرفتن دگران سراغ تو نخواهد آمد. خداوند رنج مسخره شدن را بر اهل تمسخر ارزانی فرماید.

مشهور است که خوبی بر بدی پیروز است! اما آدمهای دانا بدست آدمهای رذل و فرومایه کشته میشوند، تاریخ پر است از نجیب زادگانی همچون میرزاده عشقی ها و فرخی ها که بدست پست فطرتان و دونان زمان به مسلخ برده شده اند... بَدان گر چه بیشتر عمر می کنند، اما این نیکانند که در حافظه روزگار ماندگار می شوند. در لحظه نبرد میان حق و باطل، حق سر بریده می شود، با این وجود، حقانیت خوبی بعدها مشخص می شود و باطل، خوار و ذلیل می شود و فضاحت و روسیاهیش بر خَواطر آشکار...
آيد بهار و پيرهن بيشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ريشه نو شود
زيباست روي كاكل سبزت كلاه تو
زيباتر آن كه در سرت، انديشه نو شود
***
با تقدیم بهاری ترین سلام ها محضر یکایک دوستان عزیزم
فرارسیدن نوروز، این عید اصیل باستانی را صمیمانه شادباش عرض نموده
در دعایی خاضعانه به درگاه مدبّر هستی، أحسن الحال را برای شما آرزو می کنم.


سپندارمذ روز خیز ای نگار / سپند ، آر ، ما را و جام می آر
می آر از پی آن که بی می نشد/ دلی شادمان و تنی شاد خوار
سپند آر ، پی آنکه چشم بدان / بگرداند ایزد از این روزگار
سپندارمذگان .... روز عشق ... بر عاشقان مبارک باد .
شراب حاضر و دلبر ندیم و من مخمور / چرا نشسته ام از عشرت و طرب مهجور
شراب لعل مروّق بده پری رویا / که دیو رنج به لاحول باده گردد دور
خجسته باشدت این شب، به یمن این شب نو / به خنده ی تو خوشست گر که غم شود مقهور
گلی نشان به برت کام دل ز او برگیر / بباش از غم دوران چنین شبی محذور
چو یار هست مساعد، شراب هست لطیف / گناه دل بود ار زین سپس بود رنجور
ز رنج چرخ چه نالی که گرد و صد چرخ است / چو باده داری در رنج او نئی معذور
سرور عیش صبوحی مباد جز آن را / که در شراب به صبح آورد شب دیجور

یک قدم مانده به رقصیدن برف،
یک قدم مانده به یلدا،
به شبی خاطره انگیز و بلند، به سپیدی، به زمستان،
و اناری که دلش قصه یکرنگی است...
تحفه ای یافت نکردیم که کنیم هدیه تان، یک سبد عاطفه داریم همه تقدیم شما.
"یلدا بر شما مبارک"، "شادی هایتان یلدایی"
******
سروده ای طنز از مهدی استاد احمد با اجرای فرزاد حسنی به مناسبت شب یلدا
برای دانلود فایل صوتی روی عکس کلیک کنید.
چند روز پیش سوار یه تاکسی شدم و نشستم صندلی جلو، صندلی عقب هم از قبل سه تا مسافر دیگه نشسته بودند. توی راه که داشتیم میرفتیم، چون مقارن با وقت غروب آفتاب بود، چشم راننده افتاد به چند تا کلاغ روی درخت کنار جاده که صدای قارقارشون بلند شده بود، دیدن کلاغ ها بونه ای داد دست راننده تا در مورد طول عمر کلاغ ها سخنرانی مفصلی بکنه! گفت طبق تحقیقاتی که من انجام دادم کلاغ ها نسبت به اکثر موجودان زنده دیگه حتی ما آدمها عمر بیشتری می کنند! بیشترین طول عمری که جناب راکب نسبت به کلاغ ها قائل بودند دویست سال بود، در صورتیکه می دانستم این باور غیر علمی است و بیشتر یک باور موهوم عمومیست تا یک باور علمی، چرا که قبلاً در مورد این پرنده سیاه پر ناخوش اندام مطالب مستند علمی به چشمم خورده بود، حاکی از آنکه عمر کلاغ ها ممکن است به بیست الی سی سال برسد... اما نه بیشتر!
بدون اینکه با نظر وی در رابطه با طول عمر کلاغ ها مخالفتی کرده باشم، سعی کردم از در تأیید در آمده، با حرف آقای راننده شیطنت کوچکی بکنم. شیطنتی که حضار داخل تاکسی را به خنده واداشت! خیلی جدی رو کردم به راننده و گفتم: میدونین چرا کلاغ ها بیشتر از ماها عمر میکنن!؟ لختی درنگ کرد و هاج و واج پرسید نه نمیدونم!... چرا!؟
گفتم : برای اینکه کلاغ ها مثل ماها آخوند بالای سرشون نیست!!!
یک انسان شایسته است برای زندگیش یک برنامه معین داشته باشد، سعی بکند شرافت مندانه زندگی بکند و برای ارزش هایش بجنگد. آدم های سرزمین من عموماً با جلوه های زیبای آدمیت بیگانه اند و متاسفانه از هر گونه هدف مقدسی تهی ، بعضی هاشان که آنقدر در مضیقه نان شب شان درمانده اند که دیگر وقتی برای فکر کردن به امورات قشنگ و مهمتر انسانی ندارند. خیلی از آنها هم با وجود رفاه نسبی که از آن برخوردارند باز هم حریصانه در خرکاری مستغرقند و می دوند که بیانبارند و ذخیره کنند. چه هدف والایی از این نوع زندگی کردن در سر می پرورانند بی تردید خودشان هم نمی دانند، کاش همه آدمها پنج دقیقه وقت گذاشته، بنشینند و واقعاً فکر بکنند که اصلا برای چه آمده اند و عاقبت شان بر روی این کره خاکی قرار است چه بشود. این فکر کردن کمترین نتیجه اش رسیدن به نوعی نگرش و جهان بینی صحیح در ارتباط با زندگی بر روی بهشت زمین است.
