ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت...
ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل مي ريخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل مي ريخت
خاطرت هست كه آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل مي ريخت
نسترن خم شده لعل لب تو مي بوسيد
خضر ، گويي به لب آب بقا گل مي ريخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من
مي زدم دست بدان زلف دو تا گل مي ريخت
تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل مي ريخت
گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود
راستي تا سحر از شاخه چرا گل مي ريخت؟
شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود
كه بپاي من و تو از همه جا گل مي ريخت
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
به هر ورق که ز شاخی فتد توانی خواند
که روزگار چه بد مهر و سست پیوند است
من این امید خزان دیده را چه خواهم کرد
که مو سفید شد و سینه آرزومند است