چند شعر پاره از شعرای نام ناآشنای پارسی
ای دل حشم و حشمت سلطان گذرد
روز و شب درویش پریشان گذرد
می نوش و غمین مشو که هر کار که هست
آسان چو به خویش گیری آسان گذرد.
به خامه مژه، از اشک سرخ بر رخ زرد
نوشته ام غم دل، رنگ بین و حال مپرس
ملالتی است دلم را، که گر کنم تقریر
تو هم ملول شوی، موجل ملال مپرس
دی گفتمش ای گشته دل از مهر تو خون
بر سیب تو چیست نقطه غالیه گون
گفتا ز لطافتی که در سیب من است
آن دانه بود که می نماید بیرون
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش در نشانی به باغ بهشت
سرانجام گوهر به کار آورد
همان میوه تلخ بار آورد!
به زر و سیم اعتماد مکن
دولت روزگار گردان است
هر که زر داد و نام نیک خرید
راست بشنو ز من که مرد آن است
مژه تا به هم برزنی، روزگار
به صدو نیک و بد باشد آموزگار
سری را کند، در زمین پای بند
سری را برآرد به چرخ بلند
شادم از اهل جهان کز اثر صحبتشان
به جهانی ندهم لذّت تنهایی را
اگر گویم نهال قامتت دلجوست می رنجی
وگر گویم سر زلف تو عنبر بوست می رنجی
شکایت چون کنم از جور چشم فتنه انگیزت
که گر گویم تو را بالای چشم ابروست می رنجی!
ای خواجه، دار دهر، مکافات خانه است
هر چند می کنی به آن می کنند زود
امروز جهد کن که نگویی بد کسی
فردا اگر ز گفته پشیمان شوی چه سود
آن رشته را متاب که در دل گره شود
در عقده ای مپیچ که نتوانیش گشود
آب و زمین دهر به دست تو داده اند
تخمی چنان بکار، که بتوانیش درود
گیرم که ز رلف حلقه ها بافته ای
وآنگه به رخ چو ماه برتافته ای
الماس لطافت از کجا یافته ای
کان لعل چنان به حیله بشکافته ای
خود را به ما چنانکه نبودی نموده ای
افسوس آنچنان که نمودی نبوده ای
ای کرده غمت در دل مسکین مسکن
زین بیش دلم چو زلف مشکین مشکن
یا شاخ وفا در چمن جان بنشان
یا بیخ وفا از دل پرکین بر کن
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلّف مرو آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی...