طرب آزرده کند دل، چون که ز حد در گذرد...
طرب آزرده کند دل، چون که ز حد در گذرد
آب حیوان بکُشد نیز، چو از سر گذرد
من از این زندگیِ یک نَهَج، آزرده شدم
گر چو قند است نخواهم که مکرّر است
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهات است
کاش این عمر گرانمایه سبک تر گذرد
آه از آن روز که بی کسب هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظه ای بیش نبود آنچه ز عمر تو گذشت
و آنچه باقی ست به یک لحظه ی دیگر گذرد
آن همه شوکت و ناموسِ شهان، آخرِ کار
چند سطری ست که بر صفحه ی دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 16:3 توسط مهـــدی
|