در طول حیات آدمی، یک جهان بینی صحیح و سالم بزرگترین ثروت آدمی محسوب می شود. بسیارند کسانی که جیب شان از اسکناس های رنگارنگ سرشار است اما جیب تفکرشان خالی از هر گونه سکه اندیشه باارزشیست. ثروت فکر بر ثروت پول مرجح است چرا که جیبت پرپول هم باشد تا زمانیکه نتوانسته باشی به کمک خرد خویش راه صحیح استفاده از آن پول را بیابی و در کل برنامه مشخص و اصولی برای زندگی تعریف کرده باشی، گاو آهن در شوره زار به کار گرفته ای و همچون پیرمرد طماعی را مانی که هفت دهه از عمرش گذشته اما هنوز هم پشت دخل دکانش مستقر است و با اشتهای سیرناپذیرانه بیهوده و تمام وقت به مال اندوزی مشغول.
و اما از ثروت تفکر ناب که بگذریم پس از اینکه گلدان عمر آدمی از دیوار اجل بر خاک هلاک افتاد، با ارزش ترین ثروتی که می تواند ممدّ حیات دنیوی او باشد نام نیک است. برای حصول یک نام نیک نمی شود کالانعام زیست و فقط شکم و سکس و خور و خواب در اولویت نیازها باشد. باید همچون یک انسان زیست. یک انسان که برای خودش یکسری معیارها و شاخص هایی دارد و یکسری ارزش های مشخص که برای وی مقدس هستند. این ارزش ها می تواند آزادی باشد، سرافرازی میهن باشد، وصل به حیثیت ملی باشد، ایثار و خدمت به خلق و نجات دادن آنها از انقیاد استبداد باشد و خیلی آمال و آرزوهای ارزشمند دیگر که ذکرشان در حوصله این نوشتار نیست.
برای رسیدن به چنین آرمانی (نام نیک) باید در هر دوره ای از عمر به تناسب آن دوره رفتار و زندگی کرد. مهمترین دوره ای که رسالتی سنگین بر دوش یک انسان خردمند می گذارد دوران کهنسالیست. انسان تا زمانی که کودک است باید کودکی بکند، جوان و چست و چابک که شد به معنای واقعی جوانی بکند و شیطنت آمیزانه ایام به عیش و عشرت بگذراند و دستش هماره به پرنیان سینه ماهرویان پیوند باشد. اما از شور جوانی که فرود آمد و سن به پنجاه در رسید باید همچون فرزانگان بزید، یک پیر خرد که راهنمای نسل جوان باشد و تجربه چند ساله خویش را با جوانان به اشتراک بگذارد. عاقبت آدمی مرگ است و مقصد خاک. پس اینهمه بیهوده تاختن از برای چیست؟ یک انسان دانا و خوش طبیعت و نیکو فطنت باید سعی بورزد در دوران پیری نه برای خودش بلکه برای دیگران زندگی بکند. این از خود گذشتگی و فداکاری و از جان گذشتن برای رساندن یک ملت به آزادی و برابری یکی از أهم راه های وصال به خوشنامی و نیکنامی است. باید کاری بکند که نسل آینده به وجود او و اندیشه راسخ و زندگی شرافتمندانه و هدف مقدسی که برای آن جنگیده افتخار بکنند، حتی اگر لازم باشد فریادش را در گلوش خفه کرده، سرش را جانفشانانه در راه هدف مقدسی که دارد از تنش جدا بکنند. نه اینکه به مثابه یک موجود دوپای بزدل ترسو قبول ستم از ستم پیشگان کرده، خواری و ذلالت را به زندگی شرافتمندانه ترجیح دهد.
یکی از دلایل نرسیدن ما به آزادی همین خودخواهی و جهان بینی پوچ پدران و مادران ماست که پا بر پلکان پنجاهم و یاشصتم عمرشان گذشته اند. پدران و مادرانی که کیف شان را کرده اند و مروارید لذت از صدف جوانی ربوده اند و الان که پیر شده اند باز هم می بینی که درخت حرص شان ریشه مندتر از درخت آرزوی جوانان است. نسل آینده از این تفکر و نگرش غلط بزرگترها نسبت به زندگی متضرر خواهند شد. نسل آینده ای که هیچگاه چنین پدران و مادران خودخواه و منفعت پرستی را تکریم نخواهند کرد و مقام شان را پاس نخواهند داشت.
هر انسانی با قابلیت و استعدادی مخصوص به خود، پا به عرصه گیتی می گذارد. بعبارتی هر کسی را بهر کاری ساختند. روی سخن با دبیرانیست که هر چند به مقام شامخ دبیری دست یازیده اند، اما در درک این سخن سعدی که "تربیت نامستعد ضایع بود" عاجز مانده اند. فکر می کنم دیگر تنبیه های فیزیکی که آن دوران ما مشمولش واقع می شدیم بساطش چیده شده باشد. اما بازم هستند دبیران نادانی که علیرغم کنار گذاشتن این تنبیهات برآنند تا گردگان روی گنبد سوار کنند و از یک بهره نابرده از استعداد در زمینه ای خاص چیزی بسازند که خود میخواهند.
از کوزه همان تراود که در اوست مثل این صاحب قلم که همیشه در درس املا و انشاء و ادبیاتم یا بیست می گرفتم و نمره ام در طول تحصیل در درسهای یاد شده از هجده و نوزده پایین تر نمی آمد؛ در عین حال که در درس ریاضی همیشه لنگ می زدم و خیلی کم پیش میامد که بتوانم نمره رضایت بخش و مقبولی از این درس توشه زحمت بکنم. اصلاً بالاتر از دوازده آن هم در درس ریاضی برای من توفیق و افتخاری بود دست نیافتنی! در مقابل یک همکلاسی در دوران ابتدایی داشتم که نمره ریاضیش همیشه بیست بود و دشوارترین مسائل را به کمک ذهن قابل خویش حل می کرد. اما در درس املاء نمره اش همیشه زیر ده بود. هر چه ناظم و دبیر درس فارسی مان روی ضعف وی کار کردند مگر که ضعفش بهبود یابد، سعی شان کارگر نیفتاد که نیفتاد!
این واقعیت ثابت می کند که مغز هر انسانی آمادگی پذیرش یک سلسله معلومات را بیشتر از معلومات دیگر دارد. نباید توجهش را معطوف کرد به یادگیری یکسری علوم نامربوط که قلباً دوست ندارد بیاموزد. باید کمک کرد خودش را کشف کند و در هر حوزه ای که استعدادش در آن پویاست نهال قابلیتش را به ثمر بنشاند. کلاس پنجم ابتدایی که بودم چون از درک ریاضیات و حل مسایل مربوط به آن ناتوان بودم معمولاً هر جلسه دبیر ریاضی تنبیهم می کرد. یادم میاید به سوئیچ ماشینش که همواره در حین تدریس در دستش بود و با آن بازی می کرد یک قطعه آهنی شبیه یک آچار کوچک وصل کرده بود و من و چند ریاضی نفهم دیگر را بعد اینکه کاسه صبرش را لبریز می کردیم در گوشه کلاس جمع می کرد و می گفت دستتان را بالا بگیرید. بعد با همان قطعه آهنی محکم میزد روی ناخن انگشتانمان، به تدریج با این تنبیه وحشیانه تدریجی اما مداوم زیر ناخن انگشت سبابه دست چپم خون جمع شد و ناخن انگشتم افتاد!
آن زمان هنوز، دوران، دوران پدرسالاری بود و از فرزندسالاری های حال حاضر خبری نبود که بخواهیم خودمان را لوس بکنیم و لی لی به لالایمان گذاشته شود. پدرم اخلاقش تند بود. سخت می گرفت که درس بخوانیم. او هم از حیث برخورد، چون دبیر درس ریاضی شیوه اش مستبدانه بود. البته در صورت خوب بودن در درس و انجام تکالیف پیش میامد که تشویق هم بکند اما روحیه تنبیه گرایی او عموماً بر تشویق گراییش غالب میامد. خودش به دبیر مربوطه مان می گفت هر وقت این بچه درس نخواند، پوستش را بکن! برای همین هم چه خانه و چه مدرسه برای من محل تجمیع استرس و اضطراب بود. هم از تنبیه معلم هراسان بودم و هم از تنبیهات قریب الوقوع پدر. برای همین هم با وجود افتادن ناخن انگشتم جرأت نکردم عریضه پیش پدر ببرم و کودنی و کوته فکری دبیر ریاضی را بر او خاطر نشان کنم. می ترسیدم که اگر شرح ماوقع بگویم وضعیت پیش آمده را حمل بر بازیگوشی و درس نخواندن خودم بکند و دبیر بی درایت کودن را از گناهش تبرئه!
نه آن تنبیهات ما را مبدل به ریاضیدانی برجسته کرد و نه درایت والای آن دبیر را در نوع برخوردش با تلمیذی چون حقیر به ثبوت رساند. کاش هر آن کسی که به درسی غیر از درس لطیف ادبیات مایلست و آرزوی دبیری دارد کمی هم گلستان سعدی بخواند و روی این سخن سعدی خوب فکر کند که "استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع" بدین امید که حریر معرفتش به گلاب فرهنگ معطر شده، هر گاه که بر صندلی تدریس جلوس کرد بیجهت به خودش و دانش آموز سخت نگیرد و بیش از آن چیزی که هست از او انتظار نداشته باشد.
چون بود اصل گوهری قابل / تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نداند کرد / آهنی را که بدگهر باشد.
جوانی ژنده پوش و بیکار و مفلس را به برزنی، خرامیدن زنی نکوروی و فریبا شیرین آمد، دیری نگذشت که از غایت دلاویزی و رعنایی آن زن که بازار حلاوت شکر را به پای کسادی سپردی، دل جوانک به کمند غم گرفتار آمد و به بلای بی درمان عشق دچار، چنان حالتی بر وی محیط گشت که یک لحظه از چنگ غمزه چشم خمار این ماهروی نرستی و آنی از دام عشق وی نجستی! پس از گذشت چندی و الماس طاقت بر جگر سفتن و تحمل خواریهای فراوان، آخر سر کاسه صبر عاشق لبریز شده، مرکب جسارت بر ساحت انفعال دوانید و خواست که با نزدیک شدن به وی عقده دل پیش آرام جانش گشوده، از محبت وی که بر دلش سخت اثر کرده بود، سخن گفته، به امید چیدن میوه عیشی از گلستان مصاحبت و مجاورت وی خاطر محزون را تسکین دهد.
اما از آنجا که شیوه خوبان هماره طنازیست و دلبری و عشوه افروختن، آسان دل به وی ندادی و پیوسته خجلش گذاشتی، به زهر بی اعتنایی هیچ از دردش نکاستی و بیش از پیش بر رنج وی فزودی. مدام از جوان نیاز بود و از وی ناز ، لیک به هر حیله ای که وی اندیشه می کرد زن او را محل اعتماد نمی ساخت و از در مرافقت و دوستی وارد نمی شد.
جوان چون استشمام رایحه بی التفاتی نمود، از فرط شیدایی، سرانجام هوس بر اختیار غالب آمد و عهد کرد که پیراهن صبوری دریده، در کنج خلوتی معشوق را بیابد و آتش عشق سرکش را به آب هوس فرو بنشاند. منتظر ماند معشوق از خانه پدر بیرون آید و خود در کمین نشست تا در وقتی خوش فصل را به وصل مبدّل ساخته، دست معاشقت به وی دراز کند.
چون معشوق با وی در آمد، جوان ابتدا خیره سری نکرد، بار دگر با نرمی و تلطّف خواهش آغاز کرد و خواست که مراتب ارادت و محبت قلبی خویش به ثبوت برساند، معشوق را گفت که چرا دلت با من یکی نمی کنی!؟ مگر نه این است که خور و خواب از من گرفته ای و آرام از من ربوده ای و از درد غمت یک لحظه مرا خلاصی نیست؟ و می بینی که جوانم و خوشخوی و چست و چابک و خوشروی، درشگفتم که چرا مرا به دولت وصال خویش مفتخر نمی گردانی و مشمول عواطف خسروانه خویش قرار نمی دهی؟ و نه چنان پیرم که گویی : "تیر در پهلوی زن جوان به از پیر!" مرا بگو چون است که به محاورتم رغبت نمی کنی و به مجاورتت مشعوفم نمی گردانی؟ چون زن این سخن ها بشنید، این ابیات به آن جوان انشاد کرد و بالفور از آنجا دور شد.
