اندر حکایت فقر و خوشبختی
خاطرم هست کودک که بودیم وهنوز پا به مرحله تعقل ننهاده بودیم ، آرزوهای رنگارنگ کوچک و بزرگ زیادی در مطبخ ذهن مان می پختیم ، تمام دلبستگی و عشق مان خرده پول های ریز و درشت ته قلک مان بود که نردبان جهش ما تلقی می شد بر بام سعادت. برای خودمان دغدغه می ساختیم که با چندرغازی که ته قلک مان چشمک می زد چه بکنیم!؟ ما بودیم و یک دنیا انتخاب های جورواجور و اندک میزان دارایی که کفاف تأمین حداقل نیازمان را هم نمی داد.
با اینحال حس زیبای شاهانه ای داشتیم که ممکن است حتی شاهی با تمام کرّ و فرّ و شکوه شاهانه و خزانه های انباشته از ثروت خسروانه از داشتن چنان حس قوی معنوی بی بهره باشد. با تمام نداری ها و محرومیت ها احساس توانگری کرده ، خود را ثروتمند می دانستیم. آن زمان به نسبت شرایط مرفه امروز ، زندگی ها نسبتاً سخت بود و بزور پیش می آمد پولی دستبوس مان بشود. هر چند از برکت این فقدان مادی جانگزا شیپیش در جیب مان چارقاب می زد اما از دولت ثروت ذهنی که داشتیم جیب احساس مان پر از سکه های خوشبختی بود. از هر چیز کوچک بهترین استفاده را می بردیم و غبطه نداشتن نداشته ها را هرگز به دلمان راه نمی دادیم. هدف از زندگی چه می تواند باشد غیر اینکه از مواهبی که کم و بیش طبیعت در اختیار مان قرار داده است بیشترین لذت را کسب کنیم!؟
یک آدم ندار و مفلس مقام می تواند از داشته های کم و همان اندک دارائیش لذت فراوانی حاصل بکند. در صورتیکه ممکن است در مقابل ثروتمند خوش مال و منالی هم باشد که خورجین حساب های بانکی اش سرشار از بار دینار و دراهم طلا نشان باشد ، خدم و حشم آنچنانی داشته باشد ، زیردستش کرور کرور کارمند مشغول کار باشند اما با این حال با این داشته وافر نتواند لذتی در خور توجه ستانده ، باده قدرت نتواند برایش سکر نیافریند. در نهایت خاطرش رضا نشده ، خود را فقیر بپندارد.
علت این است که مساله لذت بردن از پدیده های طبیعت یک امر ذهنی است. بیشتر از آنکه آدم سعی بکند جیب کت و شلوارش را پُر بکند باید تلاش بکند جیب احساسش را غنی نگه دارد. بعبارتی شاعرانه تر به چنان سطحی از بینش برسد که بقول آن شاعر فرنگی (ویلیام بلیک) بتواند بهشتی را در یک گل وحشی مشاهده کند. لذتی که در پدیده ها وجود دارد را با بزرگی و کوچکی آنها ارزیابی نکند. بلکه ارزشی که او با ذهن خود می تواند به آن ها بدهد.
فقر بر دو دسته است : فقر مادی و فقر احساسی. فقر مادی آن است که انسان از حیث معاش اولیه از قبیل خوراک روزانه ، پوشاک ، وسایل تحصیل و ... کمبود داشته باشد. چیزهایی که نمی توان از آنها گذشت. اینها که ضروری هستند بجای خود. در مقابل یک نوع فقر احساسی داریم و آن این است که افراد با تمام داشتن این چیزها باز هم ناخشنود باشند. برای مثال یک مدیر شرکت با دخل و دشت آنچنانی که هفتاد سال از عمرش هم سپری شده و چیزی نمانده که او هم نیز چون دگران در کوزه بیافتد! باز خواهش های نفسانی اش مانع از اقناع خاطرش می شود. زیاده طلبانه دوست میدارد حلقه مالکیتش را بیش از پیش گسترش بدهد و تا می تواند املاک و زمین و پول بیشتر ضمیمه دارایی هایش بکند. اما افسوس که کفن جیب ندارد!
یاد سخن زیبای زنده یاد حسین پناهی افتادم. آن مرحوم می گفت : " بعضی ها آنقدر فقیر هستند که تنها چیزی که دارند پول است." حرفیست که بقولی ، مو ، لای درزش نمی رود! چه بسیارند کسانی که ثروتمندند اما فقیرند و چه بسیارند کسانی که فقیرند اما ثروتمندند! ثروتمند فقیر هر چه بیشتر بدست آورد فکر می کند و یا حس می کند باز هم کمترین سهم را از هستی برده است. از اینرو هر روزش در حرص خوشه به خرمن افزودن می گذرد ، طولی نمی کشد که موی سرش در آسیاب زیاده خواهی رفته رفته سفید می شود! شیطان آز بر دوش پندارش بوسه زده است ، ترغیبش می کند به طمع بیشتر. در واقع از مال فقط جمع کردنش را منظور دارد. نه سخاوت بخرج می دهد که از داشته هایش کسی منتفع بشود و نه خودش از آن خیری می برد. باید منتظر باشد تا خیاط ازل قبای مرگ بر قامتش بدوزد و خاک گور چشمش را پر بکند.
