فرخی خراسانی


از میان شاعران معاصر که نامش به فراموشخانه زمان سپرده شده و غبار نسیان بر سنگ دیوان و اسم و رسم شاعریش نشسته ، میرزا سید محمود جواهری ، متخلص به "فرخ" است که در سال 1314 در مشهد تولد یافته و در محضر پدر خود به تحصیل ادبیات عربی و فارسی پرداخته است. این شاعر خوش طبع را نه صرفا بجهت سبک شعری و تسلطش بر فنون شعر و شاعری بلکه بیشتر به جهت اندیشه والای انسانی ، پایمردی و روحیه میهن پرستی او باید مورد توجه قرار داده ، به کف تحسین ستودش. تا چند سال پیش به تجارت و ملاکی در مشهد اشتغال داشته. اطلاعات مستندی در مورد اینکه وی هنوز در قید حیات باشد موجود نیست ، در سال 1345 هجری قمری سفری به عراق نموده و در سال 1348 هجری قمری نیز از راه روسیه وبرلین به پاریس رفته و مراجعت به وطن نموده است. جوانی نیک سخن و بفنون شاعری ماهر و در عنفوان شبابش شهرت استادان سخن را دارد. شعر بسیار روان و دلکش و با معانی نیکو و الفاظ پسندیده می سروده و طبعش به طبع شعرای ترکستان بیشتر مایل است ، انتخاب اشعارش ازین قرار است :

 

زاهدان خواهند اسیر دام تزویرم کنند

من نه آن صیدم که با این دام نخجیرم کنند

حرف مفتی پیش من جز حرف مفتی بیش نیست

فاش گویم هر چه میخواهند تکفیرم کنند

با فقیهان دارم آهنگ جدل ترسم ز آنک

چونکه در منطق فرو مانند تعذیرم کنند

هیچ ندهم گوش هرگز بر فسون واعظان

چون نیم احمق که تا این قوم تسخیرم کنند

ناصحان غیر مشفق زان کشندم سوی شیخ

تا بدین تقریب دور از حضرت پیرم کنند

آیتی از عشقم و فارغ ز کفر و دین ولی

کافر و مسلم بمیل خویش تفسیرم کنند

در بهای ساغری بخشم متاع کفر و دین

گر چه یاران منع ازین اسراف و تبذیرم کنند

شورها دارم بسر " فرخ " که گر عنوان کنم

ابلهان دیوانه خوانند و به زنجیرم کنند

- - - - - - - - - - - - - - - -

"مخمسی بر غزل سعدی"

 

بخدا جز تو گرم دلبر و دلداری هست

یا بتان را به برم قیمت و مقداری هست

یا که در خانه دل غیر تو دیاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

*************

همه دانند که غیر از تو مرا یاری نیست

همچو من در خم زلف تو گرفتاری نیست

گر دلی هست مرا غیر تو دلداری نیست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهند کاری هست

*************

از همه لاله رخان من به تو دلدادم و بس

من بدیدار تو در هر دو جهان شادم و بس

گر خرابم ز توام هم ز تو آبادم و بس

بکمند سر زلفت نه من و افتادم و بس

که بهر حلقه زلف تو گرفتاری هست

***********

گفته جور و جفا من به تو دیگر نکنم

وعده وصل بمن دادی و باور نکنم

من هم از لطف تو با غیر گله سر نکنم

صبر بر جور رقیبت چکنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

**********

ای خوش آن صید که در خمّ کمند تو بود

زهی آزاده اسیری که به بند تو بود

خرم آندل که گرفتار و نژند تو بود

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست

*********

یا خود از لطف بنه پا بسرایم روزی

یا بده اذن بکویت بسر آیم روزی

تا حدیث غم عشقت بسرایم روزی

من ازین دلق مرقع بدر آیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست

********

فرخ از خرمیت طبع برضوان ماند

سخنت چون سخن شیخ غزلخوان ماند

وین حدیث تو و عشق تو بدانسان ماند

عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

داستانی است که بر هر سر بازاری هست

 