شرح مشتاقی و جانسوزی شبهای فراق
نبرد راه به جایی که بود لطف وفاق
جمله خوبان ندهند دل به کسی ساده و سهل
زر فشان تا نبود بین دومان هیچ شقاق
خاک نسوان همه با آب طلا نرم شود
لب مکیدن طلبی زر بودش راه و سیاق
کیسه را شل چو کنی ماهرخان شل بشوند
ور نکردی، همه عمرت، نمکی غیر سُماق!!!
پی نوشت:
وفاق : همدلی و سازگاری
شقاق : فاصله، ترک
سیاق : روش
سماق مکیدن کنایه از به بطالت گذراندن زندگانیست.
ما را شراب صحبت دلدار خوش بود / اندر شباب عمر لب یار خوش بود
دارم به سر هوای فراق بتان از آنک / بعد از فراق، لذت دیدار خوش بود
در موسم حیات دو روزه دمی به عیش / خوش بگذران که دولت بیدار خوش بود
این خلق دون جاهل بی اعتبار را / نذر و نماز و زاهد و دستار خوش بود
بارانی از سحاب دعاشان ندیده ایم / بر جاهلان غرش رگبار خوش بود!
از لعل دلفریب گل اندام مهوشی / بر حرف های کفر من هشدار خوش بود!
ای دل حشم و حشمت سلطان گذرد
روز و شب درویش پریشان گذرد
می نوش و غمین مشو که هر کار که هست
آسان چو به خویش گیری آسان گذرد.
به خامه مژه، از اشک سرخ بر رخ زرد
نوشته ام غم دل، رنگ بین و حال مپرس
ملالتی است دلم را، که گر کنم تقریر
تو هم ملول شوی، موجل ملال مپرس
دی گفتمش ای گشته دل از مهر تو خون
بر سیب تو چیست نقطه غالیه گون
گفتا ز لطافتی که در سیب من است
آن دانه بود که می نماید بیرون
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش در نشانی به باغ بهشت
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوه تلخ بار آورد!
به زر و سیم اعتماد مکن
دولت روزگار گردان است
هر که زر داد و نام نیک خرید
راست بشنو ز من که مرد آن است
مژه تا به هم برزنی، روزگار
به صدو نیک و بد باشد آموزگار
سری را کند، در زمین پای بند
سری را برآرد به چرخ بلند
شادم از اهل جهان کز اثر صحبتشان
به جهانی ندهم لذّت تنهایی را
اگر گویم نهال قامتت دلجوست می رنجی
وگر گویم سر زلف تو عنبر بوست می رنجی
شکایت چون کنم از جور چشم فتنه انگیزت
که گر گویم تو را بالای چشم ابروست می رنجی!
ای خواجه، دار دهر، مکافات خانه است
هر چند می کنی به آن می کنند زود
امروز جهد کن که نگویی بد کسی
فردا اگر ز گفته پشیمان شوی چه سود
آن رشته را متاب که در دل گره شود
در عقده ای مپیچ که نتوانیش گشود
آب و زمین دهر به دست تو داده اند
تخمی چنان بکار، که بتوانیش درود
گیرم که ز رلف حلقه ها بافته ای
وآنگه به رخ چو ماه برتافته ای
الماس لطافت از کجا یافته ای
کان لعل چنان به حیله بشکافته ای
خود را به ما چنانکه نبودی نموده ای
افسوس آنچنان که نمودی نبوده ای
ای کرده غمت در دل مسکین مسکن
زین بیش دلم چو زلف مشکین مشکن
یا شاخ وفا در چمن جان بنشان
یا بیخ وفا از دل پرکین بر کن
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلّف مرو آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی...
از دیدگاه عارفان دنیا یکپارچه زیبایی است، نه خطایی بر کار صانع مترتب است و نه هیچیک از مصنوعات و مخلوقات وی نقص پذیرند، اما به عقیده این بنده ناچیز "مغز" این مخلوق شگفت انگیز کیمیاگر هستی عاری از خلل نمی تواند باشد. من برآنم که دنیا هیچگاه از شر بدی و کژی بطور مطلق در امان نخواهد ماند و حقیقت خوبی و راستی هیچگاه بر همگان به یک شکل مطلق فاش نخواهد شد. ما نمیدانیم از کجا آمده ایم و مقصدمان کجاست اما با تنها چیزی که سر و کار داریم و دنیای بیرون مان به کمک آن شکل می گیرد همین مغز خودمان است که بنظر میرسد عجیب ترین و حیرت برانگیزترین پدیده حیات هستی باشد.
قسمت اعظمی از بدیهایی که در پهنای این کره خاکی هر روزه اتفاق می افتد موجودیت خویش را به کارکرد بی حساب همین مغز لامذهب مرهونند! مغزی که خوب و بد حالیش نمی شود، حقیقت را هر چه تو بپنداری همان را حقیقت محض تلقی می کند، همچون مغز متشرعانی که عمل زشت و شنیع قربانی را شاهراه رستگاری و رسیدن به لقاء الله و مایه سعادت حجاج و متدینین معرفی کرده اند. این عمل نه تنها مذموم نیست چه بسا که مشکل گشاست و مایه تسلای خاطر معتقدین به قربانی. بر خلاف عقیده عموم، دنیا دار مکافات است اما نه برای همه، چه انسان های راستینی که از طیب خوش اندیشی و روح بلند انسانی خویش به تیغ جلادان وجدان باخته جانی سپرده شده اند و چه بسا بدکاران کژ سیرتی که فارغ از هر گونه عقوبتی به باده خوشوقتی اسب عشرت می دوانند و بیم عذابی نیز تهدیدشان نمی کند.
