آزردهام از آن بتِ بسيار ناز كن

آزردهام از آن بتِ بسيار ناز كن
پا از گليم خويش فزونتر دراز كن
با آنكه از رُخش خط مشكين دميده باز
آن تُركِ نازكن نشود تَركِ ناز كن
از چشم بد كنند همه خلق احتراز
من گشتهام ز چشم نكو احتراز كن
رند شرابخوارم و در سينهام دليست
پاكيزهتر ز جامة شيخِ نماز كن
من از زبان خويش ندارم شكايتي
چشم است بيشتر كه بَوَد كشف راز كن
من پروراندمت كه تو با اين بها شدي
طفلي نديدهام چو تو بر دايه ناز كن
بويي ز بوستان محبت نبردهاند
سالوس زاهدانِ حقيقت مجاز كن
آن را كه آز نيست به شاهان نياز نيست
سلطان وقت خويش بُوَد تركِ آز كن
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ ساعت 2:16 توسط مهـــدی
|