مولوی در دفتر دوم مثنوی خود ، قصه ای را عنوان می کند که خلاصه آن اینست :

پادشاهی شنید که در هندوستان ، درختی وجود دارد که از میوه آن ، هر که بخورد هرگز نمیرد. وزیر اعظم خویش را به جستجوی آن درخت فرستاد و او پس از کنکاش فراوان ، از نتیجه ناامید گشت و اندوهگین عزم بازگشت داشت که با عارفی برخورد و او مشکل را برایش آسان نمود. داستان مثنوی ازین قرار است :

 

گفت دانایی برای دوستان / که درختی هست در هندوستان

هر کسی کز میوه آن خورد و برد / نه شود او پیر و نه هرگز بمرد

شیخ خندید و بگفتش ای سلیم / این درخت علم باشد ای علیم!

آن یکی کش صد هزار آثار خواست / کمترین آثار آن عمر بقاست

 

و برای او توضیح داد که علم ، همان درختیست که هر کس از میوه آن بَر خورد ، او را عمر جاودانه است.