به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی

رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی

به نازنینی یک لاله بردمیدی و حیف

به دلنشینی یک شاخه ارغوان نشدی

گهی شتاب نمودی به راه و گاه درنگ

تو همسفر شدی ، آوخ که هم عنان نشدی

سپاس از آنکه شدی آفتاب روز بهار

دریغ از اینکه چراغ شب خزان نشدی

نه راز دوست شنیدی ، نه راز خود گفتی

همین قدر گله دارم که همزبان نشدی

سرشک ، نقطه عطفی ست از غریزه به عشق

ولی تو مایه لطفی در این میان نشدی

کدام نکته ندانستی از نکات و دریغ!

چون دور صحبت ما گذشت نکته دان نشدی

به درس وعده روانی تمام زیر و زبر

بگو که درس وفا را چرا روان نشدی

تو رام گفته «مفتون» شوی؟ - زهی خیال محال

نخواستی بشوی ، ای رمیده جان ، نشدی!