حساب و کتاب دقیقی در کار دنیا وجود ندارد که به هر آدم خوب، خوبی را پاداش بدهد و هر آدم بدی را به أشد حالتش مجازات کند. مهم این است که تو توانسته باشی چگونه این مغز را رام خود کرده باشی، می توانی دیکتاتور باشی هزار اندر هزار آدم بکشی اما ککت هم نگزد و هیچ محکمه ای وجود نداشته باشد که سزای کار بد تو را به تو بدهد. و ممکن است روزی هم بخاطر کاری نکرده در مهلکه ای افتی و تقاص پس بدهی برای امری که تقصیری چندان متوجه تو نبوده و نامنصفانه در قلاب بی عدالتی گیر کنی! خود همین مغز به همان اندازه که از حیث طراحی زیبا و انگشت حیرت بر دهان افکنش وجود خالق را اثبات می کند، به همان اندازه ثابت می کند که خالقی وجود ندارد. برای اینکه حلیم مشروحات حقیر در دیگ ذهنتان خوب جا بیفتد نیاز است کمی مغز و نحوه کارش را واکاوی کنیم.
روانشناسان و مغزشناسان بر این پندارند که شما به هر چه فکر کنید همان می شوید، با این توضیح که شما حاصل افکار خوب و بد خویش هستید، یعنی تصاویری که به ضمیر ناخودآگاه خویش بواسطه نیروی تخیل می فرستید، دیر یا زود بگونه ای این تصاویر در زندگی شما در قالب اتفاقات خوب و بد تجلی یافته، به واقعیت می پیوندند. و این سخنی است مقبول و غیرقابل مناقشه.
ابزار توجیه هر کار ناشایست توسط مغز انجام می شود. به نسبت تمام مغزهای موجود در جهان تعاریف از اخلاق و عدالت و حقیقت و فرهنگ و ... متفاوت است. رئیس جمهوری با تمام فساد و فضیحتی که به بار آورده از عدالت دم می زند و خود را عدالت و فرهنگ محض و دولت خویش را خدمتگزارترین می نامد و خویشتن را نائب بر حق منجی عدالتخواه بشریت می خواند. آن طرف در بلاد کفار! رئیس جمهوری بزرگترین دولت دنیا نیز با تمام تفرقه افکنی و آشوب زایی اش در اقصانقاط جهان دولتش را دموکراتیک ترین و عدالت پیشه ترین دولت جهان می نامد. هر یک برای رسیدن به مقاصد خویش ممکن است از چهارچوب های اخلاقی عدول بکنند و در راستای منافع ملی خویش خون ملت های ضعیف تر از خود را به ناحق پایمال بکنند. اما در عین حال اعمال و کارهای ناخوب شان را بسیار اخلاقی و انسانی هم قلمداد کنند. این مغز بدی گستر چنان قدرتی دارد که می تواند هر بدی را نیک جلوه بدهد! مشروع جلوه دادن اعمال نامشروع بواسطه مغز انجام می شود.
چنگیزخان مغول با تمام وحشیگریش که بقول بعض مورخان به بچه داخل شکم یک مادر آبستن هم رحم نمی کرد و با قتل عام نابخشودنی که انجام داد در آتش کدام مجازات سوخت!؟ سربازانش کشتند و زدند و بردند و سوختند و غارت کردند اما کو دست انتقامی طبیعتی که سزای آنهمه کشتار و خون و خونریزی او و جان نثاران خدومش را بدهد. آتش قهر کدام خداوندگاری دامن شان را گرفت؟ با استناد به بدیهیات علم روانشناسی میتوان گفت چنگیز ذهنش بگونه ای پرورش یافته بود که کشتار را قبیح نمی پنداشت و چه بسا محسناتی هم برای کشت و کشتار و خونریزی قائل بود. عذاب وجدان سراغ کسانی می رود که مغزی سست دارند. چنگیز هیچگاه عذاب وجدان نگرفت از اینکه بسیاری را به تیغ خود و جلادانش سپرده بود، حس گناه نسبت به کارهایی که انجام داده بود نداشت و هیچگاه فکر اینکه روزی باید برای آنهمه بی اخلاقی جواب پس بدهد به ذهنش خطور نکرد، تسلیم تلقینات منفی ذهنی خویش نشد و بهمین جهت هم در نهایت آرامش، با قلبی آرام کوس رحلت زد و به دیار ابدی شتافت! تعداد کسانی که اصولاً با انسانیت میانه ای ندارند و خوی حیوانی شان موجب آزار بسیاری می شود کم نیستند با اینحال دیده ام که بر خلاف انتظار در نهایت آرامش به ملکوت عروج می کنند و در مقابل هم بسیارند کسانی که آدم های به نسبت خوبی هستند و هر چند آزارشان به کسی نمی رسد اما ممکن است از میان اینان کسی باشد که مثلاً بخاطر ادا نکردن فرایض دینی و قضا شدن واجباتش خود را آدم بسیار گناهکاری بپندارد، همین حس گناه باعث می شود که با روحی آزرده و جسمی علیل و مریض به هنگام احتضار جان بدهد. تفاوت در نوع نگرش این دو دوسته از آدمهاست. برای مثال، اکثر دیکتارتورها عمری طولانی دارند، چون اکسیر قدرت مغز آنان را تقویت می کند تا بدین باور برسند که روئین تن هستند و شکست ناپذیر. همین باور ذهنی محکم باعث می شود عمری بله قربان گویان ایشان خون ملتی را بخورند و هیچ اتفاق ناگواری هم برای ایشان و دولت زیردستشان نیفتد. باور به شکست پذیر بودن، قطعاً به شکست می انجامد و باور به شکست ناپذیر بودن، بقای دولت را باعث می شود. فرقی نمی کند تو بهترین آدم این کره خاکی باشی یا خونخوارترین آدم آن. کیفیت کار مغز توست که تقدیر تو را مشخص می کند. اگر مقهور ترس و افکار باطل و منفی خود نشوی دولتت بر ریل دوام پایدار است.
اکثر قضات دادگاه در یکماه حداقل چند حکم اعدام چه بسا به ناحق صادر می کنند اما هیچ قدرت پنهانی به خون خواهی آنان برنمی خیزد، خانواده های اعدامیان تا آخر عمرشان سوگ نشین هستند اما صاحبان محکمه هر روز مثل آب خوردن ذبح می کنند و بی هیچ دلهره ای خوش می زیند تا اینکه اجل شان روزی سر برسد و در کوزه افتند! این بی عدالتی محض است! پیشامدهای اینچنینی را باید مرهون عملکرد بی حساب مغز دانست!
از دید یک انسان متعالی مغز می توانست خیلی بهتر از اینها طراحی شود، اما نشد! مغز در مورد همه جور آدم به یک گونه عمل می کند، هم به خواسته های آدم خوب پاسخ می دهد، آرزوهای یک آدم با خوی حیوانی را نیز محقق می کند، شاید اگر بگونه ای خلق می شد که فقط به نیات خوب پاسخ میداد و از این قابلیت برخوردار نبود که هر کسی کار ناشایست خویش را به کمک آن موجه و اخلاقی جلوه بدهد و متعاقب آن مجازات نیز نشود دنیایی قشنگتر از این می داشتیم... جنگ و کینه ورزی و توحشی نبود و همه در آرمانشهری انسانی، خوش بودیم.
حافظ گفت :
آدمی در عالم خاکی نمی آید پدید
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی!
اما من فکر میکنم "آدمی" که حافظ از آن سخن می گوید با مغزی به این کیفیت که در کاسه سر آدمیان جای خوش کرده است حتی در یک عالم آرمانی دیگر نیز بسیار بعید بنظر می رسد! عالمی دیگر بباید ساخت با مغزی دگر! انسانیت زمانی بطور مطلق سایه گستر خواهد شد که مغز با درک حقیقت خوبی، هیچگاه زشتی را برنتابد.
انسان ها را به سه دسته تقسیم کرده ام :
دسته اول آنهایی هستند که به معنای واقعی عطر آدمیت شان شامه انسان را مینوازد، انسان های ذی شرافت و بلندنظری که به نوعی کمال معنوی از حیث اخلاق و مرام و معرفت و انسانیت دست یافته اند، همیشه قابل احترامند و قابل اعتنا، برای ایشان هر چه از دستت بر آمد باید به انجام برسانی که استحقاق لطف و محبت را بسیار دارند همانگونه اگر تو را روزی درماندگی و گرفتاری پیش آید، هم اینان هستند که هر چه از دستشان بر آید دریغ نکرده، هر چه دارند از دل پرمایه خویش برای تو در طبق اخلاص می نهند ، کسانی که از برادر نابرادر نسبت به آدمی ، برادرتر و نزدیک ترند هر چند ممکن است عضوی از اعضای خانواده و بستگان تو نباشند و رابطه خونی با تو نداشته باشند اما لذت دوستی با اینان قیمت پذیر نیست و به هر ترفندی می بایست که دوستی با ایشان حفظ گردد. به تجربت دریافته ام که همه آدمیان را عشق یکسان نباید بذل کرد چرا که همه آدمیان با هم مساوی نیستند با برخی به اقتضای خوب بودنشان بایستی نیکو رفتار کرد و برخی را هر چند که گاهی به تو بدی بکنند تو باید خوبی بورزی و دیگر گروهی نیز هستند که لطف و احترام تو را هرگز شایسته نیستند و هر چه کنی بی هوده کرده ای و خود را در پیشگاه ایشان حقیر.
دسته دوم آن کسانند که در کنار خوبیها و کارهای نیکی که در حق همنوعان خویش صورت می دهند، ممکن است گهگاه بیشتر بجهت جهل شان در حق دوستان و متعلقان و اقارب خویش بدی از ایشان سر بزند، بدی اینگونه آدمیان را به پای کارهای نیک شان باید بخشود که اگر چه گاهاً ضرری از ایشان بر تو برسد، اما نفعی هم در ایشان مستتر است که بوقتش از آن منتقع خواهی شد، هیچ کس کامل نیست و کس را بخاطر اشتباهی نباید ملامت کرد که انسان ها همگی از اشتباه ناگزیرند. نباید عجولانه طرد اینان بکنی چرا که ممکن است فردا روزی کارت به ایشان بیفتد و کارگشای تو باشند. پس رشته توازن نگه دار و به یک بدی ایشان تندی مکن و تماماً قطع رشته الفت مکن که اگر چنین کردی ندامت بعدها از پس رفتارت ظاهر گردد.
اما سوم دسته ای هم هستند که ناسپاسند و بی منظور و معرفت ستیز، هر چه در حقشان خوبی بکنی یک خدمت از هزار خدمت تو را شاکر نیستند و به مشکلی چون در آیی تو را یکه و تنها واگذارندت و بقول قدما نمک بخورند و نمکدان بشکنند. هر چه خوبی شان بکنی، خوبی تو را به پای لطف و مرحمت تو نگذارند و حمل بر وظیفه تو در حق خویشتن بکنند. شرافت آدمی اقتضا می کند از این جرگه آدمیان حدالامکان بر حذر باشد. ترحم را هرگز نشایند که اگر خدمت شان کردی، بدان که از مناعت طبعت کاسته ای و بر حقارت خویش افزوده ای...!
درودی برخاسته از سویدای دل بر دوستان و متعلقان صمیمی و نازنین
امیدوارم احوال همگی مقرون با شادابی و سلامت بوده باشد و دلتان از بند تشویش و غم آزاد، چند روزی در تقدیم مراتب ادب محضر یکایک تان تأخیر افتاد، این قصور و فتور را به بزرگی خود بر من کمترین ببخشایید. هر چند روی خوش نشان دادگان را هماره احترام کرده و به فراخی دلشان ستوده ام و آتش مهرشان را به آغوش گرم پذیرا شده ام و اگر گاهاً هم پیش آمده که پای مرافقت از میدان دوستی بدر کرده ام و محبت شان را قلم حقیر به شیوه شاینده پاسخگو نبوده ، این سلب عنایت نه به جهت بی منظوری و نسیان و قدرنشناسی بلکه بیشتر از طیب چیرگی سیل پیشامدهای ناخواسته ای بوده که علقه مهربانی و خرمن الفت دوستی من و تو را بر هم زده و زهر تلخ وار "بیخبری از هم" را به کام مان گوارانده است! فصل و وصل زندگی به هم آمیخته ست چنانکه شیرینی و تلخی اش، به روزهای خوش آیندش باید شکرگذار بود و در برابر روزهای ناخوشش باید مدارا ورزید که این داستان تراژدی وار برای همه آمدگانی که پا بر صحنه گیتی می نهند و ناآمدگانی که قرار است "نورسیدگان" آینده خطاب گردند به عدالت تکرار می شود.
