عشق
در کنج غم نصیب من از عشق روی او
جز درد و رنج و گریه بی اختیار نیست
دردا که باخبر ز دل بیقرار من
آن مایه قرارِ دلِ بی قرار نیست
عمری ست کز فراق سراپا در آتشم
بیمار و رنجدیده و تبدار و تشنه کام
گفتم که عقل نام نیالایدم به ننگ
اکنون اسیر عشقم و ننگ آیدم ز نام
بی چاره دل که تا رسد آن نازنین به من
از شوق می طپد که به پایش اوفتد
گویم دلا که پای در آتش چه می نهی!؟
دل جهد می کند که مگر با سر اوفتد!
از عشق من به کوچه و بازار قصّه هاست
امروز شهر پر شده از گفتگوی من
از بس که شب ز دستِ غمش ناله می کنم
همسایه شکوه می کند از های و هوی من
بی او نه دیده پند پذیرد ، نه دل قرار
با او نه تابِ شوق و نه یارای دیدن است
در این میانه حاصلِ عشق و جوانیم
یک عمر بار محنتِ هجران کشیدن است
ای گل بیا که در دلِ من خار غم شکست
یک دم برس به دادِ دلِ عندلیب خویش
با اینهمه جفا که ز دست تو می کشم
آخر تو را چگونه بخوانم حبیب خویش!؟