دلم تنگ است...


به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

*****

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

 

 

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!


گناهکار


به پیشگاه خداوند بنده ای بردند

که نامه عمل وی سیاه و درهم بود

بگفت : از چه زابلیس پیروی کردی؟

بگفت : پیروی او از عهد آدم بود

بگفت : از چه نهادی به راه دزدی پای؟

بگفت : خرج فزون و درآمدم کم بود

بگفت : در پی زن های هرزه افتادی

بگفت : بهر فقیر ازدواج چون سم بود

بگفت : سد هوس را به جهد بشکستی

بگفت : آه از این سد که سخت محکم بود

بگفت : بهر چه آنقدر باده میخوردی؟

بگفت : باده گلگون علاج هر غم بود

بگفت : سخت هواداری از بدان کردی

بگفت : رونق کار بدان مسلم بود

بگفت : به که تو را در جهنم اندازند

بگفت : زندگیم بدتر از جهنم بود!


بیشه عشق / ادیب نیشابوری


همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ما

سنگ ما شیشه ما ، ناخن ما تیشه ی ما

دانم ای عشق قوی پنجه که منظور تو چیست

دست بردار نه ای تا نکنی ریشه ی ما

عشق شیریست قوی پنجه و میگوید فاش

هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ی ما

بهر یک جرعه ی می منت ساقی نبریم

اشک ما باده ی ما دیده ما شیشه ی ما


همیشه مایه ی رنج و بلا برای منی / ابوتراب جلی


همیشه مایه ی رنج و بلا برای منی

از اینقرار تو دل نیستی ، بلای منی

صفا چگونه پذیرد میان ما ای دل

که من اسیر تو هستم تو مبتلای منی

جدا مشو دمی از پیش دیده ام ای اشک

که یادگار من از یار بی وفای منی

غروب کرده مرا آفتاب عمر ، ای غم

چه شد که باز تو چون سایه در قفای منی

چه وصف گویمت ای سرو بوستان کمال

که سرفرازتر از فکر نارسای منی

(جلی) چنان به تو بیگانه وار می نگرم

که کس گمان نکند هرگز آشنای منی


آه از این هستی... / امیری فیروزکوهی


آه از این هستی که تا جان داشتیم / یا غم جان یا غم نان داشتیم

نه گلی همدم ، نه مرغی نغمه ساز / طالع خار بیابان داشتیم

نه غم ایمان و نه پروای کفر / ما نزاع کفر و ایمان داشتیم

درد پنهان بود و رنج آشکار / آنچه از پیدا و پنهان داشتیم

زان شدم مجنون و بی حاصل چو بید / کز حیا سر در گریبان داشتیم

غم پریشانم نمی کرد این چنین / گر غم زلفی پریشان داشتیم

عافیت از خلق جستیم ای دریغ / ما ز درد امید درمان داشتیم

هر که گویی زد در این میدان و ما / گوی سر در خط فرمان داشتیم

غفلت عهد جوانی یاد باد / کز فریبش عیش مستان داشتیم

بهره ی موری نداریم از غنا / زانکه استغنا فراوان داشتیم

یادگار از دامن شبها چو شمع / صبحدم اشکی به دامان داشتیم

این خطا از چشم ما بود ای ردیغ / چشم یاری گر ز یاران داشتیم

زآنچه از دنیا توانی داشتن / سهم ما این بس که حرمان داشتیم


پارسایی و عشق با یک دگر نیامیزند...


دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق

دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که شرط نیست که با زورمند بستیزند


ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت...


ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت

بر سر ما ز در و بام و هوا گل مي ريخت

سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ

بر رخ چون گلت آهسته صبا گل مي ريخت

خاطرت هست كه آنشب همه شب تا دم صبح

شب جدا شاخه جدا باد جدا گل مي ريخت

نسترن خم شده لعل لب تو مي بوسيد

خضر ، گويي به لب آب بقا گل مي ريخت

زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من

مي زدم دست بدان زلف دو تا گل مي ريخت

تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا

چون عروس چمنت بر سر و پا گل مي ريخت

گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود

راستي تا سحر از شاخه چرا گل مي ريخت؟

شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود

كه بپاي من و تو از همه جا گل مي ريخت

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

به هر ورق که ز شاخی فتد توانی خواند

که روزگار چه بد مهر و سست پیوند است

من این امید خزان دیده را چه خواهم کرد

که مو سفید شد و سینه آرزومند است