در سال 1345 که شاعر به عراق عرب مسافرت کرده بود مصادف بود با موقعی که در محافل و جراید آنجا تبلیغات جسارت آمیز نسبت به ایران و ایرانیان پیشه کرده بودند ، اشعار ذیل که خلاصه یک قصیده ست براثر رنجش وی از جسارات اعراب سروده شده :

 

یا رب عرب مباد و دیار عرب مباد / این مرز شوم و مردم دور از ادب مباد

زین خلق دیو سیرت و زین خاک دیوساز / سرسبز و سبز یک نفر و یک وجب مباد

این قوم دون دزد گدا را  ز کردگار / جز لعنت و عذاب و بلا و غضب مباد

این پا و سربرهنه گروه پلید را / غیر از کفن بر آن تن تیره سلب مباد

بر دست و پا و گردن و تن این گروه را / الّا که بند و سلسله و تیغ و تب مباد

تنها همین عراق نه به هر جا عربکده / نجد و حجاز و تونس و مصر و حلب مباد

هرگز به غیر خون پلید عرب روان / از دجله و فرات به شط العرب مباد

هرگز به جز دزد و سیه روی و نابکار / بر این قبیله نام و نشان و لقب مباد

 

***

 

تغزل عاشقانه :

 

هر کس که دل به آن بت نامهربان دهد / چون من به خیره بر سر این کار جان دهد

عاشق که عاقبت به ره عشق جان دهد / آن به که در ره صنمی مهربان دهد

چون دل نسوزدم ، که به من در بهای جان / بوسی نداد و بر دگران رایگان دهد

از ناز و عشوه جان برساند به لب مرا / یکبار اگر دو بوسه ام از آن دهان دهد

فردا به هر وسیله به کویش کنم رهی / امشب اگر مرا غم هجرش امان دهد

فرخ ز کودکان دبستان عاشقی / مشکل کسی به خوبی تو امتحان دهد

***

چه بهاریست که یک لاله بگلزاری نیست/خرم ازسبزه نوخواسته کهساری نیست

آهو و کبک خرامنده به دشتی نبود / بلبل و قمری خواننده به گلزاری نیست

نشنوی نغمه ای ازنغمه سرایان چمن / بانگی ارهست جز از مرغ گرفتاری نیست

عاشقی بیدل و آشفته نه بینی در شهر/در خور عشق چو نیکو نگری یاری نیست

عاشق ارهست بجز رند نظربازی نیست/دلبر ار هست به جزترک ستمکاری نیست

داد جان فرخ و نامدش طبیبی برسر /خوشدل از غم دل غمدیده و غمخواری نیست.

 

اگر خدا فرصتی کوتاه برای زنده بودن به من میداد...


«اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقینا هرچه را می‌گفتم فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین هنوز در خوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام...»

یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است. یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند. چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام... .

احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.

کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.


کمال آدمی


شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمه‌های بي‌گناهی» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:

 

جهانی را در سنگريزه‌اي ديدن،

و بهشتي را در يك گل وحشی مشاهده كردن،

و بيی نهايت را در كف دست نگه داشتن،

و ابديت را در لحظه‌ای دريافتن.


