قطعه زیبای بوستان و برف از پروین اعتصامی
به ماه دی، گلستان گفت با برف / که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریدهای بر گلشن و راغ / چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو / بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست / زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی / نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را / هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس / ز ما ناید بجز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک / چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم / نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکهی من حله گیرد / شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را / گهی سرسبزی و گه میوهداری
مرا هر سال، گردون میفرستد / به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من / چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی / به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز / فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم / درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان / ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان / بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی / بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردند در بر / که باشد جامهی پرهیزکاری