قصه ما ، داستان آن سگ و معبد است
سگی روزی به معبدی وارد شد . معبد ، با آن دیوارها و ستون های آینه کاری ، تصویر سگ را هزار برابر کرد و اون چون نگاه کرد ، دید هزار سگ همچنان خودش آنجا هستند. لبخندی زد. دید همه ی آن هزار سگ هم لبخند زدند. دمی جنبانید. متوجه شد که آنها هم دم خود را جنبانیدند. خوشحال و مسرور ، تصمیم گرفت که هر از چندی ، به اینجا بیاید و نیرویی تازه بگیرد. از معبد خارج شد.
اتفاقا چند روز بعد ، سگی دیگر گذارش از آن طرف افتاد و چون وارد معبد شد ، دید که هزار سگ دیگر نیز در آنجا هستند. اخمش را در هم کشید ، دید همه آنها نیز اخمشان را در هم کشیدند. پارسی کرد. شنید که تمام آن هزار سگ نیز برای او پارس کردند. اوقاتش تلخ شد و از معبد بیزاری جست و بیرون آمد و مصمم شد که دیگر هرگز پا در این محل نگذارد.
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 23:54 توسط مهـــدی
|