نگاه خدا

 

 

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او میگشاید … او که به لطف و صفای خویش

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خنده ما را زلب نشست

کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم

ماییم … ما که جامه تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشد

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکاره رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما"


اگر نه روی دل اندر برابرت دارم


اگر نه روی دل اندر برابرت دارم

من این نماز حساب نماز نشمارم

ز عشق روی تو من رو به قبله آوردم

وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم

مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی

حدیث درد فراق تو با تو بگذارم

وگرنه این چه نمازی بود که من با تو

نشسته روی به محراب و دل به بازارم؟

نماز کن به صفت چون فرشته ماند و من

هنوز در صفت دیو و دد گرفتارم

کسیکه جامه به سگ بر زند نمازی نیست

نماز من به چه ارزد که در بغل دارم؟

از این نماز ریائی چنان خجل شده ام

که در برابر رویت نظر نمیآرم


سید صادق سرمد


از رقیبان تو ما را چه خیالی باشد / کز تو برگشتن ما امر محالی باشد

لازم است اینکه کشد محنت هجر تو رقیب / تا بدانی که مرا بی تو چه حالی باشد

عشق من باتو نه وابسته خال وخط تست/ که خط وخال جهان خواب وخیالی باشد

همه خوبان جهان مظهر حسنند و جمال / در ضلال آنکه نه عاشق به جمالی باشد

آدمیزاده که عاشق نبود حیوانی است / که نه شایسته تحصیل کمالی باشد

حسن خال آرزوی مردم کوته نظر است / عارف اندر طلب حسن مآلی باشد

گیرم ای مرغ برون آمدی از کنج قفس / ذوق پرواز نه در هر پر و بالی باشد

ابلهی کن که در این دایره بی سر و بن / عقل بر پای خردمند عقالی باشد.

 

قطعه :

روزی به بارکش خری اسبی به طعنه گفت/ چنداز برای هرخس وخاشاک میبری

ما را بزیر ران بدر آرند خسروان / ز آنرو سزد که بر تو نمائیم مهتری

لیکن تو را چو پشته خاری بود به پشت / ناچار خوار آیی در چشم مشتری

خر پاسخیش داد ، که اندیشه بشر / زین حد بنگذرد گر از انصاف نگذری

کای خودپسند بیخبر از کار روزگار / خود را چه می فریبی از لاف برتری

ما و تو هر دو بارکش مردمیم و هست / در رنج بار بردن ما را برابری

گیرم که بار تو است گهربار و من خزف / سود من و تو چیست ز سودای دیگری

حمّال غیر را چه تفاوت کند که بار / سنگ و سفال باشد یا زرّ جعفری

 

در مذمت شراب :

می آفت جانست و زیان بخش خرد / آنرا که خرد یار بود می نَخَرَد

ای باده پرست اگر نکو در نگری / تو می نخوری بلکه تو را می بخورد

 

عقیده سیاسی :

چون کار جهان جمله ستیز است و نبرد / در مذهب ما که نیست جز مذهب مرد

با بیطرفان بیطرفی باید جست / با خیره سران خیره سری باید کرد.

 

سید صادق سرمد متخلص به سرمد ، فرزند سید محمد علی از شاعران بزرگ معاصر ایران است. وی در سال 1286 در تهران متولد شد . پس از پایان تحصیلات ابتدائی و متوسطه تحصیلات خود را در رشته ادبیات و حقوق به پایان رسانید و به کار وکالت دادگستری پرداخت . سالها از اعضا موثر هیا مدیره کانون وکلا بود و سمت مشاور حقوقی دربار سلطنتی محمد رضا شا پهلوی و آستان قدس رضوی را بر عهده داشت.

در شهریور 1320 با دریافت امتیاز روزنامه صدای ایران وارد عرصه مبارزات سیاسی شد. سرمد از یازده سالگی به سرودن شعر فارسی پرداخت و در انواع شعر به سبک کهن و نو طبع آزمایی کرد  وی در بیشتر انجمن های ادبی تهران شرکت میکرد و ریاست بعضی از آنها از قبیل انجمن ادبی ایران و پاکستان ، انجمن ادبی ایران و ترکیه را بر عهده داشت. آگاهی کافی از ادبیات و تاریخ و فرهنگ و هنر ایران داشت و مضامین اشعار او بازگو کننده این موضوع است . این شاعر توانا در فروردین 1339 خورشیدی به علت بیماری سرطان ، جهت معالجه به لندن رفت و در آنجا تحت عمل جراحی قرار گرفت  . و مدت کوتاهی پس از بازگشت به ایران در تیر ماه 1339 در تهران در گذشت.

از آثار وی می توان به درای کاروان، نغمه کمال،سرو وسرمد و دیوان اشعار وی اشاره داشت.


یحیی سمیعیان متخلص به ریحان


اندر آن ملک که روی آوَرد ادبار همی / گردش کار پریشیده به ناچار همی

ذلت و فقر و پریشانی با جهل و نفاق / رو نمایند به او جمله به یکبار همی

چون چنین گردد ناچار شود حال تباه / ملک را کار شود یکسره دشوار همی

ای عجب بنگر امروز که در کشور جم / رو نموده ست ز هر جانب ادبار همی

مردم او همگی گشته بداندیش چنانک / می نجویند به جز کینه و آزار همی

مردمی رخ بنهفته ست ازین شهر ودیار/جز همه مکر وفسون نیست نمودار همی

نام ایران شده از بدمنشیِ اهل وطن / در همه روی زمین خوار و سبکبار همی

رنجه میگردد پیوسته دل مام وطن / چه ز کردار بد ما چه ز گفتار همی

یک وطن خواه نیابی که زاندوه وطن / در دل اندرش نباشد غم و تیمار همی

نی خطا گفتم زآنرو که در این ملک امروز / نبود هیچ وطن خواه پدیدار همی

وه که امروز نمی بینی در کشور جم / جز گروهی همه نابخرد و بدکار همی

ای دریغا که برفت از کف سررشته کار / عاقلانرا همگی تیره شدافکار همی

بد نمائیم و ز بد حاصل نیکو طلبیم / زین عجب تر نفتد هیچ کجا کار همی

حاصل کرده ی بد هرگز نیکو نشود / خار خرما نه و خرما نشود خار همی

گر ز هر سوی بلا بارد بر ما نشگفت / زانکه ما جمله بدانیم سزوار همی

این زمان باید کوشید به آبادی ملک / گر چه اندیشه آن باشد دشوار همی

وهله اول باید که در این ملک قدیم / منقلب گردد کلیه اطوار همی

رو نخستین سوی اصلاح اداری آریم / تا شود رکن امور از بن ستوار همی

برگزینیم همی از پی آرایش ملک / مردمانی همه دانشور و هشیار همی

بی چنین مردم هرگز نشود کار درست / طالع خقته نمی گردد بیدار همی

هر یک از بهر وطن با دل و جان کار کنیم / گرد غفلت بزدائیم ز رخسار همی

چون چنین گردد آباد شود این کشور / باز گرددش همه گمشده آثار همی

صیت آزادگیش در همه آفاق رود / نخل امیدش پیوسته دهد بار همی

خسروش کامروا گردد و شاهان جهان / همه جویند ز درگاهش زنهار همی

راه این است و جز این نیست رهی بهر نجات / رهروان را همه دادار نگهدار همی

 

***

شعری از وثوق الدوله درجواب این شعر شیوا ایراد شده بود که ذیلا درج میشود:

 

آفرین باد به ریحان که به نیروی خرد / نیک پی برده به کیفیت اسرار همی

هست اصلاح ادارات کلید در گنج / لیک خفته ست بر این گنج بسی مار همی

مارها مفتخورانند که هر لحظه شوند / بتدابیر و حیل داخل هر کار همی

سائسی باید دانا و مدیری پر دل / که بکوبد سر ماران زیانکار همی

 

يحيي سميعيان متخلص و مشهور به ريحان در سال 1313 ق در تهران ديده به جهان گشود. تا پايان تحصيل دوره ابتدايي در تهران اقامت داشت و پس از طي دوره يادشده در سن 15 سالگي همراه خانواده به مشهد مقدس رفت و در آن شهر وارد كلاس هفتم مدرسه ملي خراسان شد و همان سال نخستين شعر خود را در روزنامه نوبهار به چاپ رساند. پس از پايان كلاس هفتم وارد خدمت در اداره دارايي خراسان شد و پس از چهار سال به تهران انتقال يافت. دردوران مشهدنشيني با مطبوعات آن شهربه همكاري پرداخت وسروده‌هايش را بچاپ رساند.

