اگر محول حال جهانیان نه قضاست

چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق

بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست

هزار نقش برآرد زمانه و نبود

یکی چنانکه در آیینه‌ی تصور ماست

کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد

که نقش بند حوادث ورای چون و چراست

اگر چه نقش همه امهات می‌بندند

در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست

تفاوتی که درین نقشها همی بینی

ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست

به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست

به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست

که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن

که اقتضای قضاهای گندب خضراست

چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست

که بر طباع و موالید والی والاست

کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ

چگونه مولع آزار مردم داناست

نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف

نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست