به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی
به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی
رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی
به نازنینی یک لاله بردمیدی و حیف
به دلنشینی یک شاخه ارغوان نشدی
گهی شتاب نمودی به راه و گاه درنگ
تو همسفر شدی ، آوخ که هم عنان نشدی
سپاس از آنکه شدی آفتاب روز بهار
دریغ از اینکه چراغ شب خزان نشدی
نه راز دوست شنیدی ، نه راز خود گفتی
همین قدر گله دارم که همزبان نشدی
سرشک ، نقطه عطفی ست از غریزه به عشق
ولی تو مایه لطفی در این میان نشدی
کدام نکته ندانستی از نکات و دریغ!
چون دور صحبت ما گذشت نکته دان نشدی
به درس وعده روانی تمام زیر و زبر
بگو که درس وفا را چرا روان نشدی
تو رام گفته «مفتون» شوی؟ - زهی خیال محال
نخواستی بشوی ، ای رمیده جان ، نشدی!
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 12:29 توسط مهـــدی
|