يحيي ريحان ابتدا نشريه گل زرد را منتشر كرد كه اين نشريه طي دو مرحله منتشر شد. مرحله اول آن 27 شعبان 1336 ق در «مطبعه طهران» چاپ شد و دو سال به طول انجاميد. پس از گل زرد، هفته‌نامه ملي- ادبي- اجتماعي «نوروز» انتشار يافت. در شماره دوم تمام صفحه اول و پاره‌اي از صفحه دوم را مقاله «غارتگران مفتخر» (سيروس- داريوش- شاه عباس- نادرشاه) در بردارد مقاله مشهوري كه سبب توقيف نوروز و حبس ريحان شد. حبس او طي شش شبانه روز در دارالمجانين سپري شد.

در سال 1339 نظر به اينكه فشار نسبت به جرايد زياد شده بود، از اين رو يحيي سميعيان براي هميشه روزنامه را تعطيل كرد و به عمر جريده‌ نگاري خود خاتمه داد.


در فواید خاموشی و غلبه بر خشم


عصبانیت نمودار نقصان و ضعف آدمی ست. سزا نیست در جدل و مباحثه و مناقشات خشم بر تو چیره گردد. اگر مغلوب خشم شدی بدان که ضعیفی بیش نیستی.

چون خشمگین شدی مترصد مباش که به خشمت خصومتی رتق و فتق شود بلکه چه بسا بدی فراوان از خشم تو زائیده گردد. چنانچه روزگاری میان تو و نادانی بحثی درافتاد اگر چه در سخن درشتی کرد و بدت گفت بکوش که توسن نفس از کفت رها نگردد و تندی مکنی که اگر تندی کردی بین تو و طرف بحثت فرقی نتوان قائل شد که اگر او به سفاهت درشتی کرد و خود را "بی عقل" نمایاند تو هم با تندی که کردی بی عقلی کردی.

سعی بلیغ کن که یا آرام باشی و به افزار منطق و برهان ،  پوزه بی خردی وی کوبیده گردانی و یا آنکه اگر رمق مجادله در تن و جانت نبود ، صلح اول بهتر از دعوای آخر ، سکوت اختیار گردان که همانا بهترین پاسخ برای بهره بردگان از جهل ساده و جهل مرکب باشد. دوستانی برگزین که از سلک خردمندان و سلسله جهل ستیزان ذی شعور باشند نه از دسته سفلگان کژاندیش در قید خرافه محصور تا بدین نمط ، دو روز عمرت را آرام و بدور از پریشان احوالی گذرانده باشی.

پذیرنده باش که جهل و خرد در یک اقلیم نمی گنجند. از اینرو تدبیر بود که چون در برابر جاهلی خردباخته قرار گرفتی ، خردفروشی نکنی که جاهلان را با خردمندان آب در یک جو نرود. بهتر همان که تجاهل (خود را به نادانی زدن) به خرج دهی و پا پیش ننهی و نقد آرام روان را به نسیه پیروزی در مباحثه ندهی ، اینگونه بسا اوقات که هم از بند تشویش ذهن آزاد گردی و هم خاطر معطر و معنبر معشوقه پرست را از اینکه دوستی نازنین از دایره دوستانش در مصاف با جاهل به "حربه ضد نزاع سکوت" پیروزمندانه بر او فائق آمده است خشنود گردانی

زنهار! تنها چیزی که به عدالت بین همگان تقسیم شده "عقل " است چون حتی نادان را هم که بینی قوه تعقل خود را قابل اعتناتر و قابل اعتبارتر از دیگران می پندارد پس بیهوده در پی آن مباش که به نادان اندیشیدن بیاموزی که عمر شریف در این راه تباه گردانی.


شرحی بر رباعیات خیام - اندر حکایت دانا و نادان!


روزی نیست که کرور کرور آدم از فرط گرسنگی و همّ و غم مشقت اندود زندگی مثل پشگل گوسفند زير پاي صاحبان قدرت دون پایه و سفاک صفت لگدمال نشود اما کیست که بر این وضع اسف بار اشک تأسف ریخته ، غیرتمندانه تره خورد بکند. یاد گفتار افلاطون میافتم او میگفت دانایانی که از نشستن بر کرسی قدرت و در دست گرفتن امور کشور خویش امساک می ورزند ، حقشان است که توسط گروهی ابله و کودن اداره شوند.

در کوتاه مدتی پس از چنبره زدن بر مسند شوکت به جهت همان حمق و کله پوکی که در نهاد این خودفروشان کوته آستین بودیعت گذارده شده ، شهری را به گند می کشند که هیچ نمکی نمی تواند جلویش فیگور مقاومت بگیرد ، بوی اشمئازگر و تعفن آمیز فساد است که بار نامیمون لطفش در حق جامعه زیادت می کند ، نابخردان در دلق ریا کوشیده ، روز به روز بر تمکن و غنیت خویش می افزایند و دانایانند که طریق بیغوله گزیده ، بایستی جیره خوار ابوجهل صفتان زمانه قرار گیرند ، چندی نمیگذرد که عوام جماعت مثل مومی که در دست مجسمه سازی قرار گرفته باشد عنان اراده از کف داده ، نفس بجای عزت قائل شدن برای خویشتن بیشتر به ذلت پذیری متمایل گردیده ، بسی خلایق که بهر تکه ای نان شرف خویش را به حراج گذاشته ، انسانیت را دستخوش تمايلات حيواني متمكنين فرهنگ گسیخته خردباخته قرار داده خود را به پستی راغب به قبول هر دريوزه و ذلت و خواری در برابر خواسته هاي زورمندان میکنند.

در چنین بلبشوی آرزوکُشی هر کس بر خلاف رای و رغبت بایستی پا در پلکان مفعولیت نهاده ، در نهایت عجب و شگفتی مملکتی با ثروت خسروانه مردمش باید مورد بهره کشی واقع شده ، به مصداق "بیگاری بهتر از بیکاری" حمال وار بار سفاهت مشتی یاوه گوی شرّورپران بر دوش کشیده ، اشک چشم خوراک خود بکنند و سگانه زندگی و با این وضع نکبت اندود باز هم بقول ظریفی " خر خسته و صاحب خر ناراضی" دو قورت و نیم دولتمندان شقی باقی. زبان اعتراض هم به شکوه بگشایی از برکت آزادی بیان نیمسوز به ماتحت مبارکت مفتخر میکنند.

بزرگی میگفت : آدم اگر هم بخواهد از گرده خر كار بكشد  بايد آن خرك شكمش آنقدر سير باشد تا بار طرف را بمنزل برساند ، اما در این منجلاب جانکاه عمرخاکسترکن قدر یک خر هم آدم اعتبار ندارد. حقت را فریاد بزن و در مقام پاسخ "ممه  ی لولو برده " را زیور صدف گوشت گردان. با این خوی استبداد مهارناپذیر که در آشیانه وجود نابخردان زمانه لانه کرده ، بیشتر از هر چیز عقل و دانایی ست که پتک بی ارزشی بر فرق سرش کوبیده شده ، آنچه ارجمند شده عیارش صد چندان می شود و در نزد خواص و عامه مقبول تر می نماید ابلهی ست. تمثال این نوع اجتماعات را حضرت خیام به قلم شیوا و پرمغز خویش در دیوان رباعیات جهان شمولش نیکو تصویر کرده است


آنان كه به كـار عـقل در می كوشند

هيهـات كه جمــله گاو نـر می دوشند

آن به كه لبـاس ابلهی در پوشـند

كامــروز به عقــل تره می نفـروشند!

 

اما از دیدگاه علم اتیمولوژی « ریشه شناسی»!  این فسق و فجورات چگونه می شود که سایه ظلمت بر یک جامعه می اندازد. چه می شود که احمق ها سلسله جنبان امورات دنیایی می شوند و دانایان به عزلت نشینی روی می آورند؟

برتراند راسل این فیلسوف اندیشور انگلیسی سخنی دارد بسیار مطبوع که بلاغتش را قلم قاصر الذات حقیر نمی تواند در این سطور ناقابل تفهیم کند. وی گفته ست : " مشکل دنیا در این است که احمق ها کاملا به خود یقین دارند اما دانایان سرشار از شک و تردیدند." برهانی قاطع بر چرایی رخداد جنگ میان ملت ها و نابودی ثمره و دستمایه بشر از دانش و فرهنگ ، رو به کثرت نهادن میزان فقر ، بدبختی و درماندگی طبقات مختلف جامعه ، ابتلا به پریود اعصاب قریب به اتفاق اعضای اجتماع از دست حماقت ورزی منتفذان کورخرد ، زایل شدن فضیلت های اخلاقی و در نهایت پنجر شدن لاستیک فلسفه خلقت یعنی لذت ، بهانه ای که بقول غول های علم فلسفه آدمی بهر" آن " خلق شده تا به زندگی دو روزه دنیوی اش معنا بخشد. هر سیستم ایدئولوژیکی که نتواند گلوی جان بشر را به شراب لذت تر گرداند به پشیزی نمی ارزد توفیری نمی کند هر چند عنوان " اندیشه ولایی" را با خود یدک بکشد.

یک احمق در حصار نادانی خویش محدود است با اینحال از جهل مرکب خود را در اوج دانایی می پندارد و چون توهم مآبانه به دانایی خویش یقین جزمی دارد و از آنجا که طبق نظر اکابر علم روانشناسی ، انسان هنگامیکه در حالت یقین کامل قرار بگیرد به هر چیزی دست می یازد ، اینان از برکت همین سفلگی نامبارکشان درّ فایده از صدف گیتی ربوده ، در ساحت نیل به آمال خوش می تازند. کاری ندارند برای چه آمده اند و کجا می روند! و یا بدون تحقیق به چیزی که نخواهد آمد متوهم مآبانه دل بسته اند و با خیال بودش خوش اند.  لذت جو هستند و مرزی هم برای لذت شان قائل نیستند. اما یک دانا چون می اندیشد و در نتیجه بهتر می فهمد این نعمت نامطبوع فهمیدن آخر سر ، زهر غم به شیشه جان او میکند. یک دانا هر چه بیشتر می فهمد ، باز آخر بازی می فهمد که هیچ نفهمیده است ، از اینرو مکرر سعی میکند نفهمیده ها را بفهمد ، ولی باز می فهمد که سر کلافه را گم کرده است و هیچ نفهمیده است! این نفهمیدن ها باعث می شود بیشتر کنجکاو شود ، دنباله کلافه را میگیرد و می رود که به سر منزل مقصود ؛ کمال فهم برسد ، این اشتیاق به کشف نادانسته ها او را از پرداختن به امورات دنیوی باز میدارد چون در حین تلاش برای فهم زندگی فهمیده است دنیا آنقدر از ارزش تهی ست که دلبستگی را نمی شاید ، ازعلم الیقین این همین اندازه بهره برده است که شاعر خوش آوازه نیشابوری می گوید :

 

