بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت...
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت / به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم / قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
ملامت من مسکین کسی کند که نداند / که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده / که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی / هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
جنایتی که بکردم اگر درست بباشد / فراق روی تو چندین بسست حد جنایت
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن / کجا برم گله از دست پادشاه ولایت
به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی / به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید / مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان / هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد / که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت