مجوئید در من ز شادی نشانه
مجوئید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم جاودانه
نجوید مرا چشم افسانه جوئی
نگوید مرا قصه گوی زمانه
من آن مرغ غمگین تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال مرا بی بهانه
من آن تکدرختم که دژخیم پائیز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ جوانی
که مرده است در من امید جوانه
نه دست بهاری نوازد تنم را
نه مرغی بشاخم کند آشیانه
من آن بیکران کویرم که در من
نیفشاند جز دست اندوه دانه
چه می پرسی از قصه غصه هایم؟
که از من ترا خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من غنوده است
کران تا کران حسرتی بیکرانه
+ نوشته شده در جمعه دوم تیر ۱۳۹۱ ساعت 21:33 توسط مهـــدی
|