نوبهار آمد و چون عهد بتان توبه شکست

فصل گل ، دامن ساقی نتوان داد از دست

کاسه و کوسه تقوی که نمودند درشت

دیدم آن کاسه به سنگ آمد و آن کوزه شکست

باز از طرف چمن نغمه بلبل برخاست

عاشقان بی می و معشوق نخواهند نشست

خبرت هست که دیگر خبر از خویشم نیست؟

خبرت هست که آخر خبر از عشقم هست؟

دلرباتر ز رخت در دمنی گل ندمید

دلگشاتر ز لبت در چمنی غنچه نبست

شهریارا دگر از بخت چه خواهی که برند

خوبرویان غزل نغز تو را دست به دست

***

دستگاه عارض تو ماه ندارد / پیش تو خورشید دستگاه ندارد

ماه خجل شد ز حسن روی تو آری / روشنی آفتاب ماه ندارد

رحم ترا میتوان خرید به آهی / آه که دل در بساط آه ندارد

خاک کف پای تست تاج سرِ من / تاج مرا هیچ پادشاه ندارد

جانب چشمم نگاه دار که این چشم / از تو عنان نگه ، نگاه ندارد

جذبه معنی نگر که پادشه عشق / ملک جهان گیرد و پادشاه ندارد

***

نه گنج ماند ز خسرو نه تخت ماند ز جمشید

نه قصر ماند ز شیرین نه طاق ماند ز کسری

ببین به قصر سلاطین  که فاخته زده کوکو

شنو ز بام مداین که بوم کشد آوا

به عالمی که تقاضای خیر ازو نتوان کرد

بشرا چرا نکند غیر شر و فتنه تقاضا

چه شورها که نیانگیزد این فریق بدآئین

چه فتنه ها که نخیزد ازین گروه دد آسا

ندانم اصل فتن ، این دو لفظ دین و وطن چیست

کزین دو ، این همه آشوب و فتنه زاید و غوغا

وطن کجاست فروهل فسانه ی « وطــن من »

یکیست کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا

جهان مراست وطن ، مذهب من است حقیقت

چه کافر و چه مسلمان ، چه آسیا چه اروپا