ز زر و سیم راحتی برسان / خویشتن نیز تمتعی بر گیر
دریغا که شربت وصال ناچشیده های بسیاری هستند که رشک ورزانه در حسرت مقام و موقعیت او شب و روز رؤیاهای دور و دراز می بافند. اما چون چنبر ذهنش را پیچک تفکرات اهریمنی احاطه کرده از حقیقت غافل می شود. یک فقیر می تواند از خوردن یک قرص نان چنان حظی ببرد که یک ثروتمند از خوردن چند پُرس کباب هم نمی تواند. بقول شیخ سعدی :
مرغ بریان به چشم مردم سیر / کمتر از برگ تره بر خوان است
وان را که دستگاه و قدرت نیست / شلغم پخته مرغ بریان است!
یادم میاید یکبار به حرفهای آقای بیژن ؛ مالک ایرانی الاصل شرکت آمریکایی تولید کننده عطر و ادکلن و طراح لباس در تلویزیون گوش میدادم ، با آن ثروت مثال زدنی اش که شهره رسانه ها شده ، شهرتی بهم رسانده بود ، او را فردی فقیر حس کردم ، نوعی حس نارضایتمندانه نسبت به زندگی در نگاهش موج میزد. احساس کردم سعی می کند آرامش را در یک نخ سیگار جستجو کند. فرزندانش که خوی غربی های مادی گرای بهره نابرده از فرهنگ و معرفت را به خود گرفته بودند پشیزی احترام برای پدر قائل نبودند ! حس زیبایی است حس دوست داشته شدن توسط دیگران ، همین حس ساده را ثروت شگفت انگیزش نتوانست به او هدیه کند و آخر هم با دلی شکسته و رنجور از غم زمانه نامراد رفت و در کوزه افتاد! و چه بسا آس و پاس جماعتی که بساط عیش و نوش ندارند اما چایی صفاشان همیشه روی سماور دلشان براه است و نان دلپذیر محبت هماره زینت دهنده سفره وجودشان.
یک طرف قضیه این است که انسان باید در حالت داشتن حداقل ها بخودش تلقین بکند که ثروتمند است. این ثروت می تواند سوای پول و دم و تشکیلات ، نعمت بی بهای سلامتی باشد که هر کسی این تاج فاخر را بر بالای سرش حس نمی کند جز درماندگان مقهور و گرفتار در گرداب بیماری. یا می تواند نعمت زیبای صمیمیت اعضای خانواده با یکدیگر باشد. اگر بشما بگویند حاضرید چند میلیارد دلار به شما بدهند اما چشمانتان را بگیرند ، کدام را انتخاب می کردید؟ قطعا چشمانتان را! می بینیم که سلامتی از هر ثروتی بالاتر و ارزشمندتر است. منتها بشر کوته نگرانه در غم نداشته های ناضرورش زانوی غم بغل گرفته است.
در طرف دیگر قضیه باید گفت فقر چندان هم خالی از فایده نیست. فوایدی بر فقر مترتب است که بر ثروت نیست. بستگی دارد از کدام زاویه به فقر نگاه کنی . من می گویم لذت زندگی به نداری ست. این نداری موتور محرک انسان است برای تکاپو ، این نداری عشق به محیط و طبیعت را در دل آدمی زنده نگه می دارد. همین نداری ست که سبب می شود انسان به زندگی اش پویندگی بدهد و اشتهایش را در اهر امری فزونتر جلوه بدهد. اما ثروت زیاد اشتهای پویش را در آدمی رفته رفته از بین میبرد.
بزرگترین ثروت آدمی ، خرد و فکر اوست. این ثروت اگر بر روان او سایه گستر نباشد ، ثروت های دیگر آدمی را چندان بکار نمی آید. خرد ارشاد کننده آدمیان است به همه خوبیها. آرزو میکنم هماره با ذهنیتی مثبت از داشته های خود بهترین استفاده را ببرید و شکرگذار باشید. " شکر نعمت ، نعمتت افزون کند!" نفس شکرگزاری برایتان نعمت های فراوان دیگر به ارمغان می آورد چون با اینکار بخودتان تلقین می کنید که شما دارا هستید. ثروتمندی و خوشبختی بیشتر یک حالت روحی است تا جیب پر پول داشتن. چون از این حالت روحی سرشار شدید ، درهای ثروت و شادی به رویتان گشوده خواهد شد.
چه غم ، که در دل این برج های سیمانی
ز باغ و باغچه دورم ، در این اتاق صبور
همین درخت پر از برگ سبزِ تازه و نغز
که قاب پنجره ام را تمام پوشانده ست
به چشم من باغی ست.
وگر هزار درخت بر آن بیافزایند
جمال پنجره من نمی کند تغییر
که بسته راز تسلّای من به صحبت پیر
» چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر!«
*زنده یاد فریدون مشیری *