خیام اگر ز باده مسـتی ، خوش باش

با ماه رخـی اگر نشسـتی ، خوش باش

چون عاقبـت کار جهـان نیستی است

انگار که نیـستی ، چو هسـتی خوش باش

ـــــــــــــــــــــ

دریاب که از روح جـدا خواهی رفت

در پرده اسـرار فنـا خـواهی رفت

می نوش نـدانی از کجا آمده ای

خـوش باش نـدانی به کـجا خواهی رفت

ــــــــــــــــــ

هــرگــز دل مــن ز علــم محــروم نشد

کم مــاند ز اسرار کــه معلـــوم نشـــــد

هفتـــاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد کــــــه هیچ معلـــوم نشــــــد

 

خیال مرگ لحظه لحظه  او را همراهی می کند. از این رو بند تنبان تکاپویش سست می شود ، عشق به پدیده های هستی آنچنان که در نظر یک احمق اهمیت دارد برای او فاقد اعتبار میشود. چون همیشه مردد است و از آنجائیکه تردید و یقین به دو پادشاه می مانند که در یک اقلیم می نگنجند ، لذا همیشه کمیت خوشکامی شان لنگ می زند. این طبقه  در حد معذوریت و ناچاری از گیتی سهم می برند چنانکه خیام نازنین بدان مقرّ و معترف است :

 

آن مایـه ز دنیـا كه خـوری یا پوشـی

معــذوری اگر در طلبــش می كوشی

باقـی همــه رایــگان نیرزد هشدار!

تا عمــر گران مایه بدان نفــروشی

 

با شرحی که رفت بی سبب نیست که چرا فلان کوتوله رئیس جمهور وقت می شود و فلان مکتب نرفته تقیه باز آلوده به ریا شاه دلق پوش مملکت می شود و فلان آبدارچی دو روز نمی کشد که به وزیری مفتخر می شود. بی جهت نیست که هیتلرصفت های بی سواد جامعه از کارتن خوابی به رهبری قشون می رسند و در مقابل دانایان با کمال فکری و پختگی اندیشه ، همچون صادق هدایت ها و سعیدی سیرجانی ها ناباورانه از اوج به حضیض هبوط میکنند. قاطبه معزّزی که تنها یار شفیق و مونس شان قلم نظیف شان است که بر جوهر جان آغشته کرده ، می نگارند ، بدون آنکه بهره ای اندک از شربت سکرخیز قدرت و سکنجبین حلاوت بیز مقام و شوکت بستانند ، همیشه غمخوار دیگرانند که چرا از چاه خرافات از بهر گشوده داشتن کار و امورات و گیر و گرفتاری های خویش توسل و مساعدت می جویند و چرا آنچه را خود دارند از بیگانه تمنا میکنند!؟ اما ابلهان غیر خودشان کسی دیگر را نمی بیند ، منفعت در کارشان حد بر نمیدارد ، خوشند و فارغ البال و سبکسر ، مصداق این سخن نغز که ما را چه ازین قصّه که گاو آمد و خر رفت ، خوشبخت آنکس که کره خر آمد الاغ رفت!

در میان این کسان ، هر گنج رخشان سخنی که از گنجینه سینه صاحبدلی بیرون خیزد ، چه بسا که سرگل سخن های راست هم باشد اگرسخنش مطابق میل و مزاج این تعصب پرستان نیرنگ دوست نباشد با لحنی پرخاش اندود ، بیرق عناد با صاحب سخن برمی افرازند. از اینروست که خیام می پرست همشهری نازنین ما توصیه میکند بهتر آن است که خود را به ابلهی بزنی ، همرنگ ابلهان گردی و لذت زندگی دو روزه را به فتنه جدلی نفروشی تا خدای ناکرده کسوت کفر بر قامت رعنای سخنت نپوشانند و وجود و سر مبارک را به تازیانه و تیغ جلاد ژولیده خو نسپارند :

 

با این دو ســه نادان که چنــین پنــدارند

از جــهل که دانـای جهــان ایشــانند

خــرباش که از خــری ایشــان به مثل

هــر کـو نه خرسـت کافـرش پنـدارند!