امروز زادروز وبلاگ معشوقه پرست مقارن با آخرین روزهای فصل سردی و طلیعه خوش بهار و نوروز است. در این یک سالی که گذشت به مدد شوق و شور قلبی که به مقوله ادب و پاسداشت فرهنگ پارسی داشتم کوشیدم شیواترین اشعار را به سلیقه شخصی خودم در مقام گلچین آثار زینت افزای صفحات وبلاگ کرده ، مخاطبان ذی فراست و فرهنگ مند و ادب دوست را به جام شعر و شاعری بنوازم. مضافاً دست نوشته ها و شعرپاره هایی هم به محضرتان تقدیم شد که نمودار اظهارات و عقاید شخصی خود حقیر بود در پیوند با مسائل مختلف که به شیوه نثر قدیم نوشته می شد. با این وصف، اختلاط و هم صحبتی شما دوستان فرهیخته و بزرگواری که در طول این یکسال همیشه مرا مشمول عنایات ملوکانه خویش قرار دادید بدون هر گونه شائبه انکار و تعارفی، بر منتهای تفاخرمان افزود، انسان های به معنا انسان، بسیار نازنین و دلسوز و فهیم و خوش نهادی که قلم از وصف الطاف و محبت های هر کدام از شما خوبان مستأصل است. به بهانه سالروز وبلاگ معشوقه پرست وظیفه دیدم خدمتتان رسیده، در نکوداشت مهربانی های شما چند سطری قلم بگریانم.
از لطف تک تک شما خوبان همیشه همراه صمیمانه سپاسگزارم،
آرزومند رویاهای شیرین شما : طرب افزا
به راستی که مرگ مقدر است
همه از خوب و بد و زشت و زیبا و شاه و گدا به مساوات از او برخوردارمی شویم وهیچ یک از آدمیان و آدمی زادگان را از آن گریزی نیست.
عدالت محض است مرگ. به دیدار یکایک انسان هامی رود و سهم هریک را به تساوی تقسیم میکند. یکسره همه ی متاع دنیوی که بر سر آنها غوغاها بوده است را از همگان میستاند اما با همه ی این احوال در برابر انسان، توانا و قادر مطلق نیست زیرا دوچیز را نمیتواند از انسان بازپس گیرد: نام نیک را و بدنامی او را...
بد نامان هرگز قادر نییستند مرگ را به گرفتن بدنامی خود وادارکنند
و مرگ نیز هرگز قادر نیست تا نام نیک انسانهای شرافتمند و پاک را از آنان بستاند و باخود ببرد.
اینجاست که مرگ با آنچهره توانا و سرپنجه ی زورمند خود در برابر تنها چیزی که حقیر و ناتوان میماند نام نیک انسانهای نیک و خاطره ی شرافتمندی و بزرگمنشی آنهاست. و ای کاش بدکاران و اراذل ازین ویژگی و ازین گذار قاطع و گریزناپذیر مرگ درسی میگرفتند و جهان را چنین بر همنوعان خود تاریک و تنگ و اندوهبار نمیساختند !
این است راز سخن سعدی بزرگ :
نیک و بد چون همی بباید مُرد
خُنُک آنکس که گوی نیکی برد
و این است راز جاودانگی انسان: نام نیک
در روزگار قدیم پادشاهی بود از نعمت شوکت متمتع و از دولت حشمت منتفع و خدم و حشمی وافر هماره به خدمتگزاری وی شائق ... یک چشمش در کودکی بی فروغ شده بود و نمی دید و یک پایش را در روزگار جوانی قصاب روزگار از وی سلب کرده بود. پادشاهی بود یک پا و یک چشم. روزی از روزها به سبب اشتیاقی که به هنر در فطرتش به ودیعه گذارده شده بود، تصمیم گرفت به نقاشان دربار دستور بدهد که از وی تمثال و نگاره ای زیبا ترسیم کنند. همه نقاشان دربار از انجام این کار سر باز زدند. هر یک با خود می گفت چگونه ممکن است از پادشاهی با چنین ظاهر و وجنه ناقصی نقشی زیبا بر روی صفحه پدید آید. هر یک از نقاشان بیم آن داشتند که اگر پادشاه را با نقصانی که در ظاهرش حاصل شده بود ترسیم کنند، نقشی زیبا و شاه پسند جلوه نکرده ، چه بسا که حتی مورد مواخذه سلطان قرار گرفته، از مراتب بزرگی و عزت شان در پیش وی کاسته شود. اما از میان نقاشان در انتها یکی پای جسارت بر ساحت رقابت نهاد و با ترسیم نقشی از پادشاه ساز موافق زده، چنان تصویر چشم نواز و فاخری از پادشاه ترسیم نمود که شگفتی حضار را برانگیخت و پادشاه را از این نقش نیکو دل به شور و هیجان آمد. نقاش، پادشاه را در حالت شکار یک آهو در حالیکه بر روی هدف نشانه رفته بود و یک چشمش را بسته و یک پایش را خم کرده بود، به تصویر کشیده بود.
*****
چو آن نقاش ماهر نیک بتوان / کشیدن نقش زیبایی ز هر کس
به شرط آنکه بنمایی محاسن / ز نقشت کم کنی خاشاک و هر خس
پانوشت:
خس و خاشاک : استعاره از عیب و کمبود
با این توضیح که هیچکس کامل نیست.
وجود هر کس ملغمه ایست از خوبیها و یکسری معایب
برای اینکه کسی در دیده شما زیبا جلوه بکند، باید دید زیبابین داشته باشید.
برای زیبا دیدن کسی باید چشم بر نقاط قوت و خوبیهای او دوخت و معایب وی را پوشاند.
با ماه رویی شوخ و دل آرا چندی پیش دست آشنایی داده، همچون دل به یغمارفتگان عنان طاقت از کف داده در فراقش چه اوقات تلخ واری که نگذراندیم و چه شبها که سر راحت بر بالشت ننهادیم. به پیک اس ام اس چه لحظات کسالت آوری به عیش مبدل نساختیم و چه بازیها که در میدان دلبری از یار خوش تمثال خویش بر وی نباختیم!
گفته بودم که گرد عشق نگردم اما / تیر نازش به جان زد و دل شیدا بربود!
پس از گذر ایامی چند، جغد انفعال بر بام مزاج سکنی گزیده، کاسه صبر و طاقت هر دو سر آمده، از هجمه پیام های دریافتی یکنواختی بر خاطرمان محیط شد و شراب لاس خشک بر مذاق مان ناشیرین! گفتمش زیبارویا فراق آنچنانی که دانی زهریست جانگزای و رویت هلال ماه روی معشوق پادزهریست فرحبخش و جانفزای، قرار دیداری با هم راست کنیم تا از دیدن جمال عشوه اندودت دل خادم به شعف آید و جان مخدومی چون تو از دیدن خادمی سینه چاک چون من به نشاط. هر چند بیشتر بر این پندار بودم که شبه گلستانی یا تفرجگاهی مشحون از گل و گیاه و سبزه و آکنده از درختانی با شاخه های در هم تنیده برای ملاقات مان بگزیند اما چون افسار صلاح را بر وی سپردم که انتخاب کند، گفت : اگر نظرت با من موافق می آید من از بهر مجالست و نوشیدن شراب همکلامی "حرم" را مناسب می بینم!!
انگشت حیرت بر دهان گرفتم که چرا از میان اینهمه جای نیکو و دلنشین و مصفّا مکانی همچون حرم را اختیار نموده که با امر معاشقت و معانقت سخت در تضاد است و تاختگاهیست برای حاجتمندان درمانده، و اینکه چرا بر انتخاب مکانی خوش آب و هواتر و راحت تر دلش موافق نیامد! باری از فلسفه معماگون این تصمیم که بگذریم، سر ساعت مقرر همدیگر را از نزدیک زیارت کرده، منِ معشوقه پرست طواف چشمی بر کعبه وجود معشوقه بی مثال خویش به انجام رسانیده، سبوی خاطر هر دو از شربت شورافزای دیدار لبریز گشت و به پیشنهاد آرام جان خویش کنار هم نشستیم و در باب موضوعات مختلفه اسب سخن بر میدان عشرت جولاندیم و چون لحظه دیدارمان با وقت صلات مغرب مقرون شد، ماهروی با چشمانی کرشمه آگین دلربایانه برخاسته، از کیف زیر چادرش مهر و تسبیح و سجاده ای برون آورد و قیام کرد برای نماز مغرب و عشاء و مرا نیز امر بدین معروف کرد!
همانجا بود که دوزاری این ذات أحقر جا افتاده، به فلسفه انتخاب وی پی بردم و از همان لحظه به بعد تکدر و تشویش بر بندبند خاطرم استیلا یافت و بر قصد وی آگاه شدم! پی بردم که ماهروی جفاکار ریگ ریا بر کفش تظاهر دارد، با نماز گذاشتنش قصد آن دارد که خویش را دختری پاکدامن و عفیفه و مومنه جلوه داده، بدین امید که دل از معشوقه پرست ببرد و به چاقوی وصلت دل از خانه پدر بکَند! اما حلیم درک این مساله در دیگچه ذهنش جانیفتاده بود که معشوقه پرست را این ترفندها کارگر نیست و صاحب درایتی است که هفت دختر کور و کر و کچل را یک شبه شوهر می دهد!
می نمایاند خویشتن اندر لباسی از عفاف / لیک در سر پروراندی نقشه شام زفاف!
چون وضع بر این نمط بدیدم گفتم وقتش است بجهت شئامت و سوء نیتی که از وی ظاهر گشت از خجالتش بدر آمده، به نحوی از انحاء نقره داغش گردانم! ماه روی ما گر چه از نعمت جمال تمتعی وافر یافته بود لیکن کان وجودش از گنج دانش و سواد تهی بود و همچون اکثر زنهای امروزی هر روز تا به ظهر می خوابید و در ساحت ادعا و خودبرتربینی نیز نیکو می تاخت! از در گوشتمالی وارد شده، گفتمش آیا تو آنچه را که در نمازت می گویی خود میفهمی چه می گویی!؟ به معنای کلماتی که در دل نماز می گویی اشراف داری!؟ گفت آری! پرسیدمش دیدم هیچ نمی فهمد و ظاهراً حسب العادت نمازخوان شده و سرنا را دهن گشادش می زند! استناد کردم به شعری از ایرج میرزا که :
از آن نماز که خود هیچ از آن نمی فهمی / خدا چه فایده و بهره اکتساب کند!؟
این را که گفتم سلسله خصومت بجنبانید که تو خود نماز نمیخوانی، با نماز دیگرانت چه کارست!؟
دیدم درشتی می کند، گفتمش تو که شبها دیر میخوابی و روزها هم تا به ظهر در خواب ناز خفته ای، چگونه نماز صبح می گذاری!؟ مگر نه که نمازهای صبحگاهت همه قضا می شود دیگر این چادرنمازت چه جا دارد که بر کمر بندی و فیگور مومنان صالحه را بر خود بگیری و چنین بنمایانی که صلات خمسه را هماره بر وقت خویش ادا میکنی و مرا را نیز بدان امر میکنی!؟
گفت تو هیچ نمیفهمی و بر آنی که چون چهار کلاس درس بیشتر خوانده ای ، "بیشتر حالیت میشود!" اسائه ادبش چون بر من معشوقه پرست گران آمد، رگ غیرت بجنبید از قصدش آگاه کردم و حرف های درشت در مقام اُشتلم نثارش کردم و در همان حرم موعود رشته الفت و موانست بگسستیم و پس از آن مجادله هر یک راه خود را رفتیم.
نه هر کسی که روی خوش دارد / طریق عشق و دلبری داند
جمال و خوی خوش به هم در به! / وگرنه دوستی بدل آید!
جمال اگر چه است روح افزای / بدون خوی خوش نمی شاید!
نـی تـرس ز دوزخ و نـه مـشتـاق بـهـشـت
بـیـزار بُـوَم ز شیـخ و سـالـوس و کنـشـت
مـقـصـود دو روز عـمـر جـز عـشـرت نـی
مـِی بـایـد و لعـل دلـبـری بر لـب کِـشـت
/**//**/