شعر زیبای خزان / زنده یاد مهدی حمیدی شیرازی
آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند / وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند
زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ / از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند
در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ / جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند
بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها / آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند
ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت / غیر از خیال توام روبرو نماند
چیزی به روزگار بماند ز هر کسی / وز ما به روزگار به جز آرزو نماند
باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی / زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند!
+ نوشته شده در جمعه ششم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 0:25 توسط مهـــدی
|